گنجور

 
۵۲۱

لبیبی » قطعات و قصاید به جا مانده » شمارهٔ ۱ - قصیده

 

... گمان بردی که باد اندر پراکند

به روی سبز دریا برگ عبهر

خم شوله چو خم زلف جانان ...

... به تارک بر نهاده غفر مغفر

مجره چون به دریا راه موسی

که اندر قعر او بگذشت لشکر ...

... گمان بردی که هر ساعت برآید

فروزان آتش از دریای اخضر

بدین حضرت بدانگونه رسیدم ...

لبیبی
 
۵۲۲

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۱ - در مدح خواجه احمد وزیر سلطان مسعود غزنوی

 

... روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ

روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند

چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت ...

منوچهری
 
۵۲۳

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... از در خسرو شاهنشه دنیا نشود

دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی

سخنی بر دلش از ملک معما نشود ...

... به که رو آرد دولت که بر او نرود

به کجا یازد جیحون که به دریا نشود

مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او ...

منوچهری
 
۵۲۴

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... جسری بر آب جیحون به زان هزاربار

دریا بد آن سپه که به جیحون گذاشتی

دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار

سالار خانیان را با خیل و با خدم ...

منوچهری
 
۵۲۵

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۹ - در مدح اسپهبد

 

... آب چون آتش بود با خشمش آتش همچو آب

گنگ چون دریا بود با جود او دریا چو گنگ

نیک و بددانی همی با نام نیک جاودان ...

منوچهری
 
۵۲۶

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۱ - در مدح علی‌بن محمد

 

... که گیتی کرد همچون خز ادکن

چنان کز روی دریا بامدادان

بخار آب خیزد ماه بهمن ...

... الا تا هندوان گیرند لکهن

به دریابار باشد عنبر تر

به کوه اندر بود کان خماهن ...

منوچهری
 
۵۲۷

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۵ - در شکرگزاری عید و مدح خواجه محمد

 

... واندر گلوی آز نوالت فکند زه

کوچک دو کفت مه زد و دریای بزرگست

بسیار نزارست مه از مردم فربه

از منفعت دریا و ز مردم دریا

بسیار که و پیش خرد منفعتش مه ...

... شعریت بیارم که بود صد ره از ین به

تا راه توان یافت به دریا ز ستاره

تا دور توان گشت به توشه ز مهامه ...

منوچهری
 
۵۲۸

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی

ای ویحک آب دریا از من دریغ داری

ای کاشکی حسودم چون تو هزار بودی ...

منوچهری
 
۵۲۹

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... زین نیز بتر باشدشان نابنوایی

امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا

کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی ...

منوچهری
 
۵۳۰

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... آورد لی به جوال و به عبایه

از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار

چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد ...

منوچهری
 
۵۳۱

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه

قوم فرعون همه را در بن دریا راند

آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند ...

... جبرییل آید و خاکش به دهن افشاند

اندر آن دریا وان آب و وحل درماند

که برون آمد از آنجا نتواند به شناه ...

منوچهری
 
۵۳۲

منوچهری » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۳

 

هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش

در سخا گر قطره ای باشد چو صد دریا شود

آن نمی بینی که در باغ و چمن از خارها ...

منوچهری
 
۵۳۳

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و دوم: اندر تجارت کردن

 

ای پسر بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشه ای نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون به حقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشه وران است و زیرکان گویند که اصل بازرگانی بر جهل نهاده اند و فرع آن بر عقل چنانک گفته اند لولا الجهال لهلک الرجال یعنی اگر نه بی خردان اندی جهان تباه شدی و مقصود م ازین سخن آنست که هر که به طمع افزونی از شرق به غرب رود و به کوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد از دزد و صعلوک و حیوان مردم خوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} به ایشان رساند و به مردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز به بازرگانی نباشد و چنین کارهای مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است یکی معامله و یکی مسافره معامله مقیمان را بود که متاع کاسد به طمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیش بین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدام است بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بی باک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و به طمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد چه بسیار دوستی به سبب اندک مایه سود زیان تباه شده ست و بر طمع بیشی به نسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد {چنانکه من گویم رباعی

گفتم که اگر دور شوم من ز برش ...

... حکایت شنودم که روزی بازرگانی بود بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد چون معامله به پایان رسید میان بازرگان و بیاع به حساب قراضه ای زر خلاف شد بیاع گفت ترا بر من دیناری زرست بازرگان گفت دیناری و قراضه ای است بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می نمود و فریاد همی کرد و از قول خود به هیچ گونه باز نمی گشت تا بیاع دلتنگ شد و دینار ی و قراضه ای به بازرگان داد بازرگان بستاند و برفت هر که آن می دید مرد بازرگان را ملامت می کرد شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه شاگردانه بده بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد کودک بازگشت بیاع گفت ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می دیدی که چه می کرد در میان جماعتی و شرم نمی داشت تو طمع کردی که ترا چیزی دهد کودک زر به استاد نمود مرد عاجز گشت با خود گفت سبحان الله این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است برو ظنی نمی توان برد به خطا این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت یا شیخ چیزی عجب دیدم از تو یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله به شاگرد من بخشیدی آن صداع چه بود و این سخاوت چیست مرد گفت ای خواجه از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر به یک درم مغبون گردم چنان بود که نیمه عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشد پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل

اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز به سرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان نخست بخوان و آنگاه برسان که بسیار بلاها در نامه سر بسته باشد نتوان دانست که حال چون باشد اما بر نامه نیازمندان زنهار مخور و به هر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و به خبر تهنیت تقصیر مکن و بی همراه براه بیرون مشو و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح دار ان مرو و منشین که صعلوک اول قصد سلاحدار کند اگر پیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد مگر که به صلاح باشد که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا به راه پیش آید او را به تازه رویی سلام کن و خویشتن را به مضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن ولیکن به لطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی زاد و توشه به راه بیرون مشو و به تابستان بی جامه زمستان مرو اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا به سرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن تا اگر وقتی به ضرورت رنجی رسد آسا ن تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گو ی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی به نسیه ستاند و داد مکن پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را به هر وقت میآزمای و آزموده به ناآزموده مده و معتمدی بدست آید که در مثل است که دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید اما هر کرا آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار و گنجشگی نقد به که طاووسی به نسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که به طمع اندک سرمایه بسیار به باد دهی و اگر بر خشکی واقعه ای افتد که مال بشود مگر جان بماند در دریا هر دو را بیم بود مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که به جمع آید و به جمع بشود ولکن از بهر آثار تعجب را یک بار در نشینی روا بود به وقت توانگری که رسول گفته است صلى الله علیه و سلم ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و به وقت ستد و داد بی مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله به دست کسان باز مده که گفته اند که به دست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیان های خویش جمله همیشه شمار کرده دار و به دست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معامله خود باز می پرس و مطالعه همی کن تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کرده است غلط سوی اوست کان خیانت با خود کرده است

حکایت مردی بود گوسفنددار و رمه های بسیار داشت و او را شبانی بود به غایت پارسا و مصلح هر روز شیر گوسفندان چندانکه بودی خود را از سود و زیان و کم بیش هم چندانک به حاصل کردی به نزدیک خداوندان گوسفندان بردی آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و به شبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت می کرد و پند می داد که ای خواجه با مسلمانان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می کرد تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد بیت ...

عنصرالمعالی
 
۵۳۴

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و هفتم: اندر خدمت کردن پادشاه

 

... پیش تو ما را سخن گفتن خطر کردن بود

بی خطر کردن برآید کی ازین دریا گهر}

و تا رنج کهتری بر خود ننهی به آسایش مهتری نرسی نبینی که تا برگ نیل پوشیده نگردد نیل نشود و حق جل جلاله مهتر عالم را چنان آفرید که همه عالم به خدمت بندگی او محتاج بودند و خود را به حساب به پادشاه نمای اگر بعد از آن سخن محسودی پیش وی گویی نشنود و از جمله حسد شمرد اگر چه راست بود و همیشه از خشم پادشاه ترسان باش که دو چیز را هرگز خوار نشاید داشتن اول خشم پادشاه دوم پند حکما هر که این دو چیز را خوار دارد خوار گردد ناچاره اینست شروط حاشیت پادشاهان پس اگر چنان بود که تو ازین درجه بگذری و پایگاهی بزرگ‎تر یابی و به ندیمی پادشاه افتی باید که ترا شرط ندیمی پادشاه به تمامت معلوم شده باشد و شرط خدمت ندیمی اینهاست که گفته آمده و بالله التوفیق

عنصرالمعالی
 
۵۳۵

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۶۲

 

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم

به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت ...

باباطاهر
 
۵۳۶

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۲۵

 

دلی دیرم چو مرغ پا شکسته

چو کشتی بر لب دریا نشسته

تو گویی طاهرا چون تار بنواز ...

باباطاهر
 
۵۳۷

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۲۵۴

 

... غمی همچون غم هجران مو نه

اگر دریا اگر ابر بهاران

حریف دیده گریان مو نه

باباطاهر
 
۵۳۸

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۶ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت اول

 

... نفس چون به هامون در آرد کنون

شود از تفش آب دریا چو خون

ز دود دمش هند پر آتش است ...

... کمندی به بازو و اسبی به زین

خروشان و جوشان چو دریای چین

چو کشواد و قارن به بند گران ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۵۳۹

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۷ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم

 

... چو بشنید از و این گلیمینه گوش

چو جوشنده دریا برآمد به جوش

ز قلابه سنگی گرفت آن زمان ...

... بود هفته تا ببر رفته در آب

همان دم که آید ز دریا برون

شما را کنم آشکارا از آن ...

... همی بود مر ببر را انتظار

زناگه بدیدند دریا شگفت

میانش یکی تیز آتش گرفت ...

... سپه را بفرمود و خود بر نشست

چو ببر آمد از ژرف دریا به در

سوی لشکر آمد دمی پرشرر ...

... برآمد دوان ببر آتش فشان

ابر سوی دریا همی شد روان

چو البرز دیدش زغم یار گشت ...

... به زور خداوند دادار بخت

زدریا پس او روی برگاشتش

به گرز گران بازو افراشتش ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۵۴۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۹ - ملاقات کردن فرامرز و بانوگشسب

 

چو دریا دل بانو آمد به جوش

فرامرز چون شیر برزد خروش ...

... ندانی که چون من کنم رای جنگ

ز بیمم گریزد به دریا نهنگ

ز نیروی بازوی خاراشکاف ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
 
۱
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۷۳