گنجور

 
۵۰۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۶ - اقامهٔ رسم تعزیت

 

... و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند و رسول را بیاوردند تا مشاهد حال بود

و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیت فوج فوج میآمدند و سه روز برین جمله بود و رسول را می آوردند و چاشتگاه که امیر برخاستی بازمیگردانیدند و پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند و دیوانها در بگشادند و دهل و دبدبه بزدند

امیر خواجه علی را بخواند و گفت مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا در مسجد آدینه و هر تکلف که ممکن گردد بجای آرند که آدینه در پیش است و ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیر المؤمنین را خطبه کرده آید گفت چنین کنم و بازگشت و اعیان بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود بگفت و روی بکار آوردند روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از در عبد الاعلی تا مسجد جامع که هیچ کس بلخ را بر آن جمله یاد نداشت و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سر کوی عبد الاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهای محتشمان که آنجا نشست داشتند پس شب آدینه تا روز میآراستند روز را چنان شده بود که بهیچ زیادت حاجت نیامد

و امیر بار داد روز آدینه و چون بار بگسست خواجه علی میکاییل گفت

زندگانی خداوند دراز باد آنچه فرمان عالی بود در معنی خوازه ها و آذین بستن راست شد فرمان دیگر هست امیر گفت بباید گفت تا رعیت آهسته فرو نشیند و هر گروهی بجای خویش باشند و اندیشه خوازه و کالای خویش میدارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنونده نیاید

آنگاه که ما بگذشتیم کار ایشان راست آنچه خواهند کنند که ما چون نماز بکردیم از آنجانب شارستان بباغ بازرویم گفت فرمان بردارم و بازگشت و این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام گرفتند

برگزاری مراسم تهنیت و مذاکره با رسول

و امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش ازین یاد کردم- روز پیش آمدن رسول- پیاده در پیش رفت و سالار بگتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلگاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجه بزرگ با خواجگان و اعیان درگاه و بر اثر وی خواجه علی میکاییل و قضاة و فقها و علما و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان درین کوکبه بر دست راست علی میکاییل امیر برین ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد چون بمسجد فرود آمد در زیر منبر بنشست و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند خواجه بزرگ و اعیان درگاه بنشستند و علی میکاییل و رسول خلیفه دورتر بنشستند و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد چون فارغ شد و بیارامیدند خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان امیران فرزندان و خواجه بزرگ و حاجب بزرگ پس از آن دیگران و آواز میدادند که نثار فلان و نثار فلان و می نهادند تا بسیار زر و سیم بنهادند چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و بپای شارستان فرو رفت با غلامان و حشم و قوم درگاه سوی باغ بزرگ و خواجه بزرگ با وی برفت و خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها را بخزانه بردند از راه بازار و خواجه علی میکاییل برنشست و رسول را با خود برد و برسته بازار برآمدند و مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرایف و هر چیزی برافشاندند و تا نزدیک نماز شام روزگار گرفت تا آنگاه که بدر عبد الاعلی رسیدند پس علی از راهی دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند نان بخوردند و علی دندان مزدی بسزا داد رسول را و آن نزدیک امیر بموقعی سخت نیکو افتاد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه

 

و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد چنانکه خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه این خاندان چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته القادر بالله رضی الله عنه نهاده بود با سلطان ماضی تغمده الله برحمته و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان و قرامطه را برانداخته شود و لشکری بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر یا شام بودیمی و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار می باید فرمود و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید اما باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود ما جد فرماییم که ایزد عز ذکره ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدت و آلت تمام و لشکر بی اندازه

رسول گفت این سخن همه حق است تذکره یی باید نبشت تا مرا حجت باشد گفتند نیک آمد و وی را بازگردانیدند و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد و روز پنجشنبه نیمه محرم قضاة و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ایشان را پیش آوردند و علی میکاییل نیز بیامد

و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود ترجمه یی راست چون دیبای رومی همه شرایط را نگاه- داشته برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست و بآوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند رسول گفت عین الله علی الشیخ برابر است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است و همچنین با امیر المؤمنین اطال الله بقاءه بگویم بونصر نسخت بتمامی بخواند امیر گفت شنودم و جمله آن مرا مقرر گشت نسخت پارسی مرا ده بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان رضی الله عنه ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند در زیر آن بخط خویش تازی و پارسی عهد آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود نبشت و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود بونصر از جهت وی نبشت و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند و حاجبان نیز بازگشتند و امیر ماند و این سه تن خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند گفت ناچار بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانه معمور است و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر و رسول را معلوم است که چه دهند و در اخبار عمرو لیث خوانده ام که چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا بدو رسد عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند هفتصد هزار درم در کار ایشان بشد و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت

آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد ...

... امیر گفت سخت صواب آمد و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و برقع دیبا و پنج غلام ترک قیمتی چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد

خواجه گفت نیک آمد و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند و این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت چنانکه او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری و آنرا تحریر من کردم که بوالفضلم که نامه های حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه بخط من رفتی و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند و دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آن بمن باز رسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود و ما ذلک علی الله بعزیز و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان هر دو بخواند و سخت پسند آمد

و روز سه شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند ساخت زر پانصد مثقال و استری و دو اسب و بازگردانیدند

و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک وی فرستاد بر دست رسولدار و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را می بازگرداند با اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید و در جمله رجالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود باز نماید- و امیر مسعود در این باب آیتی بود بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامه ها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدارند چنانکه بخشنودی رود

چون ازین قصه فارغ شدم آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۰ - تضریب بوسهل در کار آلتونتاش

 

ذکر احوال بوسهل محمد بن حسین زوزنی عارض و فروگرفتن او

ازین پیش درین مجلد بیاورده ام که چون امیر مسعود رضی الله عنه از غزنین قصد بلخ کرد بوسهل زوزنی پیش تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده و تطمیعی نموده و بدین سبب او را محنتی بزرگ پیش آمد قصه این تضریب بشرح بگویم و باز که سبب فروگرفتن او چه بود از خواجه بونصر شنیدم که بوسهل در سر سلطان بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست و او را بشبورقان فرو میبایست گرفت چون برفت متربد رفت و گردنان چون علی قریب واریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی یی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید امیر گفت تدبیر چیست که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کار بکند بوسهل گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان ماند خداوند بخط خویش سوی قاید ملنجوق که مهتر لشکر کجاتست و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه یی نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند آسان وی را بر توان انداخت و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد امیر گفت سخت صواب است عارض تویی نام هر یک نسخت کن همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم داران ببرد بر محل و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هشیاری چنو نیست بدین آسانی او را برنتوان انداخت و عالمی بشورد پس از قضای ایزد عز و جل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد و خواجه احمد عبد الصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت این همه بجای خود آورده شود

خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سر وی بود بگفت- و میان عبدوس و بوسهل دشمنایگی جانی بود- و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی وکیل در خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد مسعدی در وقت بمعمایی که نهاده بود با خواجه احمد عبد الصمد این حال بشرح باز نمود و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها می گرفتند و احتیاط بجا می آوردند معمای مسعدی بازآوردند سلطان بخواجه بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند او گفت من وکیل در محتشمی ام و اجری و مشاهره وصلت گران دارم و بر آن سوگندان مغلظ داده اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال من معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم گفتند این مهم چیست جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید گفت که برای حشمت خواجه تو این پرسش برین جمله است والا بنوعی دیگر پرسیدندی

گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان بازنمودند و امان استدند از سلطان آن حال باز گفت که از ابو الفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق

 

چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند که عالمی را بشورانیدند و آن آلتونتاش است نه دیو سیاه و چون احمد عبد الصمدی با وی این بر ایشان کی روا شود آلتونتاش رفت از دست آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما

طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود گفت نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان من بانگی بر وی زدم عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت گفتم این سلیم است زندگانی خداوند دراز باد این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است و بیامدم و با خواجه بازگفتم گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید و بازگشتم

پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی بامیر دادم بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم و خدمت کردم گفت مرو بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند نامه بمن انداخت و گفت بخوان نبشته بود که امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند و قاید ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود نه به جای خود نشست بلکه فراتر آمد

خوارزمشاه بخندید او را گفت سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است قاید بخشم جواب داد که نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم ازین بیراهی هلاک میشوم نخست نان آنگاه شراب آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان بر من مگویید گفت آری سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد گناه ما راست که برین صبر میکنیم تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت

میدانی که چه میگویی مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حد خویش نگاه نمیداری اگر حرمت این مجلس عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی قاید بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می برآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید و او را بخانه بازبردند نماز پیشین فرمان یافت و جان با مجلس عالی داد خداوند عالم باقی باد خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت تو که صاحب بریدی شاهد حال بوده ای چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند بنده بشرح بازنمود تا رأی عالی زاده الله علوا بر آن واقف گردد ان- شاء الله تعالی و رقعتی درج نامه بود که چون قاید را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد و دبیرش را با پسر قاید بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن الله

چون از خواندن نامه فارغ شدم امیر مرا گفت چه گویی چه تواند بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل

 

دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست

پیش بردم و بخواجه داد چون فارغ گشت گفت قاید بیچاره را بد آمد و این را در توان یافت امیر گفت اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته ام بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقاید ملطفه یی بخط ما رفته است و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد خواجه گفت افتاده باشد که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه باید کشید و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند که خداوند را بر این داشته باشند و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار و بهمه حال این چه رفت از من داند

و بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است که خطا و صواب این کار بازنمودمی امیر گفت بودنی بود اکنون تدبیر چیست گفت بعاجل- الحال جواب نامه صاحب برید باز باید نبشت و این کار قاید را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس ازین چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قاید ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد در فرزندانش و خیلش را بپسر دادن تا دهند یا نه و بهمه حالها درین روزها نامه صاحب برید رسد پوشیده اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند و حالها را بشرح بازنموده باشد آنگاه بر حسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم و برادر این ابو الفتح حاتمی است آنجا نایب برید بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد امیر گفت همچنین است که بو الفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی بما می نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن میشنوم امیر گفت اگر بدان وقت می شنودی چه میکردی گفتم

بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خاین بکار نیاید و برخاستیم و بازگشتیم و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سر ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی و شما هیچ کس سر داشتن را نشایید و برسد بشما خاینان آنچه مستوجب آنید و امیر پس ازین سخت مشغول دل می بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست

یک روز بخانه خویش بودم گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم دلم بزد که از خوارزم آمده است گفتم بیاریدش در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد الله حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد نبشته بود که حیلتها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد ان شاء الله گفتم پیغام چیست گفت میگوید که آنچه پیش ازین نوشته بودم که قاید را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبد الصمد کرد و مراسیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود و حقیقت آن است که قاید آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا آن حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند این حال را هم آخری باشد و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند

دیگر روز در بارگاه قاید را گفت دی و دوش میزبانی بوده ای گفت آری گفت

مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی قاید مراو را جوابی چند زفت تر باز داد خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست چون قاید بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که باد حضرت دیدی در سر قاید احمد گفت از آنجا دور کرده آید و بازگشت بخانه و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگنان بسلام وی روند بنده آنجا حاضر بود قاید آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن بچوب و شمشیر گفتی

ترا و مانند ترا چه محل آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گویید ...

... این باد از حضرت آمده است باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی قاید گفت بتو خوارزمشاهی نیاید و برخاست تا برود

احمد گفت بگیرید این سگ را قاید گفت که همانا مرا نتوانی گرفت احمد دست بر دست زد و گفت دهید مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قاید بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند و مرا تکلفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است و دیگر روز از دبیرش ملطفه خواستند که گفتند

از حضرت آمده است منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است خانه و کاغذهای قاید نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند دبیر را مطالبت سخت کردند مقر آمد و ملطفه بدیشان داد بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگر گونه و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نمی کنند که بعصیان ماند اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است و الله ولی الکفایة

من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید همچنان کردم و دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه بزرگ و با من چون خواجه نامه نایب برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانی خداوند دراز باد کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولد نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود که بیکدیگر نزدیک اند و شری بزرگ بپای کند من گفتم نه همانا که او این کند و حق خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که در این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند و اگر حجت کنند از آن چون بازتوانم ایستاد خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است هر چند بر دل خداوند رنج گونه یی باشد اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست امیر گفت آن چیست اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد و دریغ ندارم گفت بنده را صلاح کار خداوند باید نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید و بنده یی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد گفت

اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است هر چند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیر محمد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد که چون وی را نشانده آید این گناه حسب در گردن وی کرده شود از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود هر چند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد گفت سخت صواب آمد هم فردا فرمایم تا او را بنشانند خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد گفت چنین کنم و ما بازگشتیم خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود

و دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند خواجه کار آن مرد تمام کند خواجه بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند

و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده یی انبوه بقهندز برد در راه دو خادم و شصت غلام او را میآوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود بازنمودند

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش

 

دیگر روز چون بار بگسست امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت حدیث بوسهل تمام شد و خیریت بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید و گفت اکنون چه باید کرد خواجه گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه یی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل در نویسد و بازنماید که چون مقرر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد باول که بدرگاه آمد تا او را متربدگونه بازبایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعما نویسد که خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت بخط عالی ملطفه یی شده و در وقت بخوارزم فرستاده و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطفه بازخواست وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد و چون مقرر گشت که دروغ گفته است سزای او بفرمود تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه یی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامه ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیه گان و سوختگان بنه شود و دانند که آفروشه نان است باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد و این پسر او را ستی هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد

امیر گفت این همه صواب است تمام باید کرد و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا مانده اند از هزار جوان بهتراند خدای عز و جل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است ایشان را زود زود بباد نباید داد

امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکویی گفت و مرا همچنان بنواخت و بازگشتیم و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معما نبشت و گسیل کرده آمد و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا بخوارزم رود و این بوالقاسم مردی پیر و بخرد و سخنگوی بود و ز خویشتن نامه یی نبشت سخت نیکو نزدیک خوارزمشاه و من از مجلس عالی نامه یی نبشم برین نسخت

ذکر مثالی که از حضرت شهاب الدوله ابو سعید مسعود رضی الله عنه نبشتند بآلتونتاش خوارزمشاه

بسم الله الرحمن الرحیم حاجب فاضل عم خوارزمشاه ادام الله تأییده ما را امروز بجای پدر است و دولت را بزرگتر رکنی وی است و در همه حالها راستی و یکدلی و خدای ترسی خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خویش را بنموده که آنچه بوقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمة الله علیه کرد و نمود از شفقت و نصیحت ها که واجب داشت نوخاستگان را بغزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود و پس از آن آمدنی بدرگاه از دل بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت و آن کس که اعتقاد وی برین جمله باشد و دولتی را که پوست و گوشت و استخوان خویش را از آن داند چنین وفا دارد و حق نعمت خداوند گذشته و خداوند حال را بواجبی بگزارد و جهد کند تا بحقهای دیگر خداوندان رسد توان دانست که در دنیا و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده چنانکه گفته اند عاش سعیدا و مات حمیدا وجودش همیشه باد و فقد وی هیچ گوش مشنواد و چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هوی خواهی بوده است و از جهت ما در مقابله آن نواختی بسزا حاصل نیامده است بلکه از متسوقان و مضربان و عاقبت نانگران و جوانان کار نادیدگان نیز کارها رفته است نارفتنی تا خجل میباشیم و اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت میکنیم اما بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد هست که باصل نگرد و بفرع دل مشغول ندارد و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل میباشد و اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا بمعاینه چیزی بدو نمایند که از آن دل وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی انار الله برهانه را پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختها و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند که وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت هست که زود زود سنگ وی را ضعیف در رود نبتوانند گردانید و ما از خدای عز و جل توفیق خواهیم که بحقهای وی رسیده آید و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل و الموفق بمنه وسعة رحمته

و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست و وی بروزگار ما را خدمت کرده بود و در هوای ما محنتی بزرگ کشید و بقلعت غرنین مانده بما چنان نمود که وی امروز ناصح تر و مشفق تر بندگان است و پیش ما کس نبود از پیران دولت که کاری را برگزاردی یا تدبیری راست کردی و روی بکاری بزرگ داشتیمی ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن وی میگفت و ما آنرا باستصواب آراسته میداشتیم و مرد منظورتر گشت و مردمان امیدها هم در وی بستند چنانکه رسم است و تنی چند دیگر بودند چون طاهر و عبدوس و جز ایشان او را منقاد گشتند

و حال وی بر آن منزلت بماند تا ما بهرات رسیدیم و برادر ما را جایی بازنشاندند و اولیا و حشم و جمله لشکر بخدمت درگاه ما پیوستند و کارها این مرد می برگزارد و پدریان منخزل بودند و منحرف تا کار وی بدان درجه رسید که از وزارت ترفع مینمود

و ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پس و پیش آنرا بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را ادام الله تأییده از هندوستان فرمودیم تا بیاوردند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط وی برآساید اماوی راه رشد خویش را بندید و آن باد که در سروی شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازنایستاد تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه ما بسبب وی دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود که جز بدیشان راست نیامدی و کس دیگر نبود که استقلال آن داشتی استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل آن بملک پیوست و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است و دل ویرا مشغول گردانیده و قاید ملنجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته و ما را بر آن داشته که رأی نیکو را در باب حاجب که مر ما را بجای پدر و عم است بباید گردانید

و چون کار این مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی ما را ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از عرض کوتاه کردند و وی را جایی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند تا دیگر متهوران بدو مالیده گردند و عبرت گیرند و شک نیست که معتمدان حاجب این حال را تقریر کرده باشند و وجوه آنرا بازنموده و اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را ستی ولدی و معتمدی نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی که کدام کس بود این کار را سزاوارتر از وی بحکم پسر پدری و نجابت و شایستگی و این در جنب حقهای حاجب سخت اندک است و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها و بدگمانیها که این مخلط افکنده است زایل گردد و خواجه فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاد و درین معانی گشاده تر نبشت و پیغامها داد چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت و آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه و آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد چه بدان اجابت باشد باذن الله

این نامه نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد و سکونی ظاهر پیدا آمد و فسادی بزرگ در وقت تولد نکرد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۴ - روایت خواجه احمد عبدالصمد

 

و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان می بود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تگین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه احمد عبد الصمد رحمه الله آن مرد کافی دانای بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکار شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزاین و غلامان سرایی را برداشت و لطایف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز- برد رحمة الله علیهم اجمعین چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش

و من که بوالفضلم کشتن قاید ملنجوق را به تحقیق تر از خواجه احمد عبد الصمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد و پس از وزارت خواجه احمد عبد الصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمة الله علیه یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت خواجه بوسهل کی رسد

گفتم خبری نرسیده است از بست ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد گفت

امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد گفتم کیست ازو شایسته تر بروزگار امیر شهید رضی الله عنه وی داشت تا حدیث بحدیث خوارزم و قاید ملنجوق رسید و از حالها می بازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم گفت همچنین است که گفتی و همچنین رفت اما یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است گفتم اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم هر کجا نکته یی بودی در آن آویختمی - چگونگی حال قاید ملنجوق از وی بازپرسیدم گفت

روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی اگر آواز دادی که بار دهید دیگران درآمدندی و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم با خود گفتمی این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامه یی رسید در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد مرا گفت من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق بدست خوارزمشاه است و در خوارزم همچنین بود چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد چون علی قریبی را که چنویی نبود برانداختند و چون غازی واریارق و من نیز نزدیک بودم بشبورقان خدای تبارک و تعالی نگاه داشت اکنون دست در چنین حیلتها بزدند و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قاید مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم که من بر افتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت تا ساعت مرگ دررسد گفتم خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد گفت چون قاید بادی پیدا کند او را بازباید داشت

گفتم به ازین باید که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد گفت این بس زشت و بی حشمت باشد گفتم این یکی بمن بازگذارد خداوند گفت گذاشتم

و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه بخط سلطان بقاید رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت و روز آدینه قاید بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت وی در خشم شد و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود سخنهای بلند گفتن گرفت من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند و نایب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده ای انها کرد خوارزمشاه مرا بخواند گفت این چیست ای احمد که رفت گفتم

این صواب بود گفت بحضرت چه گویید گفتم تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته آمد گفت دلیر مردی ای تو گفتم خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۵ - داستان بزرگمهر

 

چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصه محبوسی کردن

حکایت چنان خواندم که چون بزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغمبر صلوات الله علیه گرفت برادران را وصیت کرد که در کتب خوانده ام که آخر الزمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم اگر روزگار یابم نخست کسی من باشم که بدو گروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند شما فرزندان خود را همچنین وصیت کنید تا بهشت یابید این خبر به کسری نوشیروان بردند کسری به عامل خود نامه نبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بزرجمهر را با بند گران و غل به درگاه فرست

عامل به فرمان او را بفرستاد و خبر در پارس افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد

حکماء و علماء نزدیک وی می آمدند و می گفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم ستاره روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی و آب خوش ما بودی که سیراب از تو شدیم و مرغزار پر میوه ما بودی که گونه گونه از تو یافتیم پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست بازگردی ما را یادگاری ده از علم خویش

گفت وصیت کنم شما را که خدای عز و جل به یگانگی شناسید و وی را اطاعت دارید و بدانید که کردار زشت و نیکوی شما می بیند و آنچه در دل دارید می داند و زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت شما بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب و نیکویی گویید و نیکو کاری کنید که خدای عز و جل که شما را آفرید برای نیکی آفرید و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بد کننده را زندگانی کوتاه باشد و پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید و بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگر چه بسیار زیید آنجا می باید رفت و لباس شرم می پوشید که لباس ابرار است و راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد و مردمان راست گویان را دوست دارند و راست گوی هلاک نشود و از دروغ گفتن دور باشید که دروغ زن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند و حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای عز اسمه دایم به جنگ باشد و اجل ناآمده مردم را حسد بکشد و حریص را راحت نیست زیرا که او چیزی می طلبد که شاید وی را ننهاده اند و دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد و مردمان را عیب مکنید که هیچ کس بی عیب نیست هر که از عیب خود نابینا شد نادان تر مردمان باشد و خوی نیک بزرگتر عطاهای خدای است عز و جل و از خوی بد دور باشید که آن بند گرانست بر دل و بر پای همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان و در هر دو جهان ستوده است و هر که از شما به زاد بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت او نگاه دارید و از او گردن مکشید و همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید و کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند و آن چیزها مدروس شد

این که گفتم بسنده باشد و چنین دانم که دیدار ما به قیامت افتاد

داستان زندانی شدن بزرجمهر

چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید چون پیش آوردند کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رأی ما بیافتی و به درجه وزارت رسیدی و تدبیر ملک ما بر تو بود از دین پدران خویش چرا دست بازداشتی و حکیم روزگاری به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیست غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری ترا به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشته اند که ترا گناهی است بزرگ و الا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش بازآیی تا عفویابی که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست گفت زندگانی ملک دراز باد مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار می گویند پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم کسری گفت بفرمایم تا گردنت بزنند بزرجمهر گفت داوری که پیش او خواهم رفت عادل است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت خویش از تو دور کند کسری چنان در خشم شد که به هیچ وقت نشده بود گفت او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد او را بازداشتند چون خشم کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این فرمود تا وی را در خانه یی کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب او را وظیفه کردند و مشرفان گماشت که انفاس وی می شمرند و بدو می رسانند

دو سال برین جمله بماند روزی سخن وی نشنودند پیش کسری بگفتند

کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند مگر او جواب دهد وی را به روشنایی آوردند یافتندش به تن قوی و گونه بر جای گفتند ای حکیم ترا پشمینه ستبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجای است و تن قویتر است سبب چیست بزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بمانده ام گفتند ای حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید آنرا پیش داشته آید گفت نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد دیگر به قضاء او رضا دادم سوم پیراهن صبر پوشیده ام که محنت را هیچ چیزی چون صبر نیست چهارم اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر ازین است شکر کنم ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند با خویشتن گفت چنین حکیمی را چون توان کشت و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند و وی به بهشت رفت و کسری به دوزخ

هر که بخواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بی فایده نیست و تاریخ به چنین حکایات آراسته گردد اکنون بسر تاریخ بازشوم بمشیة الله و عونه و بالله التوفیق

ابوالفضل بیهقی
 
۵۰۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۶ - گماردن بوالفتح رازی به کار دیوان عرض

 

چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند امیر مسعود رضی الله عنه با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد خواجه گفت ازین قوم بوسهل حمدوی شایسته تر است

امیر گفت وی را اشراف مملکت فرموده ایم و آن مهمترست و چنو دیگری نداری کسی دیگر باید خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید امیر گفت بوالفتح رازی را می پسندم چندین سال پیش خواجه کار کرده است خواجه گفت مردی دیداری و نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن وزیر گفت چنین کنم چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است و روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام این شغل تو در خواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود

و در همه احوال من ترا این ترتیب خواستمی نیکوتر بودی که با من بگفتی اکنون رواست و درگذشتم دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است

اما اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری پسندیده خدمتی کرده باشی گفت از بیست سال باز من بنده مستوفی خداوند بوده ام و مرا آزموده است و راست یافته و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوند اثری بماند این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرر کردم اگر رأی سامی بیند از بنده درگذرد که بر رأی خداوند بازننموده ام

بیش چنین سهو نیفتد گفت درگذشتم بازگرد این شغل بر تو قرار گرفته است

و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست و پیش آمد و خدمت کرد و بخانه بازگشت و اعیان حضرت و لشکر حقی گزاردند نیکو و دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد و چون او گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد بجای خود بیارم هر یک

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۸ - فتح بخارا به دست خوارزمشاه

 

... روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند که خواجه بزرگ گفته بود که از وی وجیه تر مردی و پیری نیست و آلت و عدت و مردم و غلام دارد و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فراش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد

و معمایی رسید از آن امیرک که خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تگین تعبیه است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمد عبد الصمد او را قوة دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده یی میباشد و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونه یی یافت مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید وزیر گفت

خوارزمشاه بازنگشت و برفت این کار برخواهد آمد و خللی نزاید

فتح بخارا به دست خوارزمشاه

و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته و هر روز اسکدار میرسید تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه بر افکنده و بر در زده که چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت علی تگین را معلوم شد شهر بخارا بغازیان ماوراء النهر سپرد و خزانه و آنچه خف داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند خوارزمشاه چون بشنید ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید و چون ببخارا رسید شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند دیر است تا در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم ملک- الاسلام شهاب الدوله ادام الله سلطانه باشند خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک

 

و امیر صفه یی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه یی سخت بلند و پهنا در خورد بالا مشرف بر باغ و در پیش حوضی بزرگ و صحنی فراخ چنانکه لشکر دو رویه بایستادی و مدتی بود تا برآورده بودند این وقت تمام شده بود فرمودند خواجه ابو عبد الله الحسین بن علی میکاییل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سه شنبه هژدهم ماه جمادی الاولی درین صفه نو خواهد نشست و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حد و اندازه نبود و پس از بار برنشست بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و تیر انداختند و درین صفه خوانی نهادند سخت بزرگ و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند و امیر نشاط خواب کرد و گل بسیار آوردند و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود

و از گلشن استادم بدیوان آمد اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت رسم آن بود که چون نامه ها رسیدی رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند و اگر مهم بودی بمن دادی این ملطفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصه و آغاجی خبر کرد پیش خواندند دررفت مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم نامه های امیرک بیهقی بود بر آن جمله که آلتونتاش چون بدبوسی رسید طلیعه علی تگین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده ام تا چون خصم پیدا آید حکم حال و مشاهدت را باشد و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصگانش را حاضر نمودند چون از نان فارغ شد با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت این علی تگین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرامیده بود او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی

چون منهیان نوشتند که او ناراست است خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد چه چاره بود از فرمان برداری که مضربان صورت من زشت کرده بودند اکنون کار بشمشیر رسید فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود بخوارزم نبرم اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم اما باید که حق خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید همگنان گفتند ...

... و مخالفان بچند دفعت قصد کردند آوازها افتاد دشمنان کور و کبود بازگشتند

چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش گفت ای آزاد مردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد جان را بخواهند زد و ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر عیاذا بالله سستی کنید خلل افتد جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت اگر مرا فراگذارید شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید

من آنچه دانستم گفتم گفتند خوارزمشاه داد ما بداد تا جان بزنیم و خوارزمشاه در قلب ایستاد و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد میفرستد و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد میان بدونیم کنند و برابر طلیعه سواران گزیده تر فرستادن گرفت

چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد خوارزمشاه بتعبیه راند چون فرسنگی کناره رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر که جنگ اینجا خواهد بود و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بودند پیغام داد که حال چنین است پس براند با یکدیگر رسیدند و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید و علی تگین هم بر بالایی بایستاد از علامت سرخ و چتر بجای آوردند و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت

در مدت عمر چنین یاد ندارد میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند

خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد نیک ثبات کردند دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوه تر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب پس از یکدیگر بازگشتند چنانکه جنگ قایم ماند و اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکری بدان بزرگی بباد شدی

و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید یافت قوم را بر حال خویش هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود کس ندانست و مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی فتح برآمدی گفتند

چنین کنیم احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود هر چند چنین است فردا بجنگ روم احمد گفت روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند و طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک وی رفتم گفت دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید هر چند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم احمد گفت تا خواجه چه گوید گفتم اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را آنگاه نگریم خوارزمشاه گفت صواب است اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند

و کوس جنگ بزدند خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست پوشیده او را در سرای پرده بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد احمد و امیرک را بخواند گفت مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صواب است بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود احمد بگریست و گفت

به ازین میباشد که خداوند میاندیشد تدبیر آن کرده شود امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم اگر رسولی فرستد حکم مشاهدت را باشد گفتند

سخت صواب است و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند ...

... چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد

گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم احمد گفت کار ازین درجه گذشته است صواب آنست که من پیوسته ام تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی و از آن جانب جیحون رفته آید آنگاه این حال بازنمایم معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه یی بزرگ و لشکر و اعیان رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود در صلح سخن رفت رسول گفت که علی تگین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین من لشکر و فرزند پیش داشتم مکافات من این بود اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود خوارزمشاه گفت سخت نیکو گفت این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم و جنگ برخاست ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدمان را گفت چه گویید و چه بینید گفتند

فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم و یکسوارگان ما نیک بدرد آمده اند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی که دریافت نبودی و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شده اند گفت اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود گفتند چنین کنیم

و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنانکه اسهال افتاد سه بار خوارزمشاه احمد را بخواند گفت کار من بود کار رسول زودتر بگذار احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را و بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر یک منزل بازپس نشیند چنانکه پیش رسول ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت

و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادت تر شد شکر خادم مهترسرای را بخواند و گفت احمد را بخوان ...

... الی منهل من ورده لقریب

خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت و در خبر آمده است من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانما حاز الدنیا بحذافیرها ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد و احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید

احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه هر کس فوجی لشکر با خود آرید همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند و گفت اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم خواجه گفت علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما بآموی رسیده باشیم و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمتی یافته بودند شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد شکر خادم را بخواند و گفت سرهنگان خوارزمشاه را بخوان چون حاضر شدند سرهنگان را بنشاند و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستند جهد بسیار کرد تا بنشستند گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد و من بدین با علی تگین صلح کرده ام و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون بآموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر عیاذا بالله شغبی و تشویشی کنید پیداست که عدد شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی این پوست بازکرده بدان گفتم

تا خوابی دیده نیاید این مهتران که نشسته اند با من درین یک سخن اند و روی بقوم کرد که شما همین میگویید گفتند ما بندگان فرمان برداریم احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند این مقدمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدمان خود و مقدمان آمدند که قرار گرفت از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه خواجه احمد گفت روا باشد بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید فردا اسبان بشما داده آید این یک منزل روی چنین دارد درین باب لختی تأمل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد گفت سخت صواب است برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود احمد گفت چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ اما این خبر بخوارزم رسد دشوار خلل زایل توان کرد آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند و بنده ملطفه یی پرداخته بود مختصر این مشرح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد ان شاء الله تعالی

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۱ - حکایت خواجه بوالمظفر برغشی

 

ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت رفتند و بازآمدن ایشان که چگونه بود

چون این سلیمانی رسول القایم بالله امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود جوابی رسید که خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حج آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاج خراسان و ماوراء النهر بیایند مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن و مردمان آرزومند خانه خدای عز و جل بودند خواجه علی میکاییل را نامزد کرد بر سالاری حاج و او از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت که هم عدت و هم نعمت و هم مروت داشت و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه ها نبشته شد یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکاییل خلعتی فاخر پوشید چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه و مخاطبه خواجه و خواجه سخت بزرگ بودی در آن روزگار اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم

حکایت خواجه یی که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد پنج هزار دینار مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی اندازه آن وقت پیغام آوردند و بپرسش امیر آمد و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست و هر روز طبیب را می پرسید امیر و او میگفت عارضه یی قوی افتاد هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می بماند تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت خود و آن جوان باد وزارت در سر کرد امیر را بر وی طمع آمد و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه خف بود بگوزگانان بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی نیکو خرید آنجا بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت من که بو الفضلم این بو المظفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمایه پیری سخت بشکوه دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور دراعه سپید پوشیدی با بسیار طاقه های ملحم مرغزی

و اسبی بلند برنشستی بناگوشی و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او با او نشستندی و کس بجای نیاوردی و باغی داشت محمدآباد کرانه شهر آنجا بودی بیشتر و اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود و من پانزده ساله بودم خواجه امام سهل صعلوکی و قاضی امام ابو الهیثم و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رییس پوشنگ و شحنه بگتگین حاجب امیر سپاه سالار حاضر بودند صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند چون بازگشت اسب خواجه بزرگ خواستند و هم برین خویشتن- داری و عز گذشته شد امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم برین جمله نبشتی و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد تن در نداد

و مردی بود بنشابور که وی را ابو القاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی و چند کنیزک آورده بود وقتی امیر نصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامه یی نبشت

نشابوریان او را تهنیت کردند و نامه بیاورد بمظالم برخواندند از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم یاد دار قوادی به از قاضی گری و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمد آباد میآمد بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه یی فراخ پرنقش و نگار چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد

بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاه سالاری دیگر باره خدمت کرد بوالمظفر براند چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی هفته یی درگذشت بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید ندیم بیامد و بگفت گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفه زین پوشید همچنین کردند تا آخر عمرش و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافگندند بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید طیره شد و برادر را ملامت کرد و از درگاه امیران محمد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه میکشند

پادشاهان را این آگهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند اما هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد اگرچه همچنین برود آمدیم بسر تاریخ

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۴ - برگزیدن خواجه احمد عبدالصمد به وزارت

 

رأی زدن امیر در باب انتخاب وزیر

امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه سالار علی دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان پس گفت خواجه احمد گذشته شد پیری پردان و با حشمت قدیم بود و ما را بی دردسر میداشت و ناچار وزیری می باید که بی واسطه کار راست نیاید کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند گفتند خداوند بندگان را میداند از آن خود و آنان که برکشیده خداوند ماضی اند هر کرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کس را زهره نباشد که بر رأی رفیع خداوند اعتراض کند گفت روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است

و بطارم که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود بونصر را باز خواند و گفت پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت آن کسان را بگوی بونصر گفت بو الحسن سیاری را سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامه او را دوست ندارم کار وی صاحب دیوانی است که هم کفایت دارد و هم امانت و طاهر مستوفی را گفت او از همه شایسته تر است اما بسته کار است و من شتاب زده در خشم شوم دست و پای او از کار بشود و بو الحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد اما روستایی طبع است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بی محابا بگوید خو کرده ام و جواب ستده بازآرد و بوسهل حمدوی برکشیده ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است هنوز جوان است مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذب تر گردد آنگاه کاری با نام را شاید و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی دردسر دارد و حسنک حشمت گرفته است شمار و دبیری نداند هر چند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوت او میتوانند کرد احمد عبد الصمد شایسته تر از همگان است آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است احوال این قوم زندگانی خداوند دراز باد برین جمله رفت سلطان آخر بحسنک داد و پشیمان شد اکنون همه بر جای اند مگر حسنک و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد امیر گفت نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد

بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد

امیر بونصر را گفت بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بد و نظامی گرفته است و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است و بوالحسن عقیلی مجلس ما را و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبد الصمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند و مردی هوشیار است بونصر گفت سخت نیکو اندیشیده است در ایام خلفاء بنی عباس و روزگار سامانیان کدخدایان امرا و حجاب را وزارت داده اند و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم نبسه اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن بخواستند تا وزارت دهند بو الحسن شفیعان انگیخت که جز وی کس ندارد و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبد الجبار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه وزارت یافت بسر تواند برد امیر فرمود تا دوات آوردند و بخط خویش ملطفه یی نبشت سوی احمد برین جمله که با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد چنان باید که در وقت که برین نبشته که بخط ماست واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی و ملطفه به بونصر داد و گفت

بخط خویش چیزی نبیس خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم معتمدی بجای خود نصب کند و عبد الجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد و از خویشتن نیز نامه نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سر سلطان با من گفته است تا مرد قوی دل شود

و بونصر نامه سلطان نبشت چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود درین ابواب و از جهت خود ملطفه یی نبشت برین جمله زندگانی خواجه سید دراز باد و در عز و دولت سالهای بسیار بزیاد بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سر خدای عز و جل واقف است که تقدیر کرده است دیگر خداوند سلطان بزرگ ولی النعم که باختیار این دوست وی بونصر مشکان را جایگاه آن سر داشته است و نامه سلطان من نبشتم بفرمان عالی زاده الله علوا بخط خویش و بتوقیع مؤکد گشت و بخط عالی ملطفه یی درج آن است و این نامه از خویشتن هم بمثال عالی نبشتم چند دراز باید کرد سخت زود آید که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سید است بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن گردد و الله تعالی یمده ببقایه عزیزا مدیدا و یبلغه غایة همه و یبلغنی فیه ما تمنیت له بمنه و این نامه ها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیو- سواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور بازآید و در وقت رفت

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۵ - خلعت پوشیدن امیر

 

هفتم صفر نامه رسید از بست باسکدار که فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان مانده بود گذشته شد و چون عجب است احوال روزگار که میان خواجه احمد حسن و آن فقیه همیشه بد بود مرگ هر دو نزدیک افتاد

و درین میانها خبر رسید که رسول القایم بامر الله به ری رسید بوبکر سلیمانی و با وی خادمی است از خویش خدم خلیفه کرامات بدست وی است و دیگر مهمات بدست رسول فرمود تا ایشان را استقبال نیکو کردند و یک هفته مقام کردند و سخت نیکو داشت و بر جانب نشابور آمدند با بدرقه تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد امیر فرمود تا بتعجیل کسان رفتند و بروستای بیهق علوفات راست کردند

هشتم ربیع الآخر فقها و قضات و اعیان نشابور باستقبال رفتند چهارشنبه مرتبه داران و رسولداران برفتند از دروازه راه ری تا در مسجد آدینه بیاراسته بودند و همچنان ببازارها بسیار درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند و انداختند و بباغ ابو القاسم خزانی فرود آوردند و تا نماز پیشین روزگار گرفت و نزل بسیار با تکلف از خوردنیها بردند و ده هزار درم سیم گرمابه و هر روز لطفی دیگر

چون یک هفته برآمد و بیاسودند کوکبه یی ساختند از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند و پیادگان با سلاح سخت بسیار در پیش سواران بایستادند و مرتبه داران دو رسته و در صفه امیر رضی الله عنه بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ و روزی سخت باشکوه بود و حاجبی و چند سیاه دار و پرده دار و سپرکشان و جنیبتان و استری بیست خلعت را رسولدار پگاه بسرای رسول رفته بود و برده رسول و خادم را برنشاندند و خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر و اسبان هشت سر که بمقود بردند با زین و ساخت زر بسته لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول بترتیب بداشته و حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان

آواز بوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت است آن دهشت بر لشکر و پیلی چند بداشته و رسول و خادم را فرود آوردند و پیش امیر بردند و رسول دست بوسه داد و خادم زمین بوسید و بایستادند امیر گفت خداوند ولی نعمت امیر- المؤمنین بر چه جمله است رسول گفت با تندرستی و شادکامی همه کارها بر مراد و از سلطان معظم که بقاش باد و او را بزرگتر رکنی است خشنود و حاجب بونصر بازوی رسول گرفت وی را از میان صفه نزدیک تخت آورد و بنشاند و درین صفه سپاه سالار علی دایه بود نشسته و عارض و وزیر خود نبود چنانکه بازنموده ام

رسول گفت زندگانی خداوند دراز باد چون بحضرت خلافت رسیدم و مقرر مجلس عالی گردانیدم حال طاعت داری و انقیاد و متابعت سلطان و آنچه واجب داشت از بجای آوردن تعزیت القادر بالله و پس از آن تهنیت بزرگی امیر المؤمنین که تخت خلافت را بیاراست بر چه جمله کرد و رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود پس از آن شرایط بیعت چگونه بجای آورد و بنده را بسزا بازگردانید امیر المؤمنین چنانکه از همت بلند او سزید بر تخت خلافت بنشست و بار عام داد در آن هفته چنانکه هر که پیش تخت او رسید وی را بدید سلطان را بستود و بسیار نیکویی واجب دید تا بدان جایگاه که فرمود بزرگتر رکنی ما را و قویتر امروز ناصر دین الله و حافظ بلاد الله المنتقم من اعداء الله ابو سعید مسعود است و هم در آن مجلس فرموده بود بنام سلطان منشور نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه بتازگی گیرد و برملا بخواند و دوات آوردند و بخط عالی و توقیع بیاراست و بر لفظ عالی مبارکباد رفت و آنگاه بفرمود مهر کردند و پس بخادم دعا گو بسپردند با نامه و لوا خواست بیاوردند و بدست خویش ببست و طوق و کمر و یاره و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد و دعا گفت تا خدای عز و جل مبارک گرداند و جامه های دوخته پیش آوردند در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر و بر لفظ عالی رفت که این عمامه که دست بسته ماست باید برین طی بدست ناصر دین آید و وی بر سر نهد پس از تاج شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را برباید انداخت و سنت پدر یمین الدوله و الدین درین باب نگاه داشت و بقوت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت و این همه در آن مجلس بمن تسلیم کردند و امروز پیش آوردند تا آنچه رأی سلطان اقتضا کند درین باب بفرماید

امیر رضی الله عنه اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد

بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را گفت تا بر پای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد و بر تخت بنهاد و بو نصر بستد و زان سوتر شد و بایستاد رسول ایستاده سلطان را گفت اگر بیند بزیر تخت آید تا بمبارکی خلعت امیر المؤمنین بپوشد گفت مصلی بیفگنید سلاح دار با خویشتن داشت بیفگند امیر روی بقبله کرد و بوقهای زرین که در میان باغ بداشته بودند بدمیدند و آواز بآواز دیگر بوقها پیوست و غریو بخاست و بر درگاه کوس فروکوفتند و بوقها و آیینه پیلان بجنبانیدند گفتی رستخیز است و بلگاتگین و دیگر حجاب دردویدند بازوی امیر گرفتند تا از تخت فرود آمد و بر مصلی بنشست رسول صندوقهای خلعت بخواست پیش آوردند هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامه های بغدادی مرتفع امیر بوسه بر آن داد و دو رکعت نماز بکرد و بتخت آمد و تاج مرصع بجواهر و طوق و یاره مرصع همه پیش بردند و ببوسیدند و بر دست راستش بر تخت بنهادند و عمامه بسته خادم پیش برد و امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر و حمایل بست و بوسه داد و بر کنار بنهاد و بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد و منشور بخواند و نثار کردن گرفتند چنانکه میان صفه زرین شد از نثار و میان باغ سیمین از کیسه ها و رسول را بازگردانیدند و طرایف انداختند که حد نبود و نماز دیگر رسول بخانه رسید با چنین آرایش و چندین روز پیوسته همواره نشاط و رامش بود شب و روز بشادی و نشاط مشغول می بودند و بهیچ روزگار کس آن یاد نداشت

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۷ - خلعت پوشیدن احمد عبدالصمد

 

چون خبر آمد که خواجه نزدیک نشابور رسید امیر فرمود تا همگنان باستقبال روند همه بسیچ رفتن کردند تا خبر یافتند وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غره ماه جمادی الاولی مردم که میرسیدند وی را سلام می گفتند و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است فرمود که پیش باید آمد دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن صفه بایستاد امیر سوی بلگاتگین اشارتی کرد بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفه آورد و سخت دور از تخت بنشاند و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند و وی عقدی گوهر- گفتند هزار دینار قیمت آن بود- از آستین بیرون گرفت حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بو النضر را داد تا پیش امیر بنهاد امیر احمد را گفت کار خوارزم و هرون و لشکر چون ماندی گفت بفر دولت عالی بر مراد و هیچ خلل نیست امیر گفت رنج دیدی بباید آسود خدمت کرد و بازگشت و اسب بکنیت خواستند بتعجیل مرتب کردند و بازگشت بسرای بوالفضل میکاییل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانه پدر و وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند سخت تمام و هر روز بدرگاه میآمد و خدمت میکرد و بازمیگشت

چون سه روز بگذشت امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد و بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند و آن خالی بداشت تا نماز پیشین و بسیار سخن رفت در معنی وزارت تن درنمیداد و گفت بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر- و آن قصه اگر رانده آید دراز گردد- آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دل گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد برسم و درو شرایط شغل درخواهد و اسبش هم بکنیت خواستند و مردمان را چون مقرر شد وزارت او تقرب نمودند و خدمت کردند

و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخط خود جواب نبشت و هر چه خواسته بود و التماس نموده این شرایط اجابت فرمود و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند کمر هزارگانی بود در آن و حاجب بلگاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند امیر گفت

مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت خواجه بر پای خاست و خدمت کرد و عقدی گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته بر آنجا بدست خواجه داد و گفت این انگشتری مملکت است به خواجه دادیم و وی خلیفه ماست بدلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که بصلاح دولت و مملکت بازگردد

خواجه گفت بنده فرمان بردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند شناخته باشد و زمین بوسه داد و بازگشت و غلامی از آن وی را خلعت دادند برسم حاجبی و با وی برفت و چون بخانه فرود آمد همه اولیا و حشم اعیان حضرت بتهنیت رفتند و بسیار نثار کردند و زر و سیم و آنچه آورده بودند همه را نسخت کرده پیش امیر فرستاد سخت بسیار و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاش ماهروی که چون پدر و پسر در جمال نبودند - و تاش در جنگ علی تگین پیش خوارزمشاه کشته شد

و امیر آن همه پسندید و این پسر تاش را از خاصگان خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام و او را حاسدان و عاشقان خاستند هم از غلامان سرای تا چنان افتاد که شبی هم وثاقی از آن وی بآهنگ وی- که بر وی عاشق بودی- نزد وی آمد وی کارد بزد آن غلام کشته شد- نعوذ بالله من قضاء السوء - امیر فرمود که قصاص باید کرد مهتر سرای گفت زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد این چنین رویی زیر خاک کردن امیر گفت وی را هزار چوب بباید زد و خصی کرد اگر بمیرد قصاص کرده باشند اگر بزید نگریم تا چه کار را شاید بزیست و بآب خود بازآمد در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر دوات دار امیر شد و عاقبت کارش آن بود که در روزگار امارت عبد الرشید تهمت نهادند که با امیر مردانشاه رضی الله عنه که بقلعت بازداشته بودند موافقتی کرده است و بیعتی بستده است او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل نهادند با چند تن از حجاب و اعیان و سرهنگان و از میدان بیرون آوردند و بینداختند رحمة الله علیهم اجمعین

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا

 

فصل در معنی دنیا

فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده تا خردمندان را مقرر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است و متنبی گوید شعر

و من صحب الدنیا طویلا تقلبت

علی عینه حتی یری صدقها کذبا

این مجلد اینجا رسانیدم از تاریخ پادشاه فرخ زاد جان شیرین و گرامی بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین بنشست و او از آن چندان باغهای خرم و بناها و کاخهای جد و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند دقیقی میگوید درین معنی شعر

دریغا میر بونصرا دریغا ...

... و ان ام این قبله سابور

و بنو الأصفر الکرام ملوک ال

أرض لم یبق منهم مذکور

و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج

لة تجبی الیه و الخابور ...

... یکی بوستانی برآگنده نعمت

بدین سخت بسته بر آن مهر بازی

همه آزمایش همه پر نمایش

همه پردرایش چو کرک طرازی

هم از بست شه مات شطرنج بازان

ترا مهره داده بشطرنج بازی ...

... فکن حدیثا حسنا لمن وعی

چون وی گذشته شد خدای عز و جل یادگار خسروان و گزیده تر پادشاهان سلطان معظم ولی النعم ابو المظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله را در سعادت و فرخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند همیشه این پادشاه کام روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمایه که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظم ابو المظفر ابراهیم ابن ناصر دین الله مملکت این اقلیم بزرگ را بیاراست زمانه بزبان هر چه فصیح تر بگفت شعر

پادشاهی برفت پاک سرشت ...

... گر چراغی ز پیش ما برداشت

باز شمعی بجای آن بنهاد

یافت چون شهریار ابراهیم

هر که گم کرد شاه فرخ زاد

بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید جهان را روشن گردانید دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بیش نبینند و لشکری که دلهای ایشان بشده بود ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلمان و ممتحنان شنید و داد بداد چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است

و اگر کسی گوید بزرگا و با رفعتا که کار امارت است اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد او بر خود درماند و خلق بر وی معاذ الله که خریده نعمتهایشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید اما پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است و در خبر است ان رجلا جاء الی النبی صلی الله علیه و آله و سلم قال له بیس الشی الأمارة فقال علیه السلام نعم الشی الأمارة ان اخذها بحقها و حلها و این حقها و حلها سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند و دیگر حدیث چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر علیه السلام رسید گفت من استخلفوا قالوا ابنته بوران قال علیه السلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را که چون برین جمله نباشد مرد و زن یکی است و کعب احبار گفته است مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته خیمه مسلمانی ملک است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپای است هر گه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ و نوشیروان گفته است در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دایم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هو الملک پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد

و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی گری بود و بوشجاع عضد الدولة و الدین پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همت و تقدیر ایزدی جلت عظمته ملک یافت آنگه پسرش عضد بهمت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحق صابی برانده- است و اخبار بومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند و ایزد جل و علا گفته است و هو اصدق القایلین در شأن طالوت و زاده بسطة فی العلم و الجسم - و هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمد همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد

قصیده ای از بو حنیفه اسکافی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۴۱ - قصیدهٔ سوم اسکافی

 

... گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک

بر جهاندش همه آن در بناگوش چو سیم

مبر از من خرد آن بس نبود کز پی تو

بسته و کشته زلف تو بود مرد حکیم

دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو ...

... گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم

چو دهد ملک خدا باز همو بستاند

پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم ...

... بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو

که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم

خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد ...

... گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم

قدرتی بنمای از اول و پس حلم گزین

حلم کز قدرت نبود نبود مرد حلیم ...

... بلکه از حکم خداوند جهان بود همه

از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم

تا بگویند که سلطان شهید از همت ...

... که بود جایگه بوسه او تنگ چو میم

دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند

گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۴۲ - قصاید متنبی و دقیقی

 

این دو قصیده با چندین تنبیه و پند نبشته آمد و پادشاهان محتشم و بزرگ با- جد را چنین سخن بازباید گفت درست و درشت و پند تا نبشته آید و پادشاهان محتشم را حث باید کرد برافراشتن بناء معالی را که هر چند در طبع ایشان سرشته است بسخن و بعث کردن آنرا بجنبانند و امیران گردن کش با همت بلند همه از آن بوده اند که سخن را خزینه داری کرده اند و بما نزدیکتر سیف الدوله ابو الحسن علی است نگاه باید کرد که چون مردی شهم و کافی بود و همه جد محض متنبی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازی است آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است و نام سیف الدوله بدان زنده مانده است چنانکه گفته است شعر

خلیلی انی لا أری غیر شاعر ...

... عقاب پرنده و شیر ژیانی

دو چیز است کو را ببند اندر آرد

یکی تیغ هندی دگر زر کانی

بشمشیر باید گرفتن مر او را

بدینار بستنش پای ار توانی

کرا بخت و شمشیر و دینار باشد ...

... فلک مملکت کی دهد رایگانی

این قصیده نیز نبشته شد چنانکه پیدا آمد درین نزدیک از احوال این پادشاه محتشم ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید که چون شکوفه نهال را سخت تمام و روشن و آبدار بینند توان دانست که میوه بر چه جمله آید و من که بوالفضلم اگر درین دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد چون آنجا رسم بهره از نبشتن بردارم و این دیبای خسروانی که پیش گرفته ام بنامش زربفت گردانم و الله عز ذکره ولی التوفیق فی النیة و الإعتقاد بمنه و فضله

ابوالفضل بیهقی
 
۵۱۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱ - گماردن بوسهل حمدوی به کدخدایی ری

 

... تاریخ این سال پیش ازین برانده بودم در مجلد هفتم تا آنجا که امیر شهید مسعود رضی الله عنه عبد الجبار پسر خواجه احمد عبد الصمد را برسالت گرگان فرستاد با خادم و مهد تا ودیعت با کالیجار را از آن پرده بپرده این پادشاه آرد و آن روز که من نبشتم این قصه و داستان را کارها نو گشت درین حضرت بزرگوار چنین که براندم و از آن فراغت افتاد اینک بقرار تاریخ باز رفتم

و نامه ها پیوسته گشت از ری که طاهر دبیر کدخدای ری و آن نواحی بلهو و نشاط و آداب آن مشغول می باشد و بدانجای تهتک است که یک روز وقت گل طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک بر آن گونه نکند چنانکه میان برگ گل دینار و درم بود که برانداختند و تاش و همه مقدمان نزدیک وی بودند و همگان را دندان مزد داد چون بازگشتند مستان وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد و تا بدان جایگاه سخف رفت که فرمود تا مشربه های زرین و سیمین آوردند و آنرا در علاقه ابریشمین کشیدند و بر میان بست چون کمری و تاجی از مورد بافته و با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد و پای کوفت و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر و پس دیگر روز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازین گفتند و اگر این اخبار بمخالفان رسد که کدخدای اعمال و اموال و تدبیر برین جمله است و سپاه سالار تاش نیز و دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انها بایست کرد این بی- تیماری که زیان داشتی پوشانیدن رای عالی برتر در آنچه فرماید

انتخاب بو سهل حمدوی بکدخدایی ری

امیر سخت تنگدل شد و در حال چیزی نگفت دیگر روز چون بار بگسست وزیر را بازگرفت و استادم بونصر را و گفت که نامه هایی که مهر کرده بودند بیارید بیاوردند و با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند امیر گفت من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بودی وی را آنجا فرستادن خواجه گفت

هنوز چیزی نشده است نامه ها باید نبشت بانکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند و سوگند دهند تا یک سال شراب نخورد امیر گفت این خود باشد و بونصر نبیسد اما تدبیر کدخدای دیگر باید ساخت کدام کس را فرستیم گفتند اگر رای عالی بیند بیک خطا کز وی رفت تبدیلی نباشد امیر گفت شما حال آن دیار ندانید و من بدانسته ام قومی اند که خراسانیان را دوست ندارند آنجا حشمتی باید هر چه تمامتر با آن کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد زبون گیرند و آن همه قواعد زیر و زبر شود گفتند خداوند بندگان درگاه را شناسد آنجا مردی باید محتشم و بو القاسم کثیر از هرات بیامده است و نام دارد و بوسهل حمدوی نیز مردی شهم و کافی است و بوسهل زوزنی هم محنتی دراز کشید و بنده خداوند است و هم نامی دارد و عبدوس نیز نام و جاه یافت این اند محتشم تر بندگان خداوند که بنده نام برد اکنون خداوند می نگرد بر آن کس که رای و دل قرار گیرد میفرماید امیر گفت هنوز بو القاسم کثیر از عهده شغل بیرون نیامده است حساب او پیش باید گرفت و برگزارد که احمد حسن نرسید و چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید و بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید مگر تضریب و فساد و زیر و زبری کارها را آن خیانتها که وی کرد در باب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست و عبدوس پیش ما بکار است

بوسهل حمدوی شاید این کار را که هم شهم است و هم کافی و کاردان و شغلهای بزرگ کرده است خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است و جز وی نشاید امیر خادمی را که پرده نگاه میداشت آواز داد و فرمود که بوسهل حمدوی را بخوان بر حکم فرمان بخواندند و بیامد و پیش رفت و بنشست امیر گفت ما ترا آزموده ایم در همه کارها و شهم و کافی و معتمد یافته شغل ری و آن نواحی مهم تر شغلها ست و از طاهر آن می نیاید و حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که اختیار ما بر تو می افتد بازگرد و کار بساز تا بروی که آنچه باید فرمود ما بفرماییم بوسهل زمین بوسه داد و گفت اختیار بنده آن بود که بر درگاه عالی خدمتی میکند اما بندگان را اختیار نرسد فرمان خداوند را باشد اگر رای خداوند بیند تا بنده با خواجه و بونصر بنشیند و آنچه داند درین باب بگوید و مواضعه نبیسد و آنچه درخواستنی است در خواهد که چنانکه بنده شنود آن شغل خلق گونه شده است تا بر قاعده درست رود

امیر گفت صواب چنین باشد هر سه تن خالی بنشستند و همچنان کردند و سخت دیر سخن رفت و آنچه گفتنی و نهادنی بود بنهادند و بگفتند و بپراگندند

و بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام چنانکه او دانستی نبشت که مرد سخت کافی و دریافته بود و بونصر مشکان عرضه کرد امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را اندر آن جمالی بزرگ باشد و دیگر که در آن با دیدار و بصارت تمام بود و همه نکت نبشتی و آن را توقیع کرد و نزد وی بردند با چهل و اند پاره نامه توقیعی که من نبشتم که بوالفضلم آن همه و نسخت آن استادم کرد امیر فرمود وی را خلعتی راست کردند چنانکه وزیران را کنند که اندر آن خلعت کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صد هزار درم و صد پاره جامه و مخاطبه وی الشیخ العمید فرمود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۵۲۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵ - فتح بنارس

 

و هم درین تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین سالار هندوستان

و بستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه خراسان و قوت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضاء الله عز ذکره آن بود هر کاری را سببی است خواجه بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش ازین بازنموده ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود و او را عطسه امیر محمود گفتندی و بدو نیک بمانستی و در حدیث مادر و و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی حقیقت خدای عز و جل داند و این مرد احوال و عادة امیر محمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن چون بهندوستان رسید غلامی چند گردن کش مردانه داشت و سازی و تجملی نیکو میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری قاضی گفت سالاری عبد الله قراتگین را باید داد و در فرمان او بود احمد گفت بهیچ حال نباشم سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبد الله بهمه روزگار وجیه تر و محتشم تر بوده ام و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت و آن حدیث دراز کشید و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظه قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت امیر مسعود خواجه بزرگ احمد حسن را گفت صواب چیست درین باب گفت احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری و لشکر چه کار است احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکران بستاند از خراج و مواضعت و پس به غزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و ما بین الباب و الدار نزاع بنشود امیر را این خوش آمد و جواب برین جمله نبشتند

فتح بنارس

و احمد ینالتگین سخت قوی دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که قاضی شیراز چنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و بر چپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان ازین سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن لشکر توانگر شد چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر یافتند و بمراد بازگشتند و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست که دیوانه شود قاصدان مسرع فرستاد بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکران و خراج گزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد و معتمدان من با وی بوده اند پوشیده چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب برید نیز بودند و هر چه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی بر آن وقوف گیرد تا این مرد خاین تلبیس نداند کرد و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آورده اند و دیگر دمادم است و ترکمانان را که اینجااند همه را با خویشتن یار کرد و آزرده اند و بر حالهای او کس واقف نیست که گوید من پسر محمودم بندگان بحکم شفقت آگاه کردند رای عالی برتر است این نامه ها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد چنانکه کس بر آن واقف نگردد و دمادم این مبشران رسیدند و نامه های سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تکران بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت و بندگان نامه ها از اندر بیدی نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش میآیند و آنچه رفته بود بازنموده

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۵۵۱