گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه بدار خلافت‌ رفتند و بازآمدن ایشان که چگونه بود

چون این سلیمانی‌ رسول القائم باللّه‌ امیر المؤمنین را از بلخ گسیل کرده آمد و از جهت حجّ و بستگی راه امیر غم نموده بود که جهد کرده آید تا آن راه گشاده شود، جوابی رسید که «خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حجّ آبادان کردند و حوضها راست کردند و مانعی نمانده است، از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاجّ‌ خراسان و ماوراء النّهر بیایند» مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن‌، و مردمان آرزومند خانه خدای، عزّ و جلّ، بودند، خواجه علی میکائیل‌ را نامزد کرد بر سالاری حاجّ‌ و او از حدّ و اندازه بیرون تکلّف بر دست گرفت‌ که هم عدّت‌ و هم نعمت و هم مرّوت داشت، و دانشمند حسن برمکی را نامزد رسولی کرد که رسولیها کرده بود بدو سه دفعت و ببغداد رفته. و بخلیفه و وزیر خلیفه نامه‌ها استادم بپرداخت و بتاش فراش سالار عراق و بطاهر دبیر و دیگران نامه‌ها نبشته شد، یکشنبه هشت روز مانده بود ازین ماه خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه درین خلعت مهد بود و ساخت‌ زر و غاشیه‌ و مخاطبه خواجه؛ و «خواجه» سخت بزرگ بودی در آن روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است‌ و این ترتیب گذشته است. و یکی حکایت که بنشابور گذشته است از جهت غاشیه بیارم.

حکایت‌ خواجه‌یی که او را بوالمظّفر برغشی‌ گفتندی و وزیر سامانیان بود، چون وی در آخر کار دید که آن دولت بآخر آمده است، حیلت آن ساخت که چون گریزد، طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد، پنج هزار دینار، مر او را دست گرفت‌ و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است، اسب بریخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفّه‌ او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد بی‌اندازه، آن وقت پیغام آوردند و بپرسش‌ امیر آمد، و او را باشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی‌ آورد و گفت این پای بشکست. و هر روز طبیب را می‌پرسید امیر و او میگفت «عارضه‌یی قوی افتاد» هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می‌بماند، تا جوانی را که معتمد بود پیشکار امیر کرد بخلافت‌ خود. و آن جوان باد وزارت در سر کرد، امیر را بر وی طمع آمد . و هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد. چون امیر دل از وی برداشت‌ و او آنچه خفّ‌ بود بگوزگانان‌ بوقت و فرصت میفرستاد وضیعتی‌ نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق‌ و ستور و برده داشت نسختی پرداخت‌ و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و اینچه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعای دولت گویم، و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع‌ گوزگانان بوی ارزانی داشت و مثال نبشت بامیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد. و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهّد کردندی، آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند؛ وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بو الفضلم این بو المظّفر را بنشابور دیدم در سنه اربعمائه‌، پیری سخت بشکوه‌، دراز بالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور، دراعّه‌ سپید پوشیدی با بسیار طاقه‌های‌ ملحم‌ مرغزی‌ .

و اسبی بلند برنشستی، بناگوشی‌ و بربند و پاردم‌ و ساخت آهن سیم کوفت‌ سخت پاکیزه و جناغی‌ ادیم‌ سپید؛ و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او، با او نشستندی و کس بجای نیاوردی. و باغی داشت محمّدآباد کرانه شهر، آنجا بودی بیشتر، و اگر محتشمی گذشته شدی‌، وی بماتم آمدی. و دیدم او را که بماتم اسمعیل دیوانی آمده بود، و من پانزده ساله بودم، خواجه امام سهل صعلوکی‌ و قاضی امام ابو الهیثم‌ و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین، حاجب امیر سپاه سالار، حاضر بودند، صدر بوی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت، اسب خواجه بزرگ خواستند . و هم برین خویشتن- داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم برین جمله نبشتی. و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد، تن در نداد.

و مردی بود بنشابور که وی را ابو القاسم رازی گفتندی و این مرد بوالقاسم‌ کنیزک پروردی‌ و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی‌ . و چند کنیزک آورده بود وقتی، امیر نصر بوالقاسم را دستاری‌ داد و در باب وی عنایت نامه‌یی‌ نبشت.

نشابوریان او را تهنیت کردند، و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند . از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت- و وی مردی فراخ مزاح بود- ای بوالقاسم، یاد دار، قوّادی‌ به از قاضی‌گری‌ . و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمّد آباد میآمد، بوالقاسم رازی را دید اسب قیمتی برنشسته‌ و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه‌یی فراخ پرنقش و نگار . چون بوالمظّفر برغشی را بدید، پیاده شد و زمین را بوسه داد.

بوالمظّفر گفت: مبارک باد خلعت سپاه سالاری‌!. دیگر باره خدمت کرد. بوالمظّفر براند، چون دورتر شد، گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفگن. بیفگند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته‌یی درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند، رکابدار ندیمی را گفت: در باب غاشیه چه میفرماید؟ ندیم بیامد و بگفت. گفت: دستاری‌ دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم، بر صفّه‌ زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش. و ندمای قدیم‌ در میان مجلس این حدیث بازافگندند، بوالمظّفر گفت: چون بوالقاسم رازی غاشیه‌دار شد، محال‌ باشد پیش ما غاشیه برداشتن، این حدیث بنشابور فاش شد و خبر بامیر محمود رسید، طیره‌ شد و برادر را ملامت‌ کرد و از درگاه امیران محمّد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ‌ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید، پیش او غاشیه میکشند.

پادشاهان را این آگهی نباشد امّا منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایقها نپوشانند، امّا هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد، اگرچه‌ همچنین برود، آمدیم بسر تاریخ.