گنجور

 
لبیبی

چو برکندم دل از دیدار دلبر

نهادم مهر خرسندی بدل بر

تو گویی داغ سوزان برنهادم

بدل کز دل بدیده درزد آذر

شرر دیدم که بر رویم همی جست

ز مژگان همچو سوزان سونش زر

مرا دید آن نگارین چشم گریان

جگر بریان، پر از خون عارض و بر

بچشم اندر شرار آتش عشق

بچنگ اندر عنان خنگ رهبر

مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام

همیشه تازیان بی خواب و بی خور

ز جابلسا به جابلقا رسیدی

همان از باختر رفتی به خاور

سکندر نیستی لیکن دوباره

بگشتی در جهان همچون سکندر

ندانم تا ترا چند آزمایم

چه مایه بینم از کار تو کیفر

مرا در آتش سوزان چه سوزی

چه داری عیش من بر من مکدر

فرود آ زود زین زین و بیارام

فرو نه یکسر و برگیر ساغر

فغان زین باد پای کوه دیدار

فغان زین رهنورد هجر گستر

همانا از فراقست آفریده

که دارد دور ما را یک ز دیگر

خرد زینسو کشید و عشق زانسو

فرو ماندم من اندر کار مضطر

بدلبر گفتم ای از جان شیرین

مرا بایسته تر وز عمر خوشتر

سفر بسیار کردم راست گفتی

سفرهایی همه بی سود و بی ضر

بدانم سرزنش کردی روا بود

گذشتست از گذشته یاد ماور

مخور غم میروم درویش زینجا

ولیکن زود باز آیم توانگر

برفت از پیشم و پیش من آورد

بیابان بر ره انجامی مشمر

رهی دور و شبی تاریک و تیره

هوا چون قیر وزو هامون مقیر

هوا اندوده رخساره بدوده

سپهر آراسته چهره بگوهر

گمان بردی که باد اندر پراکند

بروی سبز دریا برگ عبهر

خم شوله چو خم زلف جانان

مغرق گشته اندر لؤلؤ تر

مکلل گوهر اندر تاج اکلیل

بتارک بر نهاده غفر مغفر

مجره چون بدریا راه موسی

که اندر قعر او بگذشت لشکر

بنات النعش چون طبطاب سیمین

نهاده دسته زیر و پهنه از بر

همی گفتی که طبطاب فلک را

چه گوئی کوی شاید بودن ایدر

زمانی بود مه برزد سر از کوه

برنگ روی مهجوران مزعفر

چو زر اندود کرده گوی سیمین

شد از انوار او گیتی منور

مرا چشم اندر ایشان خیره مانده

روان مدهوش و مغز و دل مفکر

بریگ اندر همی شد باره زانسان

که در غرقاب مرد آشنا ور

برون رفتم ز ریگ و شکر کردم

بسجده پیش یزدان گر و گر

دمنده اژدهایی پیشم آمد

خروشان و بی آرام و زمین در

شکم مالان بهامون بر همی رفت

شده هامون بزیر او مقعر

گرفته دامن خاور بدنبال

نهاده بر کران باختر سر

بباران بهاری بوده فربه

ز گرمای حزیران گشته لاغر

ازو زاده ست هرچ اندر جهانست

ز هرچ اندر جهانست او جوانتر

شکوه آمد مرا و جای آن بود

که حالی او دخانی بود منکر

مدیح شاه برخواندم بجیحون

برآمد بانگ از او الله اکبر

تواضع کرد بسیار و مرا گفت

ز من مشکوه و بی آزار بگذر

که من شاگرد کف راد آنم

که تو مدحش همی برخوانی ازبر

بفر شاه ازو بیرون گذشتم

یکی موی از تن من ناشده تر

وز آنجا تا بدین درگاه گفتی

گشادستند مر فردوس را در

همه بالا پر از دیبای رومی

همه پستی پر از کالای ششتر

کجا سبزه است بر فرقش مقعد

کجا شاخست بر شاخش مشجر

یکی چون صورت مانی منقش

یکی چون نامه آزر مصور

تو گفتی هیکل زردشت گشته است

ز بس لاله همه صحرا سراسر

گمان بردی که هر ساعت برآید

فروزان آتش از دریای اخضر

بدین حضرت بدانگونه رسیدم

که زی فرزند یعقوب پیمبر

همان کاین منظر عالی بدیدم

رها کردم سوی جانان کبوتر

کبوتر سوی جانان کرد پرواز

بشارت نامه زیر پرش اندر

بنامه در نبشته کای دلارام

رسیدم دل بکام و کان بگوهر

بدرگاهی رسیدم کز بر او

نیارد در گذشتن خط محور

سرایی بد سعادت پیشکارش

زمانه چاکر و دولت کدیور

بصدر اندر نشسته پادشاهی

ظفر یاری به کنیت بوالمظفر

بتاجش بر نبشته عهد آدم

بتیغش در . . . سرشته هول محشر

زن ار از هیبت او بار گیرد

چه خواهد زاد تمساح و غضنفر

جهانرا خور کند روشن ولیکن

زرای اوست دایم روشنی خور

ز بار منت او گشت گویی

بدین کردار پشت چرخ چنبر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode