گنجور

 
منوچهری

ابر آذاری چمن‌ها را پر از حورا کند

باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند

گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش

گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند

کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند

باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند

نالهٔ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی

مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند

گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس

روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند

من دژم گردم که با من دل دوتا کرده‌ست دوست

خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند

هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من

راضیم راضی به هرچ آن لاله‌رخ با ما کند

گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن

زعفران قیمت فزون از لالهٔ حمرا کند

ور همی‌چفته کند قد مرا گو چفته کن

چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند

ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز

شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند

ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار

نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند

ور فکنده‌ست او مرا در ذل غربت گو فکن

غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند

آفتاب ملکت سلطان که دست جود او

خواهد او را کز میان خلق بیهمتا کند

بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند

رنگ رویش، مشک را چون لولوی لالا کند

روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ

روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند

چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت

خاک پایش توتیای دیدهٔ حورا کند

نور رایش تیره شب را روز نورانی کند

دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند

حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود

گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند

تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود

ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند

همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود

ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند

دولت مسعود خواجه گاهگاهی سرکشد

تا نگویی خواجهٔ فرخنده از عمدا کند

تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست

در سرای این و آن نیکوتر استقصا کند

با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ

اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند

دشمنش اندیشه تنها کرد و برگردن فتاد

اوفتد بر گردن آن کاندیشهٔ تنها کند

هر که او دارد شمار خانه با بازار راست

چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند

ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند

احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند

نه هر آنکو مال دارد، میل زی ملکت کند

نه هر آنکو تیغ دارد، قصد زی هیجا کند

دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردی تو دوش

صابری کن، کاین خمار جهل تو «فردا کند»

با بزرگی از بزرگان جهان پهلوزدی

ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند

پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ

چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند

مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو

چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند

خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود

خوار آن خواری که برتو زین سپس غوغاکند

هر که او مجروح گردد یکره از نیش پلنگ

موش گرد آید بر او، تا کار نازیبا کند

ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو

کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند

تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند

تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند

قدر تو بیشی کند، کردار تو پیشی کند

بخت تو خویشی کند، گفتار تو بالا کند