گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ایضا له‌

آفرین باد بر آن عارض‌ پاکیزه چو سیم‌

و آن دو زلفینِ‌ سیاه تو بدان شکل دو جیم‌

از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم‌

اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم‌

بینی آن قامتِ چون سرو خرامان‌ در خواب‌

که کند خرمنِ گل‌ دست طبیعت بر سیم‌

از خوشی دو لب تو از آن نشاند

ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم‌

دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ‌

مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم‌

ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام‌

ماه دیده است کسی نرم‌تر از ماهیِ شیم‌؟

بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند

نه گل است آنکه دو روی‌ و نه دُر است آنکه یتیم‌

گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک‌

بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم‌

مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو

بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟

دژم‌ و ترسان کی بودی آن چشمکِ‌ تو

گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم‌

زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا

یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟

این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر

گر شنیدستی‌ نامِ مَلکِ هفت اقلیم‌

خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم‌

قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم‌

آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام‌

ذاکر و شاکر یا بیش‌ تو از ربِّ علیم‌

پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش‌

پادشا کایدون‌ باشد، نشود ملک سقیم‌

ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند

در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم‌

طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین‌

غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم‌

همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب‌

طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم‌

بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش‌

سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم‌

سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی‌

بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم‌

آنچه خواهی بینی ناکرده گناه‌

نیکوان چهره آزاده برند دیهیم‌ (؟)

سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس‌

کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم‌

هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه‌

گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم‌

چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند

پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم‌

خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،

پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم‌

بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو

که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم‌

خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد

که بتحریفِ قلم‌ گشت خطِ مرد قویم‌

رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی‌

که ز پیغام و ز نامه‌ نشود مرد خصیم‌

تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس‌

گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم‌

قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین‌

حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم‌

کیست از تازک‌ و از ترک درین صدرِ بزرگ‌

که نه اندر دلِ او دوست‌تری از زر و سیم‌

با چنین پیران لا، بل که‌ جوانانِ چنین‌

زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم‌

آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی‌

نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم‌

چه زیانست‌؟ اگر گفت ندانست کلام‌

کز عصا مار توانست همی کرد کلیم‌

بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک‌

وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم‌

حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش‌

دی همی بازندانستمی‌ از دابشلیم‌

مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر

حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم‌

شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت‌

بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم‌

نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان‌

نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم‌

بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه‌

از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم‌

تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت‌

بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم‌

شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی‌

که بود جایگهِ بوسه‌ او تنگ چو میم‌

دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند

گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم‌

تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد

هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode