و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان میبود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی جنگ کردند و علی تگین مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبد الصّمد، رحمه اللّه، آن مرد کافی دانای بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکار شد، با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز- برد، رحمة اللّه علیهم اجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به] تحقیق تر از خواجه احمد عبد الصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت، خواجه احمد عبد الصّمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد، رحمة اللّه علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟
گفتم: خبری نرسیده است از بست، ولکن چنان باید که تا روزی ده برسد. گفت:
امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم: «کیست ازو شایستهتر؟ بروزگار امیر شهید، رضی اللّه عنه، وی داشت.» تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها میبازگفتم، بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی، و همچنین رفت، امّا یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. گفتم: اگر خداوند بیند، بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکتهیی بودی در آن آویختمی - چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد، رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. و اگر مهمّی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی: این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم، مهمّی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامهیی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد . مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم: در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمّای مسعدی برسید، دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علی قریبی را که چنویی نبود، برانداختند و چون غازی واریارق. و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای، تبارک و تعالی، نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد، چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند. من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شدهام و ساعت [تا] ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است، امّا دندانی باید نمود، تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند، او را بازباید داشت.
گفتم: به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد، بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بیحشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت: گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطّفه بخطّ سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم . چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد. که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خواندهای، انها کرد . خوارزمشاه مرا بخواند، گفت: این چیست، ای احمد، که رفت؟ گفتم:
این صواب بود. گفت: بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، جنگ بین خوارزمشاه و علی تگین به تصویر کشیده شده است. خوارزمشاه آلتونتاش پیچیان فرماندهی لشکر را بر عهده داشت و با لشکریان علیه علی تگین جنگید. علی تگین در این نبرد شکست خورد و خوارزمشاه نیز از ناحیهای مجروح شد. پس از آن، با وساطت خواجه احمد عبد الصمد، صلح بین دو طرف برقرار شد و قرار شد علی تگین از جنگ دست بردارد و خزانهها و نیروها را به خوارزم برگرداند.
سپس به وقایعی دیگر اشاره میشود که خواجه احمد در آنها نقش داشته است، از جمله نحوه رسیدن نامهای به خوارزمشاه و تعاملات او با دیگر مقامها. خواجه احمد از زندگی و مسئولیتهای خود نزد خوارزمشاه میگوید و به نیاز به تدبیر در مواقع بحرانی اشاره میکند. در نهایت، اشارهای به یک حادثه میشود که در آن قاید ملنجوق به خوارزمشاه توهین کرد و خواجه احمد با تدبیر خاصی وی را تحت کنترل درآورد. ماجرای این حوادث و تدابیر نشاندهنده زیرکی و هوش سیاسی خواجه احمد است.
هوش مصنوعی: خوارزمشاه آلتونتاش در نهایت دچار مشکلاتی شد تا زمانی که لشکری بزرگ برایش آماده کردند و او را به جنگ با علی تگین فرستادند. لشکر به او پیوست و در نبرد با علی تگین، او شکست خورد و لشکر وی آسیب زیادی دید. خوارزمشاه نیز بر اثر تیر کشته شد و از شدت آسیب ناتوان گردید. در شب، او فرمانی داد و خواجه احمد عبدالصمد، که فردی دانا و کارآزموده بود، به کمکش آمد تا پیش از مرگ خوارزمشاه، وضعیت را بهتر کند. او در شب با علی تگین صلح کرد و این موضوع مورد تقدیر قرار گرفت. در روز بعد، لشکر و اموال جمعآوری شد و تدابیری برای بازگشت به خوارزم اندیشیده شد.
هوش مصنوعی: من شنیدم که بوالفضل، درباره کشتن قائد ملنجوق اطلاعات بیشتری از خواجه احمد عبدالصمد دارد. این ماجرا در زمانی رخ داده که امیر مودود به دنبور رسید و به خاطر کینهاش از امیر شهید، به بغزنین رفت و بر تخت سلطنت نشسته و به خواجه احمد وزارت داده بود. بعد از مدتی خواجه احمد، عمر کوتاهی داشت و از دنیا رفت. روزی من در حضور خواجه نشسته بودم و به خاطر پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از خانه نیامده بود. خواجه از من پرسید: بوسهل کی میرسد؟
هوش مصنوعی: من گفتم: از بست هیچ خبری نرسیده است، ولی باید صبر کنیم تا حدود ده روز بگذرد. او پاسخ داد:
هوش مصنوعی: امیر میخواست مسئولیت رسالت را به او بسپارد. پرسیدم: «به جز او، چه کسی شایستهتر است؟ در زمان امیر شهید، او در این کار توانمند بود.» تا آنجا که به ماجرای خوارزم و قائد ملنجوق رسیدیم، حال و احوال آنها را بیان کردم، چون خودم در آن زمان حضور داشتم. او گفت: «اینطور است که گفتی، و همینطور پیش رفت، اما یک نکته است که تو به آن توجه نکردهای و آن دانستنی ضروری است.» گفتم: «اگر خداوند بخواهد، من نیز سعی داشتهام که تمام این وقایع را به ثبت برسانم، هر جایی که نکتهای بوده، در آن ثبت کردهام.» از او درباره حال قائد ملنجوق پرسیدم که پاسخ داد.
هوش مصنوعی: در روز اولی که خوارزمشاه به من مقام کدخدایی داد، تصمیم گرفت که هر روز من به تنهایی پیش او بروم و برای یک یا دو ساعت در کنار او بمانم. اگر خواستهای داشت که بار اضافهای بدهد، دیگران وارد میشدند. او از من سؤال میکرد که دیشب چه کردهام و چه خوردهام. من در دل به خود میگفتم: چرا هر روز باید این خلوت را داشته باشد؟ یک روز که در هرات بودیم، اتفاق مهمی در شب پیش آمد و نامهای از امیر ماضی رسید؛ او در این خلوت به من گفت که برای چنین روزی هر روز خالی مینشیند. به خود گفتم که من در اشتباه بودهام و حق با خوارزمشاه است. همینطور در خوارزم، زمانی که خبر مهمی رسید، او یک روز دیگر با من در خلوت ماند و این خلوت طولانی شد. او بسیار ناامید شد و گریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان! و من نزدیک بود که مثل دیگران دچار مشکل شوم. اما خدا مرا نجات داد. حالا آنها در تلاشند که بر من تسلط پیدا کنند، در حالی که نمیدانند که چون قائد مخالف من را نمیتواند به زمین بزند، من سقوط نخواهم کرد. حتی اگر هزار بار این کار را کنند، من نام نیکوی خود را خراب نخواهم کرد چون که سن من بالا رفته و زمان مرگ به من نزدیک است. اما ناگزیر باید کاری کرد تا نشان دهم هم اینجا شخصیتی دارم و هم به درگاه شاه بفهمانم که خوارزمشاه خواب نیست و دست دشمنان به او نمیرسد. اگر مخالفی پیدایش شود، باید او را کنترل کرد.
هوش مصنوعی: گفتم: بهتر این است که سر کسی را که پادشاهی چون مسعود بر او حکومت میکند، قطع کنیم، زیرا در غیر این صورت خطر بزرگی ما را تهدید میکند. او پاسخ داد: این کار بسیار زشت و بیاحترامی خواهد بود. گفتم: این مورد را به اختیار خود خداوند واگذار میکنم. او گفت: پس من این تصمیم را به تو واگذار کردم.
هوش مصنوعی: در روز پنجشنبه، اتفاقاتی در حال وقوع بود. نامهای از سلطان به دست فرمانده رسیده بود و حالتی خاص در فضا حاکم بود. آن روز برای دعوتی بزرگ آماده شده بودند و کارهای مهمی در حال انجام بود. روز جمعه، فرمانده به خوارزمشاه سلام کرد و در حالت مستی کلمات ناپسندی بر زبان آورد و تهدیدهایی نیز کرد. خوارزمشاه به او پاسخ داد، اما او همچنان به دشنام دادن ادامه داد. من به خانهام برگشتم و با خود فکر کردم که باید چطور از پس این رفتار برآیم. زمانی که او به من نزدیک شد، متوجه شدم که حالتی عصبانی و تندخو دارد. من شروع به تذکر دادن به او کردم که چرا در حضور خوارزمشاه ادب را رعایت نمیکند و سخنان بیهوده میگوید. او از خشم به افراط رفت و شروع به فریاد زدن کرد. مردم تجمع کرده بودند و در نهایت او را به شدت مورد حمله قرار دادند. خوارزمشاه از غوغا و سر و صدای شهر باخبر شد و با نگرانی از من پرسید که این چه اتفاقی است.
هوش مصنوعی: این کار درست و شایسته بود. او پرسید: چه میخواهی بگویی؟ گفتم: من تدبیر کردهام. سپس ماجرای نوشتهای که رسیده بود را برایش تعریف کردم. او گفت: تو مرد شجاعی هستی! گفتم: برای پادشاهی در خوارزم جز این کار نمیتوان انجام داد. و در این میان، واقعهای بزرگ و مهم پیش آمد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.