گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود، بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد، امیر المؤمنین منشوری‌ تازه فرستد [چنانکه‌] خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان‌ و جمله هند و سند و چغانیان‌ و ختلان‌ و قبادیان‌ و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان‌ و کیکانان‌ و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان‌ و گرگان و طبرستان در آن باشد، و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را، هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی‌واسطه این خاندان، چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته، القادر باللّه، رضی اللّه عنه، نهاده بود با سلطان ماضی، تغمّده اللّه برحمته‌، و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه‌ را برانداخته شود، و لشکری بی‌اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی‌ ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی‌ که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد، اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت، امروز بمصر یا شام بودیمی؛ و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار می‌باید فرمود، و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید، امّا باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند، چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجّت گرفتیم‌ و اگر درین باب جهدی نرود، ما جد فرمائیم که ایزد، عزّ ذکره، ما را ازین بپرسد که‌ هم حشمت است جانب ما را و هم عدّت‌ و آلت تمام و لشکر بی‌اندازه.

رسول گفت: این سخن همه حقّ است، تذکره‌یی‌ باید نبشت تا مرا حجّت باشد. گفتند: نیک آمد. و وی را بازگردانیدند. و هر چه رفته بود، بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد. و روز پنجشنبه نیمه محرّم قضاة و اعیان بلخ و سادات‌ را بخواندند و چون بار بگسست‌، ایشان را پیش آوردند. و علی میکائیل نیز بیامد.

و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود، ترجمه‌یی راست چون دیبای رومی‌، همه شرایط را نگاه- داشته‌، برسول عرضه کرد و تازی‌ بدو داد تا می‌نگریست و بآوازی بلند بخواند، چنانکه حاضران بشنودند، رسول گفت «عین اللّه علی الشّیخ‌، برابر است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است، و همچنین با امیر المؤمنین، اطال اللّه بقاءه‌ بگویم.» بونصر نسخت بتمامی بخواند. امیر گفت: شنودم «و جمله آن مرا مقرّر گشت، نسخت پارسی مرا ده» بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنه، ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند، چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصّه‌ پیش آوردند در زیر آن بخطّ خویش تازی و پارسی عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود، بونصر از جهت وی نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند. و حاجبان نیز بازگشتند. و امیر ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند. گفت: ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت: خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت: «بیست هزار من نیل‌ رسم رفته است خاصّه را و پنج هزار من حاشیت‌ درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانه معمور است. و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر؟ و رسول را معلوم است که چه دهند. و در اخبار عمرو لیث خوانده‌ام که چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع‌ برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید، اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند، هفتصد هزار درم در کار ایشان بشد . و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است، خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت‌ .

آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته‌ایم بیارد، آنچه رأی عالی بیند، بدهد».

[ترتیب هدیه برای خلیفه‌]

امیر گفت: «سخت صواب آمد.» و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می‌نبشت (): صد پاره‌ جامه همه قیمتی از هر دستی‌، از آن ده بزر . و پنجاه نافه مشک‌ و صد شمّامه‌ کافور و دویست میل‌ شاره بغایت نیکوتر از قصب‌ و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین‌ از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی‌ بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی‌ بجل‌ و برقع‌ دیبا، و پنج غلام ترک قیمتی. چون نبشته آمد، امیر گفت: این همه راست باید کرد.

خواجه گفت: «نیک آمد» و بازگشت و بطارم‌ دیوان رسالت بنشست و خازنان‌ را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند. و این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید. و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت، چنانکه او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری‌ . و آنرا تحریر من کردم که بوالفضلم که نامه‌های حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف‌ همه بخطّ من رفتی. و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند. و دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه‌های رضوانی‌ بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی، و نومید نیستم از فضل ایزد، عزّ ذکره، که آن بمن باز رسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ‌ معلوم‌تر شود؛ وَ ما ذلِکَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ* . و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان، هر دو بخواند و سخت پسند آمد.

و روز [سه‌] شنبه بیستم محرّم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر، چنانکه فقها را دهند: ساخت زر، پانصد مثقال و استری و دو اسب، و بازگردانیدند.

و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی. و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه. و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک وی فرستاد بر دست رسولدار. و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرّم و پنج قاصد با وی فرستادند، چنانکه یکان یکان را می‌بازگرداند با اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید. و در جمله رجّالان‌ و قودکشان‌ مردی منهی‌ را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود، باز نماید- و امیر مسعود در این باب آیتی بود، بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامه‌ها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدارند، چنانکه بخشنودی رود.

چون ازین قصّه فارغ شدم، آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد.

 
sunny dark_mode