گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان‌ می‌بود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی‌ جنگ کردند و علی تگین‌ مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبد الصّمد، رحمه اللّه، آن مرد کافی دانای بکار آمده‌ پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکار شد، با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی‌ را برداشت و لطائف الحیل‌ بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز- برد، رحمة اللّه علیهم اجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.

و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به‌] تحقیق‌ تر از خواجه احمد عبد الصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت، خواجه احمد عبد الصّمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد، رحمة اللّه علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟

گفتم: خبری نرسیده است از بست، ولکن چنان باید که تا روزی ده‌ برسد. گفت:

امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم: «کیست ازو شایسته‌تر؟ بروزگار امیر شهید، رضی اللّه عنه، وی داشت.» تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها می‌بازگفتم، بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی، و همچنین رفت، امّا یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. گفتم: اگر خداوند بیند، بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکته‌یی بودی در آن آویختمی‌ - چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:

«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد، رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. و اگر مهمّی بودی یا نبودی بر من خالی کردی‌ و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی: این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم، مهمّی بزرگ در شب‌ درافتاد و از امیر ماضی‌ نامه‌یی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد . مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم: در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمّای مسعدی برسید، دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علی قریبی را که چنویی نبود، برانداختند و چون غازی واریارق. و من نیز نزدیک بودم‌ بشبورقان‌، خدای، تبارک و تعالی، نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم‌ که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد، چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند. من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده‌ام و ساعت [تا] ساعت‌ مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است، امّا دندانی‌ باید نمود، تا هم اینجا حشمتی‌ افتد و هم بحضرت‌ نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی‌ پیدا کند، او را بازباید داشت.

گفتم: به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد، بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بی‌حشمت‌ باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت: گذاشتم.

و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطّفه بخطّ سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف‌ پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی‌ سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم‌ . چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه بر من‌ بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم‌ عربده کردن‌ و او را مالیدن‌ تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پرمنش‌ و ژاژخای‌ و باد گرفته‌ بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات‌ انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد. که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده‌ای، انها کرد . خوارزمشاه مرا بخواند، گفت: این چیست، ای احمد، که رفت؟ گفتم:

این صواب بود. گفت: بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»

 
sunny dark_mode