گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

[رأی زدن امیر در باب انتخاب وزیر]

امیر مسعود چون بار بگسست، خلوت کرد با اعیان و ارکان و سپاه سالار علی دایه و حاجب بزرگ بلگاتگین و بوالفتح رازی عارض و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان، پس گفت: خواجه احمد گذشته شد، پیری پردان‌ و با حشمت قدیم‌ بود و ما را بی‌دردسر میداشت‌ . و ناچار وزیری می‌باید که بی‌واسطه‌ کار راست نیاید، کدام کس را شناسید که بدین شغل بزرگ قیام کند؟ گفتند: خداوند بندگان را میداند از آن خود و آنان که برکشیده‌ خداوند ماضی‌ اند، هر کرا اختیار کند، همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند و کس را زهره نباشد که بر رأی رفیع‌ خداوند اعتراض کند. گفت: روید آنجا و خالی بنشینید که جایگاه دبیران است.

و بطارم‌ که میان باغ بود بنشستند که جایگاه دیوان رسالت بود. بونصر را باز خواند و گفت: پدرم آن وقت که احمد را بنشاند، چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت، آن کسان را بگوی. بونصر گفت: بو الحسن سیّاری [را] سلطان گفت مردی کافی است اما بالا و عمامه‌ او را دوست ندارم، کار وی صاحب دیوانی‌ است که هم کفایت دارد و هم امانت؛ و طاهر مستوفی را گفت «او از همه شایسته‌تر است، اما بسته کار است و من شتاب‌زده‌، در خشم شوم، دست و پای او از کار بشود. و بو الحسن عقیلی نام و جاه و کفایت دارد، امّا روستایی طبع‌ است و پیغامها که دهم جزم نگزارد و من بر آن که او بی‌محابا بگوید خو کرده‌ام و جواب ستده‌ بازآرد. و بوسهل حمدوی برکشیده ماست و شاگردی احمد حسن بسیار کرده است، هنوز جوان است، مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذّب‌تر گردد، آنگاه کاری با نام را شاید، و نیز شغل غزنین و حدود آن سخت بزرگ است و کسی باید که ما را بی دردسر دارد. و حسنک حشمت گرفته است‌، شمار و دبیری‌ نداند، هر چند نایبان او شغل نشابور راست میدارند و این بقوّت او میتوانند کرد. احمد عبد الصّمد شایسته‌تر از همگان است، آلتونتاش چنویی‌ دیگر ندارد و خوارزم ثغری‌ بزرگ است»، احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، برین جمله رفت. سلطان‌ آخر بحسنک‌ داد و پشیمان شد. اکنون همه بر جای‌اند مگر حسنک؛ و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد .

بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت، گفتند هر یک از دیگری شایسته‌ترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد.

امیر بونصر را گفت: بوالحسن سیّاری صاحبدیوانی ری و جبال‌ دارد و آن کار بد و نظامی گرفته است، و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت‌ دیگر کاری برنیاید، و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است، و بوالحسن عقیلی مجلس ما را . و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبد الصّمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند، و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است؛ در ایّام خلفاء بنی عباس و روزگار سامانیان کدخدایان امرا و حجّاب را وزارت داده‌اند، و کثیر کدخدای بوالحسن سیمجور بود که بوالقاسم‌ نبسه‌ اوست و چند بار او را سامانیان از بوالحسن‌ بخواستند تا وزارت دهند، بو الحسن شفیعان‌ انگیخت که جز وی کس ندارد. و کار خوارزم اکنون منتظم است و عبد الجبّار پسر خواجه احمد چون پدرش درجه وزارت یافت، بسر تواند برد . امیر فرمود تا دوات آوردند و بخطّ خویش ملطّفه‌یی نبشت سوی احمد برین جمله که «با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت، و این خیلتاش‌ را بتعجیل فرستاده آمد. چنان باید که در وقت که‌ برین نبشته که بخطّ ماست واقف گردی، از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی.» و ملطّفه به بونصر داد و گفت:

بخطّ خویش چیزی نبیس‌، خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند که اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم، معتمدی بجای خود نصب کند؛ و عبد الجبّار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد. و از خویشتن نیز نامه نویس و مصرّح‌ بازنمای که «از برای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است» تا مرد قوی‌ دل شود.

و بونصر نامه سلطان نبشت، چنانکه او دانستی نبشت، که استاد زمانه بود درین ابواب، و از جهت خود ملطّفه‌یی نبشت برین جمله: «زندگانی خواجه سیّد دراز باد، و در عزّ و دولت سالهای بسیار بزیاد . بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سرّ خدای، عزّ و جلّ، واقف است که تقدیر کرده است، دیگر خداوند سلطان بزرگ ولیّ النعم‌ که باختیار، این دوست وی‌، بونصر مشکان را جایگاه آن سرّ داشته است و نامه سلطان من نبشتم بفرمان عالی، زاده اللّه علوّا، بخطّ خویش، و بتوقیع‌ مؤکّد گشت. و بخطّ عالی ملطّفه‌یی درج‌ آن است. و این نامه از خویشتن هم بمثال‌ عالی نبشتم. چند دراز باید کرد، سخت زود آید، که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سیّد است، بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی‌ روشن گردد، و اللّه تعالی یمدّه ببقائه عزیزا مدیدا و یبلغه غایة همّه و یبلغنی فیه ما تمنّیت له بمنّه‌ .» و این نامه‌ها را توقیع کرد و از خیلتاشان دیو- سواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی‌ بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت رفت.