گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

بقیت سال اربع و عشرین و اربعمائه‌

تاریخ این سال پیش ازین برانده بودم در مجلّد هفتم تا آنجا که امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، عبد الجبّار پسر خواجه احمد عبد الصّمد را برسالت گرگان فرستاد با خادم و مهد تا ودیعت‌ با کالیجار را از آن پرده بپرده این پادشاه آرد. و آن روز که من نبشتم این قصّه و داستان را کارها نو گشت‌ درین حضرت بزرگوار چنین که براندم، و از آن فراغت افتاد، اینک بقرار تاریخ باز رفتم.

و نامه‌ها پیوسته گشت از ری که «طاهر دبیر کدخدای ری و آن نواحی بلهو و نشاط و آداب آن مشغول می‌باشد؛ و بدانجای تهتّک‌ است که یک روز وقت گل طاهر گل‌افشانی‌ کرد که هیچ ملک بر آن گونه نکند، چنانکه میان برگ گل دینار و درم بود که برانداختند و تاش و همه مقدّمان نزدیک وی بودند، و همگان را دندان مزد داد. چون بازگشتند مستان‌، وی با غلامان و خاصّگان خویش خلع عذار کرد و تا بدان جایگاه سخف‌ رفت که فرمود تا مشربه‌های‌ زرین و سیمین آوردند و آنرا در علاقه‌ ابریشمین کشیدند و بر میان بست چون کمری و تاجی از مورد بافته و با گل سوری‌ بیاراسته بر سر نهاد و پای کوفت و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر. و پس دیگر روز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازین گفتند. و اگر این اخبار بمخالفان رسد که کدخدای اعمال‌ و اموال و تدبیر برین جمله است و سپاه‌سالار تاش نیز و دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند، چه حشمت ماند؟ و جز درد و شغل دل‌ نیفزاید. و ناچار انها بایست کرد این بی- تیماری‌، که زیان داشتی پوشانیدن. رای عالی برتر در آنچه فرماید.»

[انتخاب بو سهل حمدوی بکدخدائی ری‌]

امیر سخت تنگدل شد و در حال‌ چیزی نگفت، دیگر روز چون بار بگسست‌، وزیر را بازگرفت‌ و استادم بونصر را و گفت که نامه‌هایی که مهر کرده بودند بیارید، بیاوردند، و با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. امیر گفت: من طاهر را شناخته بودم در رعونت‌ و نابکاری‌، و محال‌ بودی وی را آنجا فرستادن، خواجه گفت:

هنوز چیزی نشده است، نامه‌ها باید نبشت بانکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند و سوگند دهند تا یک سال شراب نخورد. امیر گفت: این خود باشد و بونصر نبیسد، امّا تدبیر کدخدای دیگر باید ساخت. کدام کس را فرستیم؟ گفتند: اگر رای عالی بیند، بیک خطا کز وی رفت، تبدیلی‌ نباشد. امیر گفت: شما حال آن دیار ندانید و من بدانسته‌ام. قومی‌اند که خراسانیان را دوست ندارند؛ آنجا حشمتی باید هر چه تمامتر، با آن، کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد، زبون گیرند و آن همه قواعد زیر و زبر شود. گفتند: خداوند بندگان درگاه را شناسد، آنجا مردی باید محتشم؛ و بو القاسم کثیر از هرات بیامده است و نام دارد و بوسهل حمدوی‌ نیز مردی شهم و کافی است، و بوسهل زوزنی هم محنتی دراز کشید و بنده خداوند است و هم نامی دارد. و عبدوس نیز نام و جاه یافت، این‌اند محتشم‌تر بندگان خداوند که بنده‌ نام برد، اکنون خداوند می‌نگرد، بر آن کس که رای و دل قرار گیرد، میفرماید. امیر گفت: هنوز بو القاسم کثیر از عهده شغل بیرون نیامده است‌، حساب او پیش باید گرفت و برگزارد، که احمد حسن نرسید، و چون حساب وی فصل شود، آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید. و بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید مگر تضریب‌ و فساد و زیر و زبری کارها را ؛ آن خیانتها که وی کرد در باب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست؟ و عبدوس پیش ما بکار است.

بوسهل حمدوی شاید این کار را که هم شهم است و هم کافی و کاردان و شغلهای بزرگ کرده است. خواجه گفت. خداوند نیکو اندیشیده است و جز وی نشاید. امیر خادمی را که پرده نگاه میداشت آواز داد و فرمود که بوسهل حمدوی را بخوان. بر حکم فرمان بخواندند و بیامد و پیش رفت و بنشست. امیر گفت: «ما ترا آزموده‌ایم در همه کارها و شهم و کافی و معتمد یافته، شغل ری و آن نواحی مهم‌تر شغلها ست و از طاهر آن می‌نیاید.» و حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که «اختیار ما بر تو می‌افتد، بازگرد و کار بساز تا بروی که آنچه باید فرمود ما بفرماییم.» بوسهل زمین بوسه داد و گفت: اختیار بنده آن بود که بر درگاه عالی خدمتی میکند، امّا بندگان را اختیار نرسد، فرمان خداوند را باشد؛ اگر رای خداوند بیند تا بنده با خواجه و بونصر بنشیند و آنچه داند درین باب بگوید و مواضعه نبیسد و آنچه درخواستنی است در خواهد که چنانکه بنده شنود، آن شغل خلق‌گونه‌ شده است تا بر قاعده درست رود.

امیر گفت: «صواب چنین باشد.» هر سه تن خالی بنشستند و همچنان کردند و سخت دیر سخن رفت و آنچه گفتنی و نهادنی‌ بود بنهادند و بگفتند و بپراگندند.

و بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام، چنانکه او دانستی نبشت، که مرد سخت کافی و دریافته بود، و بونصر مشکان عرضه کرد. امیر بخطّ خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را اندر آن جمالی‌ بزرگ باشد و دیگر که در آن با دیدار و بصارت‌ تمام بود و همه نکت‌ نبشتی؛ و آن را توقیع کرد و نزد وی‌ بردند با چهل و اند پاره‌ نامه توقیعی که من نبشتم که بوالفضلم آن همه و نسخت‌ آن استادم کرد. امیر فرمود وی را خلعتی راست کردند، چنانکه وزیران را کنند که اندر آن خلعت، کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صد هزار درم و صد پاره‌ جامه و مخاطبه وی «الشّیخ العمید» فرمود.

و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را آزار آمد ازین مخاطبه و مرا که بو الفضلم بخواند و عتاب‌ کرد با استادم و نومیدی نمود و پیغام دراز داد. و بیامدم و بگزاردم. و بونصر مردی محتشم بود و حدود را نگاه داشتی و با مردم بر سبیل‌ تواضع نمودن و خدمت کردن‌ سخت نیکو رفتی، پس گفت که «مکاشفت‌ در چنین ابواب احمقان کنند که اگر سلطان رکابداری را برکشد و وزارت دهد، حشمت و جانب فرمان عالی سلطان نگاه باید داشت نه از آن کس که ایستانیده‌ باشد او را، اگر خامل ذکر باشد و اگر نباشد.» و با آنکه چنین حدود نگاه داشتی، لجوجی‌ بود از اندازه گذشته که البتّه رضا ندادی که وهنی‌ بجای وی و دیوان وی بازگشتی، مرا گفت: «خواجه بزرگ را بگوی که من خداوند خواجه بزرگ را سخت دیر است‌ تا شناخته‌ام و دانسته که صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است، و اگر بدین صفت نبودی، آن درجه بزرگ نیافتی که از چندان مردان فحول‌ که نام نبشته بودند و او داند که همه بزرگانند و بجاه و خدمت سلاطین تقدیم‌ داشتند، اختیار امیر بر وی افتاد. و رسوم خدمت پادشاهان باشد که‌ بر رای وی پوشیده مانده است، که بخدمت پادشاه مشغول نبوده است و عادات و اخلاق ایشان پیش چشم نمیدارد و سروکار نبوده است او را با ایشان بلکه با اتباع‌ ایشان بوده است.

و نگویی‌ که در کتب می‌بخوانده است‌، در چنین ابواب حال کتب دیگرست و حال مشاهدت دیگر. و این سلطان ما امروز نادره‌ روزگار است خاصّه در نبشتن و نامه فرمودن و مخاطبه نهادن. و مخاطبه این بوسهل بلفظ عالی خویش گفته است که عمید باید نبشت که ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عبّاد بیش است. و خواجه بزرگ داند که خداوند درین گفتار بر حق‌ است. ولکن اگر انصاف خواهد داد، بوسهل حمدوی بجوانی روز از پادشاهی چون محمود ساخت زریافته است و صاحب دیوان‌ حضرت غزنین و اطراف مملکت هندوستان که بغزنین نزدیک است بوده‌ و مدتی دراز شاگردی وزیری چون احمد حسن کرده و بروزگار امیر محمّد که قدم بر تخت بگذاشت وزارت یافته و خلعت وزارت پوشیده و خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن‌ چون نبشته باشد و من بر آن واقف نیستم. پس انصاف باید داد، اگر من که صاحب دیوان رسالتم و مخاطبات باستصواب‌ من میرود، او را این نبشتی، کس بر من عیب نکردی، که باستحقاق‌ نبشته بودمی، پس چون خداوند پادشاه فرموده است و با من درین عتاب رود، انصاف نباشد. و خواجه هنوز درین کارها نو است، مگر روزگار برآید، مرا نیکوتر بشناسد. و هر چند چنین است، فرمان خواجه بزرگ را درین باب بهیچ حال سبک ندارم‌ و اگر درین باب رقعتی نویسد، بمجلس عالی رسانم و اگر پیغامی دهد، نیز من بگویم.» من این پیغام نزدیک خواجه احمد بردم. زمانی اندیشید، پس گفت: «حقّ بدست‌ خواجه بونصر است درین باب. روا نیست بمجلس عالی این حال باز نمودن که محال‌ است. و نیز باید که این حدیث ببوسهل نرسد که‌ از من نیازارد. و چشم دارم از خواجه بونصر که چنین نصیحتها از من باز نگیرد که هر چه گوید مقبول القول‌ و موجب الشّکر باشد.» و من بازگشتم و آن فصول با استادم بگفتم و سخت خوش‌ شد. و دیگر روز بشافهه‌ درین معنی سخن گفتند و این حدیث فرا برید .

 
sunny dark_mode