شیخ محمود شبستری » حقّ الیقین فی معرفة رب العالمین » باب اول در ظهور ذات حضرت حق تعالی و تقدس، که مقام معرفت است مشتمل بر حقایق
... حقیقت- معرفت و هدایت و توجه جزیی به کلی با عارضۀ تعین منتج شوق بود از جهت جزوی و جذب از جهت کلی ما من دابة الاهو آخذ بناصیتها
حقیقت- باز جذب و شوق و محبت ارادی موجودات موجب حرکت به طوع است ایتیا طوعا اذکرها قالتا اتینا طایعین
نتیجه- حرکت مجذوب سوی جاذب جز بر خط مستوی که صراط مستقیم است صورت نبندد هو آخذ بناصیتها ان ربی علی صراط مستقیم
رمز- تعدد حرکات و طرق بر وفق تعینات عدمی غیرمتناهی است لکل جعلنا منکم شرعة و منهاجا
سری نازک- محیط خطوط طرف نقطه هستیها جز هستی نیست که عین نیستی است که جناب مقدس او تعالی شأنه از کثرت مبرا است و الله بکل شییء محیط
حقیقت- جهت امری است نسبی متوجه محیط به هر کدام جهت که حرکت کند سوی محیط بسیط باشد قل لله المشرق و المغرب فاینما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع علیم
نتیجه- شوق ومحبت به واسطۀ بعد و حجاب تعین اقتضای ذلت یعنی عبادت کند که ان کل من فی السماوات و الارض الا اتی الرحمان عبدا
لازمه- عبادت از عابدی که تعین او عدمی است به هر طریق که واقع شود مخصوص گردد به ذاتی که تعین او عین هستی بود وقضی ربک الا تعبدوا الاایاه و جمله عابد حق باشند کل له قانتون ای کل له عابدون
آیت- ظهور این امور شامله از ادراک و معرفت و شوق و هدایت و توجه و حرکت و عبادت به حسب کثرت وقلت تعینات ورتبت ظهور وجود بود و از این جهت در بیشتر مواضع تعبیر از نطق عام به اعتراف موجد به تسبیح فرمود که از صفات سلبی است و ان من شییء الا یسبح بحمده
حقیقت- چون در مظهر انسانی رتبت به نهایت رسید و صفات و اسماء به کلیت در او ظاهر شد اعتراف به نطق خاص به صفت اضافی صادر گشت و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی ...
شیخ محمود شبستری » حقّ الیقین فی معرفة رب العالمین » باب پنجم در بیان ممکن الوجود و کثرت
... حقیقت- جسم وجسمانیات از جواهر و اعراض به جملگی از امور اعتباریاند به حقیقت وجود خارجی ندارند کمثل عیث اعجب الکفار نباته ثم یهیج فتراه مصفرا ثم یکون حطاما
حقیقت- وحدت چون متعین شد نقطه گشت و از سرعت انقضا و تجدد تعینات متناسبه مانند خطی صورت بست و بازاز تجدد تعین خطی جسم پیدا گشت و از تجدد تعینات جسمی حرکت مصور شد و ازتعینات متوافق زمان در وهم آمد و کثرت موهومۀ غیر متناهی نمودن گرفت کسراب بقیعة یحسبه الظمآن ماء حتی اذا جایه لم یجده شییا
حقیقت- چون از توهم وجود معدوم و ممکن و تعینات معدومات کثرت ناشی گشت الی مالانهایة هر مرتبه از او به مثابت اعداد ازواحد به خاصیتی و اسمی مخصوص شد و اختلافات عدمی نمودن گرفت و لو شاء ربک لجعل الناس امة واحدة ولایزالون مختلفین الا من رحم ربک و لذالک خلقهم ...
شیخ محمود شبستری » حقّ الیقین فی معرفة رب العالمین » باب ششم در تعین حرکت و تجدد تعینات
حقیقت- تجدد تعینات به حسب اقتضای ذاتی که نسبیهاند ونسبیت عرض است و العرض لایبقی زمانین و به حسب اقتضای منتسبین اعنی الوجود و العدم طالب و مشتاق عدماند و بر سرعت تمام ساری و متحرک به مرکز فطرت ذاتی خوداند که عدم است به مثابت جواهر به مراکز و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمرمرالسحاب
حقیقت- ظهور سرعت سریان تعین در زمان از بدیهیات است که در هر طرفةالعین حال را تجددی حاصل میشود تا درمرتبه خویش محکوم علیه نمیگردد به ادراک چه هر یک از اجزای آنات او مانند نهر جاری و خط ممتد مینماید همچنین تجدد تعین مکان و سرعت سریان آن ظاهر است چه هر یک از اجزای جسم محیط که محل مکان است در حرکت مستدیر اقتضای اخفای جزو دیگر میکند و شبهت نیست که مکان مجموع اجزای آن جسم است و تجدد تعین حرکت از ضروریات است از آنکه خروج از قوه به فعل جز به طریق تدریج صورت نه بندد مگر به تصور مبداء و منتها و عدم سکون متحرک بینهما و چون زمان و مکان و حرکت درهر طرفةالعین مبدل گردد ضرورت بود که جهات و اجسام و اعراض دیگر بدین و تیره روند که محقق است که هرآنی و جزوی را از مکان و حرکت با هر یک از معروضات ایشان نسبتی است غیر نسبت اول و هر یکی در هر طرفةالعین به حسب لبس و خلع تعین وجودی و عدمی خاص مییابند و این معنی را محبوس و مقید زمان و مکان درنیابد بل هم فی لبس من خلق جدید
تمثیل- آفتاب وکواکب را به نسبت بابقاع در هر طرفةالعین افولی و غروبی و مشرقی و مغربی است فلا اقسم برب المشارق و المغارب
حقیقت- مفهوم انای هر شخصی و متعینی در میان دو طرف مرکز ظاهر و باطن است چون آن واقع است میان دو طرف زمان و حرکت واقع میان مبداء و منتهی و مانند خطوط که سطوح از آن مرکباند ونقطه که اصل خط است عبارت است از هویت بی کیف که در اشخاص روان شده کل یوم هو فی شأن
تمثیل- قطرۀ باران در وقت نزول ریسمان نماید و نقطۀ گردان دایره و سراب آب یحسبه الظمآن ماء ...
... تمثیل- هییات و صورت شخصی به حسب کمیت و کیفیت بعد از مدتی به ضرورت متغیر و متبدل میشود چون شکوفه ونطفه که میوۀ رسیده و انسان کامل الخلقة میشود و معلوم است که آن تغیر وتبدیل به مجموع آن مدت پیدا گشته است و در هر لحظه از او چیزی از اجزاء کم شده و چیزی فزوده و از عدم جزء عدم کل لازم آید و هم بر این قیاس بود حکم چیزی که عمر آن قرنها و دورها بود چون عناصر و افلاک و غیرهما لیکن از قلت تغیر که در زمان بسیار میافتد محسوس نشود مگر بعد از انقضای مدت نشأه اولی اذاالسمآء انفطرت و اذاالکواکب انتثرت الی قوله علمت نفس ما قدمت و آخرت
حقیقت- هر چیزی که به حواس ظاهر نزدیکتر بود تغییر وتبدیل در آن ظاهرتر نماید چون عرض به نسبت با جوهر و جواهر سفلی عالم کون و فساد به نسبت با علویات وعلویات به نسبت با جواهر روحانی و اگرچه حرکت و تبدیل اظهر متأخر مسبوق است بر متقدم اخفی و مرتب بر آن به مثابت مرکز متحرک که هر کدام دایرهای که از او دورتر افتد حرکت مرکز در او ظاهرتر بود و مامن دابة الاهو آخذ بناصیتها
رمز- حرکت قلب انسانی در نفس مرکز است که قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمان یقلبها کیف یشاء و حرکت فلک اطلس که جملۀ حرکات کمی و کیفی مفوض بدو است و دایرۀ آخرین است دوری است اینجا قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمان و فی انفسکم و آنجا الرحمان علی عرش استوی و به ضرورت که حرکت دوری تابع حرکت مرکز بود و این بود حقیقت آنکه گویند حرکت افلاک جهت تشویق نفوس است و سخرلکم الشمس والقمر
حقیقت- از ظهور وجود در عدم و عروض تعین و مراتب و شیون تعینات وجوه مراتب کمالات که به نسبت با وجود بر وجه وحدت کلی باطن و مخفی بودند ظاهر گشتند و صور اسماء حسنی که مسمااند به حضرت اسمایی که نسبت آن مراتب و شیون است در حقیقت بروجه فعلی در آیینه عدم ممکن به حد شهود رسید بی تغیر و تکثر حقیقی به مثابت علمی جدید که حاصل شود و بدان جناب باز گردد و حقیقت به رجوع بر نقطۀ آخرین یعنی انسان به حد تحقیق رسید و بیان این معنی در کتاب عزیز به عبارات مختلفه بود چنانکه ولنبلونکم حتی نعلم المجاهدین منکم و الصابرین ...
... حقیقت- نقطۀ آخرین دایره متصل بود به نقطه اولین و در دایرۀ وهمی که وجود آن از سرعت سریان نقطه است عین اول بود نحن الآخرون السابقون من رایی فقد رای الحق ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله
حقیقت- هر حرکت که بر سمت نقطۀ آخرین واقع شود اگر بر خط دایره بود مبداء حرکت از این وجه اسفل السافلین گردد و اگر از وجه ترفع بود و تنزل نوعی و شخصی اعلی علیین بوده باشد قیل ارجعوا و رالکم فالتمسوا نورا لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل السافلین
خاتمة- شرف رتبۀ انسانی جهت مظهریت علم وقدرت و احدیت جمع و آخریت اول اقتضای تکلیف کرد از آنکه فیض چون ازمبداء نزول فرماید تا به حاق وسط نرسد عروج صورت نه بندد که ظهور رتبه از هر یک از مظاهر لازم است و چون رتبت به کلیت به فعل آید بعثت و تکمیل نفوس و دعوت به معاد صورت بندد یا ایهاالرسول بلغ ما انزل الیک من ربک
شیخ محمود شبستری » حقّ الیقین فی معرفة رب العالمین » باب هفتم در حکمت تکلیف و جبر و قدر و سلوک
... قاعدة- تعلق فعل که امر نسبی است به ظاهر عین تعلقی است که به مظهر دارد و هر دو جهت اگرچه اول حقیقی است و دوم مجازی در حد اعتباراند و باز در هر دو نسبت از حیثیت وحدت کلیت واحدیت جمع حقیقی دیگر است و در کلام مجید یک فعل را به هر سه جهت نسبت فرماید اما نسبت با حق تعالی ظاهر چنانکه الله یتوفی الانفس و نسبت با خلق قل یتوفاکم ملک الموت الذی و کل الآیة و اعتبار هر دو نسبت باهم وقاتلوهم یعذبهم الله بایدیکم از آنکه تعذیب عین فعل است و هم چنان اعتبار نسبت حق ظاهر در مثل و علمک مالم تکن تعلم و در مثل ولوشینا لآتینا کل هداها وقل کل من عندالله وزینالهم اعمالهم و اعتبار نسبت مظهر در مثل و علمه شدید القوی و مثل ولکن کانوا انفسهم یظلمون و مثل جزاء بما کانوا یعملون و مثل و ما اصابک من سییة فمن نفسک وزین لهم الشیطان اعمالهم و اعتبار هر دو نسبت در مثل ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی و این مقام خاص مظهر محمدی ص است و مسما است به مقام محمود عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا
حقیقت- تحقیق این مقام مسبوق است به بقای بعدالفنا که جبر و قدر به هم مجتمع نگردد هر کدام آیت که مشتمل است بر جبر محض و عدم تأثیر به استقلال اشارت بود به مقام فنای محض چنانکه وما انت بهادی العمی عن ضلالتهم و ما انت بمسمع من فی القبوران انت الانذیر و انک لاتهدی من احببت فلعلک باخع نفسک علی آثارهم و هر کدام که مشتمل است بر امر به ارسال و تکمیل نفوس چنانکه وانذر و قل واتبع وادع واقبل اشارت بود به بقای محض و هر کدام که مشتمل است بر حرکت بعد از سکون و کشف بعد از ستر و علم بعد از جهل و غنای بعد از فقر و هدایت بعد از ضلالت اشارت بود به احدیت جمع چنانکه یاایها المدثر قم فانذر و یاایهاالمزمل قم اللیل و انما انابشر مثلکم یوحی الی والم یجدک یتیما فآوی ووجدک ضالافهدی و ووجدک عایلا فاغنی
حقیقت- آن چنانکه توحید میان تشبیه و تنزیه است یعنی اثبات صفات حقیقی و نفی صفات سلبی که لیس کمثله شییی و هو السمیع البصیر اعلی مراتب انسانیت یعنی مقام محمدی میان نفی و اثبات است یعنی بقای بعد الفناء که فاستقم کما امرت و بین المشرق و المغرب قبلتی و ایمان میان نفی و اثبات واتبع ما اوحی الیک من ربک لااله الا هو و اعرض عن المشرکین و اعتقاد میان جبر و اختیار که ما اصابک من حسنة فمن الله و ما اصابک من سییة فمن نفسک قل کل من عندالله و احکام و اخلاق و اعمال میان افراط و تفریط که دین قویم وصراط مستقیم است که ما کان ابراهیم یهودیا ولانصرانیا و لکن کان حنیفا مسلما از آنکه حامل وحدانیت و مظهر وجوداعتدال وحسن است که به بعضی از آن اشارت کرده شد ان هذاالقرآن یهدی للتی هی اقوم و ان هذاصراطی مستقیما فاتبعوه ولاتتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله
خاتمة- در ترتیب سلوک توحید چون نخست تعین وجود یعنی در تنزل حضرت علم است آنگه قدرت آنگه ارادت و مظهر انسانی نخست بعد از کلی حقیقی اول وجود مییابد یعنی تعین جزوی در صورت نطفه تا درجۀ عظمی و لحمی آنگه حیات که مبداء آگاهی و علم است آنگاه قدرت یعنی قوت حرکت و بطش آنگه قوت ارادت تمیز ضار و نافع و اختیار نافع و کراهت ضار در رفع تعین یعنی عروج بر عکس آن بود پس به حسب اختیار مجازی در حقیقی از او مرتفع شود به رضا که ضد آن است و باب الله اعظم است موصوف گردد ورضوان من الله اکبر و ما کان مؤمن ولامؤمنة اذا قضی الله ورسوله امرا ان یکون لهم الخیرة من امرهم آنگه قدرت جبری در قدرت اختیاری از او برخیزد و به توکل متصف شود که وعلی الله فتوکلوا ان کنتم مؤمنین آنگه رفع صور علم جزوی در علک کلی به تسلیم ویسلموا تسلیما آنگه تعین عدمی وجود مرتفع شود به فناء در توحید انک میت و انهم میتون و فوق کل ذی علم علیم حتی یقتل الرجل فی سبیل الله آنگاه اتصاف است به بقای بعد الفناء و من یتوکل علی الله فهو حسبه که به وجود حقیقی بی عدم که لایذوقون فیهاالموت الاالموتة الاولی و علم بی جهل وعلمناه من لدنا علما و قدرت بی عجز و ارادت بی جبر که لهم فیها ما یشاءون موصوف گردد و اینجا بود که فبی یبصر و بی ینطق و بی یسمع را سزاوار آید بل که اطعنی اجعلک مثلی و لیس کمثلی و ختم این مرتبه به مقام محمدی ص است که نقطۀ منتها به مبدأ پیوندد ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین لاشریک له ان الذین فرض علیک القرآن لرادک الی معاد کما بداکم تعودون
شیخ محمود شبستری » حقّ الیقین فی معرفة رب العالمین » باب هشتم در بیان معاد و بیان حشر و حقیقت فنا و بقا
... حقیقت- چون هر یک از قوای مذکوره به قوت مجموع موصوف گردند مجموع مدرکات هر یکی را حاصل شود و چشم که الطف واشرف آلات ادراک است به غایت ونهایت کمال ادراک خویش رسد و وجود به کلیت با جملۀ مراتب کمال بر او ظاهر شود معرفت و کشف که حصه بصیرت است به رویت مسما گردد وجوه یومیذ ناضرة الی ربها ناظرة
فذالک- معرفت فطری که لازم وجود است به مثابت حبه بر اطوار نشأتین گذار فرمود و در هر طوری او را شهودی خاص حاصل گردید و مرتبهای از مراتب کمال به فعل آمد و اسمی از اسمای حسنی به حد شهود عینی رسید و باز در آخر آخر در مظهر اول و ظاهر در مظهر باطن ظهور فرمود اکنون معلوم شود که خط مستقیم وهمی در صورت شجره به حقیقت دوری بوده است چه که اتصال نقطۀ اول و آخر جز در حرکت دوری صورت نه بندد و باز در حرکت وهمی دایرۀ محیط به حقیقت نقطه بسیط مجرد است و نقطه عین وحدت منه بداء و الیه یعود هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شییی علیم ولاحول و لاقوة الابالله العلی العظیم
شیخ محمود شبستری » مرآت المحقّقین » باب اول در بیان نفس طبیعی و نباتی و حیوانی و انسانی و قوّتهای ایشان و خادمان ایشان
... و جاذبه قوتی را گویند که غذا را از ظاهر جسم به طرف باطن جذب کند و ماسکه آن راگویند که آن غذا را نگه دارد و هاضمه قوتی را گویند که غذا را پخته گرداند و ممیزه آن قوت را گویند که چون غذا پخته شود کثیف را از لطیف جدا کند و دافعه آن را گویند که از غذا آنچه کثیف باشد از جسم بیرون کند چنانکه از درختان چیزها بیرون میآید که آن را صمغ خوانند و مصوره آنست که غذا را همرنگ جسم میگرداند و مولده آنست که از جسم هرچه لطیفتر باشد آن را جمع کند تا از آن مجموع مثل آن جسم حاصل کند چنانکه در نبات آن مجموع را تخم خوانند و در حیوانات نطفه گویند و منمیه آنست که جسم را در بزرگ شدن مدد کند
و این هر دو نفس با این مجموع قوتها که یاد کردیم همه خادمان نفس حیوانیاند و نفس حیوانی قوتی است که جسم به اختیار او حرکت کند وچیزها را به حس دریابد و نفس حیوانی به غیر از این خادمان که گفتیم دوازده خادم دیگر دارد چنانکه ده حواساند و یکی قوت شهوت ودیگر قوت غضب
و از این ده حواس پنج ظاهرند چون چشم و گوش و بینی و دهان و پوست و پنج باطنند چون حس مشترک و خیال و وهم و ذکر و حفظ بیان این ده حواس و قوت شهوت و غضب و چگونگی احوال ایشان در بیان خادمان نفس انسانی گفته شود ان شاء الله ...
... وحس دیگر از حواس باطن قوت حافظه است که او چون لوحی است که هرچه از حواس ظاهر و باطن بدو رسد نقش آن چیز آنجا بماند و آنکه مردم یک بار یکدیگر را میبینند و بار دیگر بهم میرسند یکدیگر را میشناسند بجهت آنست که در اول چون بهم رسیدند نقش ایشان در قوت حافظۀ هر دو نوشته شد و چون بار دیگر بهم رسند قوت ذاکره آن نقش اول را که در حافظه نوشته است با این نقش دیگر که در بار دوم نوشته شد برابر کند بعد از آن داند که این شخص را پیش از این دیده پس قوت حافظه چون لوحی است و قوت ذاکره چون خواننده و قوت خیال نویسنده و قوت وهم شیطانی و حس مشترک دریایی که هرچه از این جویها آب درآید آنجا یکی شود و حس مشترک را بنطاسیا نیز گویند و در این مقام ذکر حواس این قدر کافی است
بعد از این بدان که قوت غضب و شهوت چیست هر حرکتی که از برای دفع مضرت یا غلبۀ بر غیری در حیوان حاصل گردد آن را غضب گویند و هر حرکتی که از برای جذب منفعت یا طلب لذت در حیوان پدید آید آن را قوت شهوانی خوانند و معنی ایشان معلوم شد و در این مقام این قدر کفایت بود
من بعد بدان که این حواس و قوتها که بیان کرده شد همه خادمان نفس انسانیاند و به غیر از این نفس انسانی را دو خادم دیگر هست یکی را عقل عملی گویند و یکی را عقل نظری مثال عقل نظری چنانست که مثلا بنا اول تصور کند سرایی را یا کوشکی را که چون خواهد بود و با چند طاق و رواق خواهد شد و این کار عقل نظری است بعد از آن عقل عملی چنانکه عقل نظری تصور کرده باشد آن را از قوت به فعل آورد و جملۀ صنعتها و پیشهها از خوردنیها و پوشیدنیها و مقامهای باشیدن از شهرها و خانهها و هرچه امثال این باشد همه از نظر کردن و فرمودن عقل نظری است و فرمانبرداری عقل عملی عقل نظری را از اینجا معلوم شد که عقل عملی خادم عقل نظری است
شیخ محمود شبستری » مرآت المحقّقین » باب سوم در بیان واجب و ممکن و ممتنع
... و جسم یا بسیط باشد یا مرکب و بسیط آن باشد که از عناصر اربعه مرکب نباشد و اگر از عناصر مرکب باشد آن را جسم مرکب خوانند و جسم بسیط یا علوی باشد یا سفلی علوی همچون افلاک و سفلی همچون عناصر و علوی یا منیر باشد یا نباشد اگر منیر باشد کواکب گویند و اگر نباشد افلاک گویند
و نفس اگر در اجسام مرکب متصرف شود و آن جسم را نشو و نما نباشد آن را معدن گویند چون زر و نقره و پیروزه و اگر نشو و نما باشد و حس و حرکت نباشد آن را نبات خوانند مثل درختان و گیاه و اگر حس و حرکت باشد و نطق نباشد آن را حیوان خوانند و اگر نطق باشد انسان گویند ودر جماد نفس طبیعی غالب است و در نبات نباتی و در حیوان حیوانی و در انسان با این همه نفسها نفس ملکی نیز هست
و عرض نیز نه قسم است و جوهر را اگر بانه عرض جمع کنیم ده باشد یکی جوهر و نه عرض و این مجموع را مقولات عشره خوانند واین بیت مجموع را شامل است ...
... و این متوسطات برای آنند که هر یک بدایت مرتبۀ اعلا خودند و نهایت اسفل تا سلسلۀ موجودات و مراتب ایشان مرتب باشد
پس بدان که چون کواکب به امرالله تعالی حرکت کردند عناصر را در هم سرشتند تا معادن پیداشد آنگاه نبات پیدا شد تا غذای حیوان باشد پس حیوان پیدا شد آنگاه چون حیوان به کمال رسید انسان پیدا شد و این معنی را در محل خود روشنتر از این بیان کنیم ان شاء الله و الله اعلم
شیخ محمود شبستری » مرآت المحقّقین » باب ششم در برابر کردن آفاق با انفس یعنی برابر کردن تن آدم با عالم
... تن را مشابهت با شهر آنست که در شهر اول پادشاه است وبعد از آن وزیر و شحنه و خراج خواه و رعیت و صناع چون طباخ و قصار و غیره و پادشاه را خزینه باشد و رسولان و جاسوسان باشند از آن گوییم که تن مانند شهر است و روح مانند پادشاه و عقل وزیر وی و شهوت خراج خواه و غضب شحنه و قوتهای دیگر هر یک مشابه صناعی است و آلات دیگر مانند رعیتند چنانکه هاضمه طباخ است و مصوره قصار و همچنین گوشها و چشمها مانند جاسوسان که از اطراف چیزها میشنوند و میبینند و به پادشاه میرسانند وباقی حواس هر یک مشابه رسولی و جاسوسیاند و قوتهای دیگر که یاد کردیم هر یک مشابه صنعتگریاند چون حداد و نجار و غیرهم و مشابهت دیگر بسیار است اما اینجا این مقدار کافی است
و چون مشابهت بدن و مقابلۀ او با عالم معلوم شد اکنون بدان که حق تعالی را صفتها هست که مردم بدان صفت موصوفند یعنی چنانکه حق سبحانه و تعالی عالم و بینا است و شنوا و گویا و قادر و حی و متکلم است آدمی نیز دانا و بینا و شنوا و گویا و حی و متکلم است ولیکن در این صفات محتاج آلات است و حق تعالی محتاج آلات نیست و همچنانکه تا ارادت مردم نباشد دست نگیرد و پا روان نشود و چشم نبیند همچنین تا ارادت حق تعالی نباشد افلاک حرکت نکند و کواکب نتابد وعناصر مرکب نشود و موالید موجود نگردد و حضرت مصطفی علیه السلام از این معنی خبر داده است که تخلقوا باخلاق الله و اتصفوا بصفاته و ما مثال آن به تمامی بنماییم
اکنون بدان که فرمان راندن حق تعالی در عالم مانند فرمان راندن روح ما است در بدن مثلا اگر ما خواهیم تا چیزی بنویسیم اول ارادت ازروح به دل ما رسد تادل رگها و پیها را در حرکت آرد آنگاه رگها انگشتان رادر حرکت آرد آنگاه انگشتان قلم را در حرکت آرد آنگاه قلم مداد را در حرکت آرد پس آنچه ارادت ما باشد نوشته شود از عربی و فارسی از نظم و نثر و همچنین چون حق تعالی خواهد که در این عالم چیزی پیدا شود اول ارادت حق سبحانه و تعالی به عرش رسد و از عرش به ملایکه و از ملایکه به افلاک و از افلاک به عناصر تا آنچه امر حق تعالی باشدپیدا شود در عالم از نبات و حیوانات و معدنیات
پس در این مثال ارادت روح بر دل مثال ارادت حق است بر عرش و دل به جای عرش است و رگها به جای ملایکه و انگشتان به جای افلاک و کواکب به جای قلم و عناصر به جای مداد و موالید بجای خطوط و چون عارف بدین مقام رسد گوید همه چیز را نیک باید دید به جای خود بجهت آنکه موجودات آفریدۀ حق است و همه نقش ید قدرت اویند اگر خطی راگویی بد است خطاط را بد گفته باشی و عیب خطاط باشد ودر این معنی بزرگان گفتهاند ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - فی صفة الکواکب
... مأموم کدامند و کدامند کامامند
چندین حرکت چیست مگر جوهر طبعند
و آنها که نجنبند مپندار که رامند ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - و له ایضاً
... ز حلم و عزم تو داند خرد که مسموعست
اگر زمین حرکت یابد و فلک آرام
جهان بذات شریف تو قایمست و رواست ...
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن
... بحری است که در وقت سکون کوه رکاب است
ابری است که گاه حرکت برق عنان است
آن نیست قضا کز سخن او به درآید ...
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان اویس
... خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار
از آنک در حرکت با هزار دستان است
میان باغ درخت شکوفه پنداری ...
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان اویس
... در وجود ار نگرد خشمت ازین پس نبود
آسمان را حرکت جرم زمین راآرام
جام احسان تو چون خنده زند در مجلس ...
... به شغالی که رود پنجه زند با ضرغام
هر کجا موکب عزمت حرکت کرد کند
کره خاک به یکبارگی از جای قیام ...
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
... هرچه هست آرزوی او دارد
ذره گر در هوا کند حرکت
هوس جست و جوی او دارد ...
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱
... بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است
چوآسمان حرکت چون زمین سکون کردم
برآستان تو چون پای من قرار گرفت ...
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
... خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد
آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم
گریم زجور هجر تو در پیش روی تو ...
عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در تهنیت مراجعت شیخ ابواسحاق به شیراز
... مسیر قبه چترش سپهر را دمساز
گشاده دولت او کشوری به یک حرکت
گرفته باز شکوهش جهان به یک پرواز ...
عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب دوم در شجاعت - مذهب منسوخ
حکما فرموده اند که نفس انسانی را سه قوه متباین است که مصدر افعال مختلف می شود یکی قوه ناطقه که مبدا فکر و تمییز است دوم قوه غضبی و آن اقدام بر اهوال و شوق ترفع و تسلط بود و سوم قوه شهوانی- که آن را بهیمی گویند- و آن مبدأ طلب غذا و شوق به مآکل و مشارب و مناکح بود
هرگاه انسانی را نفس ناطقه به اعتدال بود در ذات خود و شوق به اکتساب معارف یقینی علم حکمت او را به تبعیت حاصل آید و هرگاه که نفس سبعی یعنی غضبی به اعتدال بود و انقیاد عاقله نماید نفس را از آن فضیلت شجاعت حاصل آید و هرگاه که حرکت نفس بهیمی به اعتدال بود و نفس عاقله را متابعت نماید فضلیت عفت او را حاصل آید چون این سه جنس فضیلت حاصل آید و با هم ممازج گردند از هر سه حالی متشابه حاصل گردد که کمال فضایل بدان بود و آن را فضیلت عدالت گویند
و حکما شجاع کسی را گفته اند که در او نجدت و همت بلند و سکون نفس و ثبات و تحمل و شهامت و تواضع و حمیت و رقت باشد آن کس را که بدین خصلت موصوف بود ثنا گفته اند و بدین واسطه در میان خلق سرافراز بوده و این عادت را قطعا عار نداشته اند بلکه ذکر محاربات و مقاتلات چنین کسی را در سلک مدح کشیده اند و گفته اند که ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
... لب او دیده و خورد آب حیات
گر الف را حرکت نیست چراست
الف قد نو شیرین حرکات ...
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸
... شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد ...