گنجور

 
سیف فرغانی

جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم

آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم

ای از خیال رسته دندان چون درت

چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم

صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام

جان ماهی خیال تو جوید در آب چشم

وقتست اگر رخ تو تجلی کند که هست

مارا بهشت کوی تو وکوثر آب چشم

هم ما کدیه کرده ازآن چهره نور روی

هم ابر وان خواسته زین چاکر آب چشم

خاص ازبرای پختن سودای وصل تست

گر آتش دلست رهی را گر آب چشم

سرگشته ام چو چرخ ازین چشم سیل بار

این آسیانگر که نهادم برآب چشم

بیماری هوای تو تن را ضعیف کرد

گر نبض او نمی نگری بنگر آب چشم

در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن

شاید که همچو سکه رود بر زر آب چشم

در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب

چون ساغری شد ستم ودر ساغر آب چشم

پیچید دودآه و چو آتش زبانه زد

پیوست وگرم گشت بیکدیگر آب چشم

چندانکه بیش گریم غم کم نمی شود

فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم

خلقی گریستند ودر آن دل اثر نکرد

آن سنگ کی کند حرکت از هر آب چشم

گریم زجور هجر تو در پیش روی تو

مظلوم را گواست بر داور آب چشم

در گرمی فراق لب سیف خشک دید

گفت اربوصل تشنه شدی می خور آب چشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode