گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

چون خبر آمد که خواجه نزدیک نشابور رسید، امیر فرمود تا همگنان باستقبال روند. همه بسیچ‌ رفتن کردند، تا خبر یافتند، وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غرّه ماه جمادی الاولی. مردم که میرسیدند وی را سلام می‌گفتند. و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است، فرمود که پیش باید آمد. دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن‌ صفّه بایستاد. امیر سوی بلگاتگین اشارتی کرد، بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند، و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند، و وی عقدی گوهر- گفتند هزار دینار قیمت آن بود- از آستین بیرون گرفت، حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بو النّضر را داد تا پیش امیر بنهاد. امیر احمد را گفت: کار خوارزم و هرون و لشکر چون ماندی‌؟ گفت: بفرّ دولت عالی بر مراد، و هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج‌ دیدی، بباید آسود. خدمت کرد و بازگشت، و اسب بکنیت‌ خواستند، بتعجیل مرتّب کردند و بازگشت بسرای بوالفضل میکائیل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانه پدر. و وکیل‌ را مثال بود تا خوردنی و نزل‌ فرستادند سخت تمام. و هر روز بدرگاه میآمد و خدمت میکرد و بازمیگشت.

چون سه روز بگذشت، امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفّه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد، و بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند، و آن خالی بداشت تا نماز پیشین‌ و بسیار سخن رفت در معنی وزارت، تن درنمیداد و گفت: بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی‌شناسد، وی را همین شاگردی‌ و پایکاری‌ صوابتر- و آن قصّه اگر رانده آید، دراز گردد- آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دل‌گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد برسم و درو شرایط شغل درخواهد. و اسبش هم بکنیت خواستند . و مردمان را چون مقرّر شد وزارت او، تقرّب نمودند و خدمت کردند.

و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخطّ خود جواب نبشت و هر چه خواسته بود و التماس‌ نموده‌ این شرایط اجابت فرمود . و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند، کمر هزارگانی‌ بود در آن، و حاجب بلگاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند. امیر گفت:

مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیّت. خواجه بر پای خاست و خدمت کرد و عقدی‌ گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته بر آنجا بدست خواجه داد و گفت این انگشتری مملکت است، به خواجه دادیم و وی خلیفه ماست، بدلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که بصلاح دولت و مملکت بازگردد.

خواجه گفت: بنده فرمان بردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حقّ نعمت خداوند شناخته باشد. و زمین بوسه داد و بازگشت. و غلامی از آن وی را خلعت دادند برسم حاجبی و با وی برفت. و چون بخانه فرود آمد، همه اولیا و حشم اعیان حضرت بتهنیت رفتند و بسیار نثار کردند. و زر و سیم و آنچه آورده بودند، همه را نسخت کرده‌، پیش امیر فرستاد سخت بسیار. و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاش ماهروی که چون پدر و پسر در جمال نبودند - و تاش در جنگ علی تگین پیش خوارزمشاه کشته شد.

و امیر آن همه پسندید و این پسر تاش را از خاصّگان‌ خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام. و او را حاسدان و عاشقان خاستند هم از غلامان سرای تا چنان افتاد که شبی هم وثاقی‌ از آن وی بآهنگ وی- که بر وی عاشق بودی- نزد وی آمد، وی کارد بزد، آن غلام کشته شد- نعوذ باللّه من قضاء السّوء - امیر فرمود که قصاص‌ باید کرد، مهتر سرای گفت: زندگانی خداوند دراز باد، دریغ باشد این چنین رویی زیر خاک کردن. امیر گفت: وی را هزار چوب بباید زد و خصّی‌ کرد، اگر بمیرد، قصاص کرده باشند، اگر بزید، نگریم تا چه کار را شاید. بزیست و بآب‌ خود بازآمد در خادمی‌، هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر؛ دوات‌دار امیر شد، و عاقبت کارش آن بود که در روزگار امارت عبد الرّشید تهمت نهادند که با امیر مردانشاه‌، رضی اللّه عنه، که بقلعت بازداشته بودند، موافقتی کرده است و بیعتی بستده است، او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل‌ نهادند با چند تن از حجّاب و اعیان و سرهنگان و از میدان بیرون آوردند و بینداختند. رحمة اللّه علیهم اجمعین.

 
sunny dark_mode