گنجور

 
خواجوی کرمانی

سحر چو مشعله دار سپهر آینه فام

چراغ صبح برافروزد از دریچه ی بام

ز روی مهر بشوید جهان سفله نواز

ز چهره شب زنگی نهاد گرد ظلام

بعزم مملکت نیمروز لشگر روم

معاودت کند از ترکتاز ملکت شام

شه ممالک گردون که از سیاست او

گهی که خنجر زرّین برون کشد ز نیام

سر از دریچه ی افلاک برکشد ناهید

ز دست حربه ی خونریز بفکند بهرام

بخاک درفتد از احترام و بوسه دهد

بساط مجلس اعلی افتخار انام

جهان دانش و کوه وقار و کان کرم

سپهر رفعت و دریای جود و فخر کرام

مدار مرکز آفاق زین دولت و دین

که کار مملکت از کلک او گرفت نظام

چهار بالش قدرش به موضعی زده اند

که از تصور آن بقعه قاصرست اوهام

زهی سپهر جنابی که چرخ سرزده را

بدست رایض حکم تو داده اند زمام

مدبّران فلک را در انتظام امور

مجاری قلمت باز دارد از احکام

سزد علاقه ی زرین نوربخش سپهر

سرادقات جلال ترا طناب خیام

گر اهتمام تو تدبیر دام و دانه کند

همای سدره نشین را در آورد در دام

و گر ز خلق تو بوئی صبا بچرخ برد

مخدرات فلک عنبرین کنند مشام

ز حلم و عزم تو داند خرد که مسموعست

اگر زمین حرکت یابد و فلک آرام

جهان بذات شریف تو قائمست و رواست

بحکم آنکه عرض را بجوهرست قیام

بجای سبع مثانی مسبّحان فلک

کنند ورد مدیح تو حرز هفت اندام

بروزگار تو رهزن نماند جز مطرب

بدور عدل تو خونخواره نیست الاجام

بدرگه تو شه چرخ چنبری هر روز

کشیده خنجر زرین ز بهر دفع عوام

صبوحیان فلک را ببزمگاه افق

بود بیاد تو بر کف مدام جام مدام

منم که طوطی شیرین زبان آرد شور

چو عندلیب سخن را درآوردم بکلام

بهای شعر مرا مشتری ز غایت مهر

درست مغربی از آفتاب گیرد وام

ز حضرت تو اگر دور بوده ام یکچند

ز امتناع فلک بود و نکبت ایام

مقیم در دل پر آتشم مقام تو بود

چرا که شمس بود برج آتشینش مقام

بورد مدح تو پیوسته بوده ام مشغول

ولی ز صدر تو تخفیف کرده ام ابرام

ندانم از چه سبب بنده را درین مدت

بعرض گاه قبول تو برنیامد نام

همیشه تا بنماید ز چرخ آینه گون

کلاه گوشه سلطان چرخ آینه فام

چون ماه یکشبه بادا بقات روز افزون

حسود را خطر از کاستن چو ماه تمام