گنجور

 
عنصرالمعالی

بدان ای پسر که اگر اتفاق افتد که از جملهٔ حاشیت باشی از آن پادشاه و به‌خدمت او پیوندی، هر چند پادشاه ترا نزدیک خویش ممکن دارد تو بدآن نزدیکی وی غره مشو و گریزان باش، اما از خدمت گریزان مباش، که از نزدیکی مَلِک دوری خیزد و از خدمت پادشاه نزدیکی؛ اگر ترا از خویشتن ایمن دارد آن روز نا‌ایمن‌تر باش و هر که از کسی فربه شود نزار گشتن هم از آن کس باشد؛ هر چند که عزیز باشی از خویشتن‌شناسی غافل مباش و سخن جز بر مراد پادشاه مگوی و با وی لجاج مکن، که در مثل گفته‌اند که: ‌«هر که با پادشاه در‌افتد و لجاج کند پیش از اجل بمیرد‌» و خداوند‌ِ خویش را جز نیکویی کردن راه منمای، تا با تو نیکویی کند، که اگر بدی آموزی با تو هم بدی کند.

حکایت: می‌گویند که به‌روزگار فضلون مامان که پادشاه گنجه بود، دیلمی‌یی بود محتشم و مشیر او؛ پس هر که گناهی کردی از محتشمان مملکت که بند و زندان بر وی واجب گشتی فضلون او را بگرفتی و زندان کردی، این دیلم که مشیر او بود پادشاه را گفتی که ‌«‌آزاد را میآزار، چون آزردی گردن بزن‌» و چند کس به مشورت این دیلم هلاک شده بودند از محتشمان مملکت‌. اتفاق را این دیلم مشیر گناهی کرد، پادشاه او را فرمود گرفتن و به زندان کردن؛ دیلم کس فرستاد که: ‌«چندین و چندین مال بدهم مرا مکش.» فضلون مامان گفت: ‌«از تو آموختم که آزاد را میآزار و چون آزردی بکش.‌» دیلم مشیر جان در سر‌ِ کار بدآموزی کرد.

و اگر از نیک نکوهیده شوی دوستر از آن دارم که از بد ستوده شوی و آخر همه تمنا‌ها نقصان شناس و به دولت غره مشو و از کار سلطان حشمت طلب کن، که نعمت از پس حشمت دوان آید و عز خدمت سلطان نه از توانگری است و اگر چه در عمل پادشاه فربه شوی خویشتن را لاغر نمای، تا ایمن باشی، نبینی که تا گوسفند لاغر بود از کشتن ایمن باشد و کس به کشتن او نکوشد‌؟ و چون فربه شود همه کس را به کشتن او طمع افتد؟‌. و از بهر درم خداوند‌فروش مباش، که درم عمل سلطان چون گُل بود، نیکو بوَد و خوش و مشهور و عزیز و لکن چون گل کم‌عمر بوَد، هر‌چند که منافع عمل سلطان چون گل پنهان نتوان کردن و هر درمی که در خدمت و عمل سلطان جمع شود از غبار عالم پراکنده‌تر شود و حشمت و خدمت خداوند خداوندان بهترین سرمایه است و درم از آن جمع شود، پس از بهر سود سرمایه از دست مده و تا سرمایه بر جای بود امید سود دایم باشد و اگر سرمایه از دست رود در سرمایه نتوانی و هر که درم از نفس خود عزیز‌تر دارد زود از عزیزی به ذلیلی افتد و رغبت کردن به جمع مال در میان عزّ‌، هلاکت مرد بوَد، مگر به حد و اندازه جمع کند و خلق را نصیبی می‌کند، تا زبان خلق بر وی بسته شود و چون در خدمت سلطان بزرگ شدی و پایگاه یافتی هرگز با خداوند خویش خیانت مکن، اگر کنی آن تعلیم بدبختی بود، از بهر آنک چون مهتری کهتری را بزرگ گردانید وی مکافات آن ولی‌نعمت خیانت کند دلیل آن بود که خداوند تبارک و تعالی بزرگی ازو باز گیرد، از بهر آنک تا محنتی بدآن مرد نرسد مکافات خداوند خویش نکویی را بدی نکند.

حکایت: چنانک پسر فضلون ابوالسوار ابوالبشیر حاجب را با سفهسالاری به بردع می‌فرستاد. ابوالبشر گفت: ‌«تا زمستان درنیاید نروم، از بهر آنک آب و هوای بردع سخت بد است، خاصه به تابستان‌» و درین معنی سخن دراز گشت؛ امیر فضلون گفت: ‌«چرا چنین اعتقاد باید داشت؟ که بی‌اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد.‌» ابوالبشر گفت: ‌«چنان است که خداوند می‌فرماید، که هیچ کس بی‌اجل نمیرد و لکن تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان به بردع نرود!‌»

و دیگر از کار دوست و دشمن غافل مباش، که باید که نفع و ضرر تو به دوست و دشمن برسد، که بزرگی بد‌آن خوش باشد که دوست و دشمن را به نیکی و بدی مکافات {کنی} و مردم که محتشم شد نباید که درخت‌ِ بی‌بر باشد و از بزرگی توانگری خواهد و بس، و کس را از وی نفع و ضرر نباشد؛ که جهود باشد که وی را صد هزار دینار باشد و چون نفع و ضرر او به مردم نرسد از کم‌تر کس بباشد؛ پس منافع خویش از نعمت و کامروا‌یی چنان و مردمی از مردمان باز مگیر، که در خبر است از پیغامبر ما، صلوات الله و سلامه علیه: ‌«خیر الناس من ینفع الناس‌» و خدمت مهتری که دولت او به‌غایت رسیده باشد مجوی، که به‌فرود آمدن نزدیک باشد و گرد دولت پیر شده مگرد، که اگر چند عمر مانده باشد آخر مردمان او را مرگ نزدیک‌تر دارند از جوانان و نیز کم پیری بود که روزگار با وی وفا کند و اگر خواهی که در خدمت پادشاه جاودان بمانی چنان باش که عباس مر پسر خویش عبدالله را گفت: بدان ای پسر که این مرد، یعنی عمر خطاب رضی الله عنه، ترا پیش شغل خویش کرده‌ست و از همه خلق اعتماد بر تو کرده است، اکنون اگر خواهی که دشمنان تو بر تو چیره نشوند پنج خصلت نگاه دار تا ایمن باشی: اول باید که هرگز از تو دروغ نشنود. دوم پیش او کس را عیب مجوی. سیوم با وی هیچ خیانت مکن. چهارم فرمان او را خلاف مکن. پنجم راز او با هیچ کس مگوی که از مخلوق برستی و مقصود بدین پنج چیز توان یافت و دیگر در خدمت ولی نعمت خویش تقصیر مکن و اگر تقصیری رود خود را به مقصری به وی نمای و اندر آن تقصیر خود را نادان ساز، تا بداند که تو بدو قصدی نکرده‌ای و آن تقصیر خدمت از تو به نادانی شِمُرَد، نه به بی‌ادبی و ‌نافرمانی‌؛ که نادانی از تو به گناه نگیرند و بی‌ادبی و نا‌فرمانی به گناه شمرند و پیوسته به خدمت مشغول باش، بی آنک بفرماید و هر چه کسی دیگر خواهد کردن بکوش تا تو کنی و چنان باید که هر گاه ترا بوینند در خدمتی بوینند از آن خویش و مادام بر درگاه حاضر باش، چنانک هر کرا طلب کند ترا بیند، زیرا همت ملوک اینست که پیوسته در آزمایش کھتران باشند، چون یک بار و دو بار و ده بار ترا طلب کند هر باری در خدمتی یابد و مقیم بر درگاه خویش بیند و در کارهای بزرگ بر تو اعتماد کند، {چنانکه قمری گرگانی گوید، بیت:

پیش تو ما را سخن گفتن خطر کردن بود

بی خطر کردن برآید کی ازین دریا گهر}

و تا رنج کهتری بر خود ننهی به آسایش مهتری نرسی، نبینی که تا برگ نیل پوشیده نگردد نیل نشود و حق جل جلاله مهتر عالم را چنان آفرید که همه عالم به خدمت بندگی او محتاج بودند و خود را به‌حساب به پادشاه نمای، اگر بعد از آن سخن محسودی پیش وی گویی نشنود و از جملهٔ حسد شمرد، اگر چه راست بوَد و همیشه از خشم پادشاه ترسان باش، که دو چیز را هرگز خوار نشاید داشتن: اول خشم پادشاه، دوم پند حکما‌؛ هر که این دو چیز را خوار دارد خوار گردد. ناچاره اینست شروط حاشیت پادشاهان، پس اگر چنان بود که تو ازین درجه بگذری و پایگاهی بزرگ‎تر یابی و به ندیمی پادشاه افتی باید که ترا شرط ندیمی پادشاه به تمامت معلوم شده باشد و شرط خدمت ندیمی اینهاست که گفته آمده و بالله التوفیق.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode