گنجور

 
۴۶۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۹ - نامه به قدر خان

 

... سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و درین تاریخ آوردم نام را و از آن امیر المؤمنین هم ازین معانی بود تا دانسته آید ان شاء الله عزوجل

بسم الله الرحمن الرحیم بعد الصدر و الدعاء خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلف های بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند تا خانه ها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد این همه آنرا کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند

بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود و از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عدت او دیده آمده است و داند که دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست و آن حال تاریخ است چنانکه دیر سالها مدروس نگردد و مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند امروز چون تخت بما رسید و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان بکوری و ده دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است و توفیق اصلح خواهیم از ایزد عزذکره در این باب که توفیق او دهد بندگان را و ذلک بیده و الخیر کله

و شنوده باشد خان ادام الله عزه که چون پدر ما رحمة الله علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک ششصد و هفتصد فرسنگ جهانی را زیر ضبط آورده و هرچند می براندیشیدیمی ولایتهای با نام بود در پیش ما و اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد و مردمان بجمله دستها برداشته تا رعیت ما گردند و امیر المؤمنین اعزازها ارزانی میداشت و مکاتبت پیوسته تا بشتابیم و بمدینة السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هر ایینه و ناچار فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیر المؤمنین خویشتن را حاصل کرده شود خبر رسید که پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست

و بعد از آن شنودیم که برادر ما امیر محمد را اولیا و حشم در حال چون ما دور بودیم از گوزگانان بخواندند و بر تخت ملک نشاندند و بر وی بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند که ما دور بودیم و دیگر که پدر ما هر چند ما را ولی عهد کرده بود بروزگار حیات خویش درین آخرها که لختی زاج او بگشت و سستی بر اصالت رأیی بدان بزرگی که او را بود دست یافت از ما نه بحقیقت آزاری نمود چنانکه طبع بشریت است و خصوصا از آن ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد ما را بری ماند که دانست که آن دیار تاروم و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا همه بضبط ما آراسته گردد تا غزنین و هندوستان و آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد و باعزاز بزرگتر داریم

رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم و مصرح بگفتیم که مرما را چندان ولایت در پیش است و آن را بفرمان امیر المؤمنین می بباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست همپشتی و یکدلی و موافقت می باید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد ما را گردد اما شرط آن است که از زراد خانه پنج هزار اشتربار سلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید و برادر خلیفت ما باشد چنانکه نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه نام وی و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار انها میکنند اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی میفرماییم و ما بجانب عراق و بغزو روم مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما صلوات الله علیه بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع و هرگاه اصل بدست آید کار فرع آسان باشد و اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند و وزر و وبال بحاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب میداریم جهانیان دانند که انصاف تمام داده ایم

چون رسول بغرنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز بنشاط مشغول شده راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید و بهیچ حال خلیفت ما نباشد و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید

ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد

و پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند و از اتفاق نادر سرهنگ علی عبد الله و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی و نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب علی ایل- ارسلان زعیم الحجاب و بگتغدی حاجب سالار غلامان بندگی نموده اند و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند

ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند و اعیان غزنین را جوابهای نیکو نبشتند و از نشابور حرکت کردیم پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید برادر ما را بقلعت کوهتیز موقوف کردند

و برادر علی منگیتراک و فقیه بو بکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالها که از آن ما یابند کار کنند

ما جواب فرمودیم و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر بدرگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دلهای لشکری و رعیت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت

و نامه ها رفت جملگی این حالها را بجمله مملکت بری و سپاهان و آن نواحی نیز تا مقرر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامه ها نبشته شد بذکر این احوال و فرمانهای عالی خواسته آمد در هر بابی و سوی پسر کاکو و دیگران که بری و جبال اند تا عقبه حلوان نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی و مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید با نواختی هر چه تمامتر چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رأی و تدبیر او آراسته گردد و اریارق حاجب سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد الله که بدان دل مشغول باید داشت

و چون این کارها برین جمله قرار گرفت خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه بدور و نزدیک رسد که چون خاندانها یکی است- شکر ایزد را عزذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد و بر اثر ابو القاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بو طاهر تبانی را که از اعیان قضاة است برسولی نامزده کرده میاید تا بدان دیار کریم حرسها الله آیند و عهدها تازه کرده شود منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا بتازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم بمشیة الله عزوجل و اذنه

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۰ - وضع آلتونتاش

 

... و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند تا در باب وی چه رود و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را بخوارزم باز می باید رفت که نباید که خللی افتد

بوالحسن آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت و از خواجه بو نصر شنودم گفت هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود و امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت و امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد از وی خطا نرفته است که مستحق آن است که بر وی دل گران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان است و در وی بسته است امیر گفت همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد اما اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است باید که بسازد تا از پاریاب برود

آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد و گفت بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی اما چون فرمان خداوند برین جمله است فرمان بردارم

دیگر روز امیر بپاریاب رسید بفرمود تا خلعت او را که راست کرده بودند بپوشانیدند خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرمود ه و پیش آمد و خدمت کرد و امیر وی را دربرگرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند و دستوری یافت که دیگر روز برود

و شب بو منصور دبیر خویش را نزدیک من فرستاد که بو نصرم پوشیده - و این مرد از معتمدان خاص او بود- و پیغام داد که من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم و استطلاع رأی دیگر تا بروم نخواهم کرد که قاعده کژ می بینم و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است اما چنانکه بر وی کار دیدم این گروهی مردم که گرد او درآمده اند هر یکی چون وزیری ایستاده و وی سخن می شنود و بر آن کار می کند این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست تو که بو نصری باید اندیشه کار من داری همچنانکه تا این غایت داشتی با آن که توهم ممکن نخواهی بودن در شغل خویش که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد اما نگریم تا چه رود گفتم چنین کنم و مشغول دل تر از آن گشتم که بودم هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت

چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خود برنشست و برفت و فرموده بود که کوس نباید زد تا بجا نیارند که او برفت و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد

تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود برفته بود عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند چند مهم دیگر است که ناگفته مانده است و چند کرامت است که نیافته است و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه و چون عبدوس بدو رسید او جواب داد که بنده را فرمان بود برفتن و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن و مثالی که مانده است بنامه راست می توان کرد و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبد الصمد کدخداش که کجات و جقراق و خفچاق می جنبند از غیبت من ناگاه خللی افتد و عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نیابت نیکو دارد و عذر باز- نماید و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم و سخنان نهفته با او گفت و آنگاه بازگردانید

و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند مقرر گشت که مرد سخت ترسیده بود و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بو الحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده

پس امیر رحمة الله علیه مرا بخواند و خالی کرد و گفت چنان می نماید که آلتونتاش مستوحش رفته است گفتم زندگانی خداوند دراز باد بچه سبب و نه همانا که مستوحش رفته باشد که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است و بسیار نواخت یافت از خداوند با ما بندگان شکر بسیار کرد گفت چنین بود اما می شنویم که بدگمانی افتاده است گفتم سبب چیست قصه کرد و گفت اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند و هر چه رفته بود با من بگفت گفتم بنده این بهرات بازگفته است و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد اکنون چنانکه بنده می شنود و می بیند ایشان را تمکین سخت تمام است و آلتونتاش با بنده نکته یی چند بگفته است در راه که میراندیم شکایتی نکرد اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت و سخن برین جمله بود که کارها بر قاعده راست نمی بیند خداوند بزرگ نفیس است و نیست همتا و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید و او را بدو نخواهند گذاشت و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان ندانم تا این حالها چون خواهد شد

این مقدار با بنده گفت و درین هیچ بدگمانی نمی نماید خداوند دیگر چیزی شنوده است آنچه رفته بود و او را بر آن داشته بودند بتمامی بازگفت گفتم من که بو نصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید گفت هر چند چنین است دل او درباید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخط خویش فصلی در زیر آن بنویسیم که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی و وی جواب برین جمله داد که شنودی و چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند گفتم آنچه صلاح است خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرر گردد و داند که چه می باید نبشت گفت از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت آنچه صواب است و بفراغ دل وی بازگردد بباید نبشت چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را پس بسر کار شدم گفتم من بدانستم که نامه چون نبشته باید فرمان عالی کدام کس را بیند که برد گفت وکیل درش را باید داد تا با عبدوس برود گفتم چنین کنم و بیامدم و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۱ - نامهٔ امیر به آلتونتاش

 

بسم الله الرحمن الرحیم بعد الصدر و الدعاء ما با دل خویش حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما امیر ماضی بود که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رأی خواست از وی و دیگر اعیان از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد و اگر پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت تا ما را بمولتان فرستاد و خواست که آن رأی نیکو را که در باب ما دیده بود بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل بکار آورد تا کار ما از قاعده بنگشت و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای باز آورد و ما را از مولتان بازخواند و بهراة باز فرستاد و چون قصد ری کرد و ما با وی بودیم و حاجب از گرگانج بگرگان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نیابت داشت و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست انقیاد باید نمود بهر چه خداوند بیند و فرماید و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است و چون پدر ما فرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند نامه یی که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است و کسی که حال وی برین جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت و سپردن ولایت و افزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن مرایشان را تا کدام جایگاه باشد و درین روزگار که بهرات آمدیم وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد پیش از آنکه نامه بدو رسد حرکت کرده بود و روی بخدمت نهاده و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمات ملک که پیش داریم با رأی روشن او رجوع کنیم که معطل مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن و علی تگین را که همسایه است و درین فترات که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محل و مرتبت بداشتن و بامیدی که داشته اند رسانیدن مراد میبود که این همه بمشاهدات و استصواب وی باشد و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز- گردانیده شود اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده و باشد که دشمنان تأویلی دیگر گونه کنند و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد دستوری دادیم تا برود و وی را چنانکه عبدوس گفت نامه ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند و دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل تر برفت و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و بازنمود که چند مهم دیگرست بازگفتنی با وی و جواب یافت که چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت ما رأی حاجب را درین باب جزیل یافتیم و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد چنانکه معتمدان وی نبشته بودند بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد که این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رأی زده آید بنامه راست شود

اما یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و میاندیشیم که نباید که حاسدان دولت را- که کار این است که جهد خویش میکنند تا که برود و اگر نرود دل مشغولیها می افزایند چون کژدم که کار او گزیدن است بر هر چه پیش آید- سخنی پیش رفته باشد و ندانیم که آنچه بدل ما آمده است حقیقت است یا نه اما واجب دانیم که در هر چیزی از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد رأی چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت و فصلی بخط ما در آخر آن است عبدوس را فرموده آمد و بو سعد مسعدی را که معتمد و وکیل در است از جهت وی مثال داده شد تا آنرا بزودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بر آن واقف شده آید

و چند فریضه است که چون ببلخ رسیم در ضمان سلامت آن را پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و آوردن خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن ادام الله تأییده تا وزارت بدو داده آید و حدیث حاجب آسیغتگین غازی که ما را بنشابور خدمتی کرد بدان نیکویی و بدان سبب محل سپاه سالاری یافت و نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد تا بر آن واقف شده آید و بداند که ما هر چه از چنین مهمات پیش گیریم اندران با وی سخن خواهیم گفت چنانکه پدر ما امیر ماضی رضی الله عنه گفتی که رأی او مبارک است باید که وی نیز هم برین رود و میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمت تر که سخن وی را نزدیک ما محلی است سخت تمام تا دانسته آید

خط امیر مسعود رضی الله عنه حاجب فاضل خوارزم شاه ادام الله عزه برین نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما بجانب وی است و الله المعین لقضاء حقوقه

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۳ - آمدن سلطان مسعود به بلخ

 

و هم درین راه بمرو الرود خواجه حسن ادام الله سلامته کدخدای امیر محمد بدرگاه رسید و از گوزگانان میآمد و خزانه بقلعت شادیاخ نهاده بود بحکم فرمان امیر مسعود و بمعتمد او سپرده تا به غزنین برده آید و درین باب تقربی و خدمتی نیکو کرده چون پیش آمد با نثاری تمام و هدیه یی بافراط و رسم خدمت را بجای آورد امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود و همه ارکان و اعیان دولت او را بپسندیدند بدان راستی و امانت و خدمت که کرد در معنی آن خزانه بزرگ که چون دانست که کار خداوندش ببود دل در آن مال نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت که مرد با خرد تمام بود گرم و سرد چشیده و کتب خوانده و عواقب را بدانسته تا لاجرم جاهش بر جای بماند

و درین راه خواجه بو سهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملات سخن میگفت که از همگان او بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر وی را بچشمی نیکو می نگریست و خواجه بو القاسم کثیر نیز بدیوان عرض می نشست و در باب لشکر امیر سخن با وی میگفت و از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بو الفتح رازی و دیگران نزدیک بو سهل حمدوی می نشستند ...

... و حاجب بزرگ علی را مؤذن معتمد عبدوس بقلعت کرک برد که در جبال هرات است و بکوتوال آنجا سپرد که نشانده عبدوس بود و سخن علی پس از آن همه امیر با عبدوس گفتی و نامه ها که از کوتوال کرک آمدی همه عبدوس عرضه کردی آنگاه نزدیک استادم فرستادی و جواب آن من نبشتمی که بو الفضلم بر مثال استادم

و بیارم پس ازین که در باب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت و منگیتراک را نیز ببردند و ببو علی کوتوال سپردند و بقلعت غزنین بازداشتند و دیگر برادران و قومش را بجمله فرو گرفتند و هر چه داشتند همه پاک بستدند و پسر علی را سرهنگ محسن بمولتان فرستادند و سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند و محنت و بغزنین آمد و امروز عزیزا مکرما بر جای است بغزنین و همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته و بخدمت مشغول و در طلب زیادتی نه بقاش باد با سلامت

و سلطان مسعود رضی الله عنه بسعادت و دوستکامی میآمد تا بشبورقان و آنجا عید اضحی بکرد و بسوی بلخ آمد و آنجا رسید روز سه شنبه نیمه ذی الحجه سنه احدی و عشرین و اربعمایه و بکوشک در عبد الاعلی فرود آمد بسعادت و جهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش خاصه بلخ بدین روزگار دیگر روز باری داد سخت با شکوه و اعیان بلخ که بخدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند و هر کسی بشغل خویش مشغول گشت و نشاط شراب کرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱ - آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما

 

آغاز تاریخ امیر شهاب الدوله مسعود بن محمود رحمة الله علیهما

همی گوید ابو الفضل محمد بن الحسین البیهقی رحمة الله علیه هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بدانچه بگذشت در ذکر لکن در رتبه سابق است

ابتدا بباید دانست که امیر ماضی رحمة الله علیه شکوفه نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید چون امیر شهید مسعود بر تخت ملک و جایگاه پدر بنشست و آن افاضل که تاریخ امیر عادل سبکتگین را رضی الله عنه براندند از ابتدای کودکی وی تا آنگاه که بسرای البتگین افتاد حاجب بزرگ و سپاه سالار سامانیان و کارهای درشت که بر وی بگذشت تا آنگاه که درجه امارت غزنین یافت و در آن عز گذشته شد و کار بامیر محمود رسید چنانکه نبشته اند و شرح داده و من نیز تا آخر عمرش نبشتم آنچه بر ایشان بود کرده اند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم تا بدین پادشاه بزرگ رسیدم و من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم چون مجتازان بوده ام تا اینجا رسیدم و غرض من نه آن است که مردم این عصر را بازنمایم حال سلطان مسعود انار الله برهانه که او را دیده اند و از بزرگی و شهامت و تفرد وی در همه ادوات سیاست و ریاست واقف گشته اما غرض من آن است که تاریخ- پایه یی بنویسم و بنایی بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم و الله ولی التوفیق و چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه یی بنویسم پس براندن تاریخ مشغول گردم اکنون آن شرط نگاه دارم بمشیة الله و عونه

فصل

چنان گویم که فاضل تر ملوک گذشته گروهی اند که بزرگتر بودند و از آن گروه دو تن را نام برده اند یکی اسکندر یونانی و دیگر اردشیر پارسی چون خداوندان و پادشاهان ما ازین دو بگذشته اند بهمه چیزها باید دانست بضرورت که ملوک ما بزرگتر روی زمین بوده اند چه اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد و از آن پادشاهان که ایشان را قهر کرد چون آن خواست که او را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند راست بدان مانست که سوگند گران داشته است و آن را راست کرده است تا دروغ نشود گرد عالم گشتن چه سود پادشاه ضابط باید که چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد و همچنان بگذرد و آن را مهمل گذارد همه زبانها را در گفتن آنکه وی عاجز است مجال تمام داده باشد و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشته اند آن دارند که او دارا را که ملک عجم بود و فور را که ملک هندوستان بود بکشت و با هر یکی ازین دو تن او را زلتی بوده دانند سخت زشت و بزرگ زلت او با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکر دارا برد وی را بشناختند و خواستند که بگیرند اما بجست و دارا را خود ثقات او کشتند و کار زیر و زبر شد و اما زلت با فور آن بود که چون جنگ میان ایشان قایم شد و دراز کشید فور اسکندر را بمبارزت خواست و هر دو با یکدیگر بگشتند و روا نیست که پادشاه این خطر اختیار کند و اسکندر مردی محتال و گریز بود پیش از آنکه نزدیک فور آمد حیلتی ساخت در کشتن فور بآنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست و اسکندر فرصت یافت و وی را بزد و بکشت پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد که بپادشاهان روی زمین بگذشته است و بباریده و باز شده فکأنه سحابة صیف عن قلیل تقشع

و پس از وی پانصد سال ملک یونانیان که بداشت و بر روی زمین بکشید بیک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد و گفت مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول می باشند و بروم نپردازند و ایشانرا ملوک طوایف خوانند

و اما اردشیر بابکان بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولت شده عجم را بازآورد و سنتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی گروهی بر آن رفتند و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد عزوجل مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است چنانکه پیغمبران را باشد و خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبود چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید

پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر جواب او آنست که تا ایزد عزذکره آدم را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتاده است ازین امت بدان امت و ازین گروه بدان گروه بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدگار است جل جلاله و تقدست اسماءه که گفته است قل اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر انک علی کل شی ء قدیر پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است و کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار چه رسد و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای عزوجل خردمندان اگر اندیشه را برین کار پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار جل جلاله عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و آن زمین را برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد چنانکه چون از آن تخم بدان مرد رسید چنان گشته باشد که مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند و در آن طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند و چنانکه این پادشاه را پیدا آرد با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتگاران وی که فراخور وی باشند یکی از دیگر مهترتر و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراسته تر گردد تا آن مدت که ایزد عزوجل تقدیر کرده باشد تبارک الله احسن الخالقین

و از آن پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین همچنین رفته است از روزگار آدم علیه السلام تا خاتم انبیا مصطفی علیه السلام و بباید نگریست که چون مصطفی علیه السلام یگانه روی زمین بود او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفات وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قوی تر و پیداتر و بالاتر و لو کره المشرکون

و کار دولت ناصری یمینی حافظی معینی که امروز ظاهر است و سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه آن را میراث دارد میراثی حلال هم برین جمله است ایزد عزذکره چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود بر روی زمین امیر عادل سبکتگین را از درجه کفر بدرجه ایمان رسانید و وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید تا از آن اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد به بسیار درجه از اصل قوی تر بدان شاخها اسلام بیاراست و قوة خلفای پیغمبر اسلام در ایشان بست تا چون نگاه کرده آید محمود و مسعود رحمة الله علیهما دو آفتاب روشن بودند پوشیده صبحی و شفقی که چون آن صبح و شفق برگذشته است روشنی آن آفتابها پیدا آمده است و اینک از آن آفتابها چندین ستاره نامدار و سیاره تابدار بی شمار حاصل گشته است همیشه این دولت بزرگ پاینده باد هر روز قوی تر علی رغم الاعداء و الحاسدین

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴ - عذر نوشتن تاریخ

 

این فصل نیز به پایان آمد و چنان دانم که خردمندان- هر چند سخن دراز کشیده ام- بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن به یکبار خواندن نیرزد و پس ازین عصر مردمان دیگر عصرها با آن رجوع کنند و بدانند و مرا مقررست که امروز که من این تألیف می کنم درین حضرت بزرگ - که همیشه باد- بزرگان اند که اگر به راندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سواران اند و من پیاده و من با ایشان در پیادگی کند و بالنگی منقرس و چنان واجب کندی که ایشان بنوشتندی و من بیاموزمی و چون سخن گویندی بشنومی و لکن چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغل های بزرگ اندیشه می دارند و کفایت می کنند و میان بسته اند تا به هیچ حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و به کام رسد به تاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دل ها اندران چون توانند بست پس من به خلیفتی ایشان این کار را پیش گرفتم که اگر توقف کردمی منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند بودی که نپرداختندی و چون روزگار دراز بر آمدی این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی و کسی دیگر خاستی این کار را که برین مرکب آن سواری که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندان با نام مدروس شدی

و تاریخ ها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکار ان ایشان که اندران زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند و حال پادشاهان این خاندان رحم الله ماضیهم و اعز باقیهم به خلاف آن است چه بحمد الله تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است و ایزد عزذکره مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم

و چون از خطبه این فصول فارغ شدم به سوی تاریخ راندن بازرفتم و توفیق خواهم از ایزد عزذکره بر تمام کردن آن علی قاعدة التاریخ

و پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب دران از حدیث این پادشاه بزرگ انار الله برهانه یکی آنچه بر دست وی رفت از کارهای با نام پس از آن که امیر محمود رضی الله عنه از ری بازگشت و آن ولایت بدو سپرد و دیگر آنچه برفت وی را از سعادت به فضل ایزد عزذکره پس از وفات پدرش در ولایت برادرش در غزنین تا آنگاه که به هرات رسید و کارها یک رویه شد و مراد ها به تمامی به حاصل آمد چنانکه خوانندگان بر آن واقف گردند و نوادر و عجایب بود که وی را افتاد در روزگار پدرش چند واقعه بود همه بیاورده ام درین تاریخ بجای خویش در تاریخ سال های امیر محمود و چند نکته دیگر بود سخت دانستنی که آن به روزگار کودکی چون یال برکشید و پدر او را ولی عهد کرد واقع شده بود و من شمتی ازان شنوده بودم بدان وقت که به نشابور بودم سعادت خدمت این دولت ثبتها الله را نایافته و همیشه می خواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا به رأی العین دیده باشد و این اتفاق نمی افتاد تا چون درین روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد بر حاصل کردن آن چرا که دیرسال است تا من درین شغلم و می اندیشم که چون به روزگار مبارک این پادشاه رسم اگر نکتها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن آن اتفاق خوب چنان افتاد در اوایل سنه خمسین و اربعمایه که خواجه بو سعد عبد الغفار فاخر بن شریف حمید امیر المؤمنین ادام الله عزه فضل کرد و مرا درین بیغوله عطلت بازجست و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخط خویش نبشت و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آنرا سجل کرد به هیچ گواه حاجت نیاید که این خواجه ادام الله نعمته از چهارده سالگی به خدمت این پادشاه پیوست و در خدمت وی گرم و سرد بسیار چشید و رنج ها دید و خطر های بزرگ کرد با چون محمود رضی الله عنه تا لاجرم چون خداوند به تخت ملک رسید او را چنان داشت که داشت از عزت و اعتمادی سخت تمام و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنه احدی و عشرین افتاد که رایت امیر شهید رضی الله عنه به بلخ رسید فاضلی یافتم او را سخت تمام و در دیوان رسالت با استادم بنشستی و بیشتر از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوت های خاصه و واجب چنان کردی بلکه از فرایض بود که من حق خطاب وی نگاه داشتمی اما در تاریخ بیش ازین که راندم رسم نیست و هر خردمندی که فطنتی دارد تواند دانست که حمید امیر المؤمنین به معنی از نعوت حضرت خلافت است و کدام خطاب ازین بزرگ تر باشد و وی این تشریف به روزگار مبارک امیر مودود رحمة الله علیه یافت که وی را به بغداد فرستاد به رسولی به شغلی سخت با نام و برفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگار دیدگان کنند و بر مراد باز آمد چنانکه پس ازین شرح دهم چون به روزگار امیر مودود رسم و در روزگار امیر عبد الرشید از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد از سفارت بر جانب خراسان در شغلی سخت بانام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان که امروز ولایت خراسان ایشان دارند و بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بجای خویش پس از آن حال ها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت و درین روزگار همایون سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد بن مسعود اطال الله بقاءه و نصر لواءه ریاست بست بدو مفوض شد و مدتی دراز بدان ناحیت ببود و آثار خوب نمود و امروز مقیم است به غزنین عزیزا مکرما به خانه خویش و این نکته چند نبشتم از حدیث وی و تفصیل حال وی فرا دهم درین تاریخ سخت روشن به جایهای خویش ان شاء الله تعالی و این چند نکت از مقامات امیر مسعود رضی الله عنه که از وی شنودم اینجا نبشتم تا شناخته آید و چون ازین فارغ شوم آنگاه نشستن این پادشاه به بلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ روزگار همایون او را برانم

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۵ - مسعود در زمین داور

 

المقامة فی معنی ولایة العهد بالامیر شهاب الدوله مسعود و ما جری من احواله

اندر شهور سنه احدی و اربعمایه که امیر محمود رضی الله عنه بغزو غور رفت بر راه زمین داور از بست و دو فرزند خویش را امیران مسعود و محمد و برادرش یوسف رحمهم الله اجمعین را فرمود تا بزمین داور مقام کردند و بنه های گران تر نیز آنجا ماند و این دو پادشاه زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین داور را مبارک داشتی که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش رضی الله عنه وی را داد آن ناحیت بود و جد مرا که عبد الغفارم- بدان وقت که آن پادشاه بغور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند بخانه بایتگین زمین داوری که والی آن ناحیت بود از دست امیر محمود- فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند و آنچه بباید از وظایف و رواتب ایشان راست میدارد و جده یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قران خوان و نبشتن دانست و تفسیر قران و تعبیر و اخبار پیغمبر صلی الله علیه و سلم نیز بسیار یاد داشت و با این چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو و اندر آن آیتی بود پس جد و جده من هر دو بخدمت آن خداوند زادگان مشغول گشتند که ایشان را آنجا فرود آورده بودند و ازان پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی و من سخت بزرگ بودم بدبیرستان قران خواندن رفتمی و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند و بازگشتمی تا چنان شد که ادیب خویش را که او را بسالمی گفتندی امیر مسعود گفت عبد الغفار را از ادب چیزی بباید آموخت

وی قصیده یی دو سه از دیوان متنبی و قفانبک مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ تر شدم

و در آن روزگار ایشان را در نشستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشته امیر محمود بر سر ایشان بود و امیر مسعود را بیاوردی و نخست در صدر بنشاندی آنگاه امیر محمد را بیاوردندی و بر دست راست وی بنشاندندی چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو برنهالی و امیر یوسف را بیاوردندی و بیرون از صدر بنشاندندی بر دست چپ و چون برنشستندی بتماشا و چوگان محمد و یوسف بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود و نماز دیگر چون مؤدب بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیر مسعود پس از آن بیکساعت

و ترتیبها همه ریحان خادم نگاه میداشت و اگر چیزی دیدی ناپسندیده بانگ برزدی

و در هفته دو بار برنشستندی و در روستاها بگشتندی و امیر مسعود عادت داشت که هر بار که برنشستی ایشانرا میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار با تکلف آوردندی از جد و جده من که بسیاربار چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشتی و غلامی بود خرد قراتگین نام که درین کار بود و پیغام سوی جد و جده من او آوردی- و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را- و خوردنیها بصحرا مغافصه پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را پسر امیر فریغون امیر گوزگانان و دیگران که همزادگان ایشان بودند بخواندی و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی

و بایتگین زمین داوری والی ناحیت هم نخستین غلام بود امیر محمود را و امیر محمود او را نیکو داشتی و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا و درین روزگار که امیر مسعود بتخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته چنانکه بمثل در برابر والده سیده بود و چند بار در اینجا به غزنین در مجلس امیر مسعود- و من حاضر بودم- این زن آن حالهای روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانه امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی و بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها و این بایتگین زمین داوری بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف برافتاد با خویشتن صدوسی طاوس نر و ماده آورده بود گفتندی که خانه زادند بزمین داور و در خانه های ما از آن بودی بیشتر در گنبدها بچه میآوردندی و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و بطلب ایشان بر بامها آمدی و بخانه مادر گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند

یک روز از بام جده مرا آواز داد و بخواند چون نزدیک رسید گفت بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی و همچنین که این جایهاست آنجا نیز حصار بودی و بسیار طاوس و خروس بودی من ایشان را می گرفتمی و زیر قبای خویش می کردمی و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می غلطیدندی و تو هر چیزی بدانی تعبیر این چیست پیرزن گفت ان شاء الله امیر امیران غور را بگیرد و غوریان بطاعت آیند گفت من سلطانی پدر نگرفته ام چگونه ایشان را بگیرم پیرزن جواب داد که چون بزرگ شوی اگر خدای عزوجل خواهد این بباشد که من یاد دارم سلطان پدرت را که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت او داشت اکنون بیشتری از جهان بگرفت و میگیرد تو نیز همچون پدر باشی امیر جواب داد ان شاء الله و آخر ببود همچنان که بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند وی را نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید درین مقامه و در شهور سنه احدی و عشرین و اربعمایه که اتفاق افتاد پیوستن من که عبد الغفارم بخدمت این پادشاه رضی الله عنه فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم و شش جفت برده آمد و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند و بهرات از ایشان نسل پیوست و امیران غور بخدمت امیر آمدند گروهی برغبت و گروهی برهبت که اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دم درکشیدند و بهیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۶

 

و در سنه خمس و اربعمایه امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین که ناحیتی است از غور پیوسته بست و زمین داور و آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند و امیر مسعود را با خویشتن برده بود

و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز ربود و چون گروهی از ایشان بحصار التجا کردند مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و ازان برج بیفتاد یارانش را دل بشکست و حصار را بدادند و سبب آن همه یک زخم مردانه بود امیر محمود چون از جنگ فارغ شد و بخیمه بازآمد آن شیربچه را بنان خوردن فرود آورد و بسیار بنواخت و زیادت تجمل فرمود از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی روز ولی عهد کرد که می دید و می دانست که چون وی ازین سرای فریبنده برود جز وی این خاندان بزرگ را- که همیشه برپای باد- برپای نتواند داشت و اینک دلیل روشن ظاهر است که بیست و نه سال است تا امیر محمود رضی الله عنه گذشته شده است و با بسیار تنزلات که افتاد آن رسوم و آثار ستوده و امن و عدل و نظام کارها که درین حضرت بزرگ است هیچ جای نیست و در زمین اسلام از کفر نشان نمی دهند همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور و سلطان معظم فرخ- زاد فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامگار و برخوردار از ملک و جوانی بحق محمد و آله

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۷ - سازش با درمیش بت

 

... روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیل سبکتر

و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اول حد غور است چون غوریان خبر او یافتند بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند و امیر رضی الله عنه پیش تا این حرکت کرد بو الحسن خلف را که مقدمی بود از وجیه تر مقدمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته و این روز بو الحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته چنانکه گفتند سه هزار سوار و پیاده بود و پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدمی دیگر بود از سر حد غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی اندازه و امیر محمد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود تا این مقدم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد البته اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند

چون این دو مقدم بیامدند و بمردم مستظهر گشت امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدمه برفت جریده و ساخته با غلامی پنجاه و شصت و پیاده یی دویست کاری تر از هر دستی و بحصاری رسید که آنرا برتر می گفتند قلعتی سخت استوار و مردان جنگی با سلاح تمام امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند و ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت اند امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی

و پیادگان بدان قوة ببرج بررفتن گرفتند بکمندها و کشتن کردند سخت عظیم و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی و پس از آن که حصار ستده آمد لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود

و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود بدانجا قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی پیش تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند بسیار اشتلم کردند و گفتند

امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این جا بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند سواره و پیاده با سلاح تمام و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می انداختند و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر و دانستند که کار تنگ درآمد جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی و بسیار کشته و گرفتار شدند و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور و دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده اند امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار می ساختند و منجنیق می نهادند چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها که از آن سخت تر نباشد و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی

و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت تر بود روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت تر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هول تر نباشد امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قوی دل می گشتند و جنگ سخت تر میکردند و غوریان را دل بشکست گریختن گرفتند و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند و آخر هزیمت شدند و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند و زینهار دادند و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود امیر فرمود تا منادی کردند مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش باید آورد و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد

و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها بپذیرفتند در میش بت نیز بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد در هفته یی برافتد رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد و بو الحسن خلف و شیروان که ایشان را پای مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان گرفته است بازدهد در میش بت از بن دندان بلا حمر و لا اجر قلعتها را بکوتوالان امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد و چون امیر در ضمان سلامت بهرات رسید بخدمت آنجا آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت

چون امیر رضی الله عنه از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند و آنجا امیر کوتوال خویش بنشاند و بهرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت فرستاده بود و درین میانها مرا که عبد الغفارم یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جده تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید

و این قصه غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود رضی الله عنه و در اول فتوح خراسان که ایزد عز ذکره خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی و امیر محمود رضی الله عنه بدو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزایم وی که از آن جوانان و بروزگار سامانیان مقدمی که او را بو جعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بو الحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار و تولک بیش نرسید و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد و همگان رفتند رحمة الله علیهم اجمعین

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۹ - شکار شیر

 

و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان را و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد و پای در موزه کردی برهنه در چنان سرما و شدت و گفتی بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند و همچنین بشکار شیر رفتی تاختن اسفزار و ادرسکن و ازان بیشه ها به فراه وزیرکان و شیر نر چون بر آنجا بگذشتی به بست و بغزنین آمدی و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه او را یاری دادندی و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی بمردی و مکابره شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی

و بدان روزگار که بمولتان میرفت تا آنجا مقام کند که پدرش از وی بیازرده بود از صورتها که بکرده بودند- و آن قصه دراز است- در حدود کیکانان پیش شیر شد و تب چهارم میداشت و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه یی سطبر کوتاه تا اگر خشت بینداختی و کاری نیامدی آن نیزه بگزاردی بزودی و شیر را بر جای بداشتی آن بزور و قوة خویش کردی تا شیر می پیچیدی بر نیزه تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی این روز چنان افتاد که خشت بینداخت شیر خویشتن را دردزدید تا خشت با وی نیامد و زبر سرش بگذشت امیر نیزه بگزارد و بر سینه وی زد زخمی استوار اما امیر از آن ضعیفی چنانکه بایست او را بر جای نتوانست داشت و شیر سخت بزرگ و سبک و قوی بود چنانکه به نیزه درآمد و قوة کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد پادشاه با دل و جگردار بدو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فرود افشرد و غلامان را آواز داد غلامی که او را قماش گفتندی و شمشیر دار بود و در دیوان او را جاندار گفتندی درآمد و بر شیر زخمی استوار کرد چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد و همه حاضران بتعجب بماندند و مقرر شد که آنچه در کتاب نوشته اند از حدیث بهرام گور راست بود ...

... و پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته بود روزی سیر کرد و قصد هرات داشته هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را بکمند بگرفت و چون بخیمه فرود آمد نشاط شراب کرد و من که عبد الغفارم ایستاده بودم حدیث آن شیران خاست و هر کسی ستایشی میگفت خواجه بو سهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعر گفت بغایت نیکو چنانکه او گفتی که یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر و آن ابیات امیر را سخت خوش آمد و همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز کردم اما از دست من بشده است بیتی چند که مرا یاد بود درین وقت نبشتم- هرچند که بر ولی نیست- تا قصه تمام شود

و الابیات للشیخ ابی سهل الزوزنی فی مدح السلطان الاعظم مسعود بن محمود رضی الله عنهما شعر

السیف و الرمح و النشاب و الوتر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۰ - قصّهٔ مانک علی میمون

 

شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد و سخاوتش چنان بود که بازرگانی که او را بو مطیع سکزی گفتندی یک شب شانزده هزار دینار بخشید و این بخشیدن را قصه یی است این بو مطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی و پدری داشت بو احمد خلیل نام شبی از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغل داشت و دیری آنجا بماند چون می بازگشت شب دور کشیده بود اندیشید نباید که در راه خللی افتد در دهلیز خاصه مقام کرد - و مردی شناخته بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاه داران او را لطف کردند و او قرار گرفت خادمی برآمد و محدث خواست و از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود آزادمرد بو احمد برخاست با خادم رفت و خادم پنداشت که او محدث است چون او بخرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد امیر آواز ابو احمد بشنود بیگانه پوشیده نگاه کرد مرد را دید هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه یی بود امیر آواز داد که تو کیستی گفت بنده را بو احمد خلیل گویند پدر بو مطیع که هنباز خداوند است گفت بر پسرت مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار گفت آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حق حرمت او را پیر دعای بسیار کرد و بازگشت و غلامی ترک از آن پسرش بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید فرمود که آن غلام را نیز باید داد که نخواهیم و بهیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در ملک ما آید

و ازین تمام تر همت و مروت نباشد

وزین زیادت نیز بسیار بخشید مانک علی میمون را و این مانک مردی بود از کدخدایان غزنین و بسیار مال داشت و چون گذشته شد از وی اوقاف و چیز بی اندازه ماند و رباطی که خواجه امام بو صادق تبانی ادام الله سلامته آنجا نشیند و حدیث این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش ان شاء الله عزوجل قصه مانک علی میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هر سالی بسیار آچارها و کامه های نیکو ساختی و پیش امیر محمود رحمة الله علیه بردی چون تخت و ملک بامیر مسعود رسید و از بلخ بغزنین آمد آچار بسیار و کرباسها از دست رشت پارسا زنان پیش آورد امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت از گوسپندان خاص پدرم رحمة الله علیه وی بسیار داشت یله کردم بدو و گوسپندان خاص ما نیز که از هرات آورده اند وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد

و در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایده تمام باشد که وی مردی پارساست و ما را بکار است فرمان او را بمسارعت پیش رفتند و دیگر سال امیر ببلخ رفت که اینجا مهمات بود- چنانکه آورده آید- مانک علی میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید و هر چیزی و از میکاییل بزاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است و قصه نبشته بود و التماس کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد بکسی دیگر داده آید که وی پیر شده است و آنرا نمی تواند داشت و مهلتی و توقفی باشد تا او این حاصل را نجم نجم بسه سال بدهد

در آن وقت که میکاییل بزاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند من که عبد الغفارم ایستاده بودم میکاییل نسخت و قصه پیش داشت امیر گفت بستان و بخوان بستدم و هر دو بخواندم بخندید و گفت مانک را حق بسیارست در خاندان ما این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم عبد الغفار بدیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی او کشند و مثال نبشتم و توقیع کرد و مانک نظری یافت بدین بزرگی سخت بزرگ همتی و فراخ حوصله یی باید تا چنین کردار تواند کرد ایزد عزذکره بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس

 

و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار مردی که وی را حسن محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدثی کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می بردی و نامه ها بخط من رفتی که عبد الغفارم

و هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی بهانه آوردی که از آنجا تخم سپر غمها و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده میاید و در آن وقت که امیران مسعود و محمود رضی الله عنهما بگرگان بودند و قصد ری داشتند این محدث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر و منوچهر او را بازگردانید با معتمدی از آن خویش مردی جلد و سخن گوی بر شبه عرابیان و با زی و جامه ایشان و امیر مسعود را بسیار نزل فرستاد پوشیده بخطها و نامه ها و طرایف گرگان و دهستان جز از آنچه در جمله انزال امیر محمود فرستاده بود و یک بار و دو بار معتمدان او این محدث و یارش آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست چنانکه رسم است که میان ملوک باشد

پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعه سکاوند است در روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله بیامد و مرا که عبد الغفارم بخواند- و چون وی آمدی بخواندن من مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده میاید- ساخته برفتم با پرده دار یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت و کاغذ در پیش و گوهر آیین خزینه دار- و او از نزدیکان امیر بود آن روز- ایستاده رسم خدمت را بجا آوردم و اشارت کرد نشستن را بنشستم

گوهر آیین را گفت دویت و کاغذ عبد الغفار را ده وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نبشته بود بخط خود بمن انداخت و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی- و بو الفضل درین تاریخ بچند جای بیاورد و نسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد- من نسخت تأمل کردم نبشته بود که همی گوید مسعود بن محمود که بخدای عزوجل و آن سوگند که در عهدنامه نویسند که تا امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد و شرایط را تا بپایان بتمامی آورده چنانکه از ان بلیغ تر نباشد و نیکوتر نتواند بود چون بر آن واقف گشتم گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت محمودی و خشک بماندم وی اثر آن تحیر در من بدید گفت چیست که فروماندی و سخن نمیگویی و این نسخت چگونه آمده است گفتم زندگانی خداوند دراز باد بر آن جمله که خداوند نبشته است هیچ دبیر استاد نتواند نبشت اما اندرین یک سبب است که اگر بگویم باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری توانم گفت گفت بگوی گفتم

بر رأی خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدر خداوند ترسان است و پدر خداوند از ضعف و نالانی امروز چنین است که پوشیده نیست و بآخر عمر رسیده و خبر آن بهمه پادشاهان و گردن کشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که بانتقامی بتوانند رسید و ایشان را مقررست که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای او نتواند داشت و از وی تثبتی نیاید و از خداوند اندیشند که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد و بمرادی نتوانند رسید و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد بنزدیک وی رسد بتوقیع خداوند آراسته گشته تقربی کند و بنزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلایی خیزد تا وی بمراد خویش رسد و ایمن گردد و پادشاهان حیلتها بسیار کرده اند که چون بمکاشفت و دشمنی آشکارا کاری نرفته است به زرق و افتعال دست زده اند تا برفته است و نیز اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلایع گذاشته است و گماشته اگر این کس را بجویند و این عهدنامه بستانند و بنزدیک وی برند از عهده این چون توان بیرون آمدن

امیر گفت راست همچنین است که تو میگویی و منوچهر بر خواستن این عهد مصر بایستاده است که میداند که روز پدرم بپایان آمده است جانب خویشتن را میخواهد که با ما استوار کند که مردی زیرک و پیر و دوربین است شرمم میآید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقرب که نمود گفتم صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجت نکند و نتواند کرد سلطان محمود اگر نامه بدست وی افتد گفت بر چه جمله باید نبشت گفتم همانا صواب باشد نبشتن که امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و بما دست زد و تقربها و خدمتهای بی ریا کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم و اجابت نکنیم اما مقرر است که ما بنده و فرزند و فرمان بردار سلطان محمودیم و هر چه کنیم در چنین ابواب تا بدولت بزرگ وی بازنبندیم راست نیاید که چون برین جمله نباشد نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان و چون خجل کنم من او را برنا کردن و ناچار این عهد می باید کرد و عهدنامه نبشتم پس بر این تشبیب و قاعده نسخة العهد

همی گوید مسعود بن محمود که بایزد و بزینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیر جلیل منصور منوچهر بن قابوس طاعت دار و فرمان بردار و خراج گزار خداوند سلطان معظم ابو القاسم محمود ابن ناصر دین الله اطال الله بقاءه باشد و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده و بدان گواه گرفته نگاه دارد و چیزی از آن تغییر نکند من دوست او باشم بدل و با نیت و اعتقاد و با دوستان او دوستی کنم و با دشمنان او مخالفت و دشمنی و معونت و مظاهرت خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجاآورم و نیابت نیکو نگاه- دارم وی را در مجلس عالی خداوند پدر و اگر نبوتی و نفرتی بینم جهد کنم تا آن را دریابم و اگر رای عالی پدرم اقتضا کند که ما را به ری ماند او را هم برین جمله باشم و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم بان گردد اندر آن موافقت کنم و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من با وی برین جمله باشم و اگر این سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم و از حول و قوة وی اعتماد بر حول و قوة خویش کردم و از پیغامبران صلوات الله علیهم اجمعین و کتب بتاریخ کذا این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و بنزدیک منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید

اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبد الغفار دبیر در نگاهداشت مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا چگونه بوده است و این حکایتها نیز بآخر آمد و بازآمدم بر سر کار خویش و براندن تاریخ و بالله التوفیق

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان

 

و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوش تر و هر روز کارش بر بالا بود و تجملی نیکوتر و نواخت امیر مسعود رضی الله عنه خود از حد و اندازه بگذشت از نان دادن و زبر همگان نشاندن و بمجلس شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دان تر خود مردم نتواند بود محسودتر و منظورتر گشت و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمل و آلت و آخر چون کار بآخر رسید چشم بد درخورد که محمودیان از حیلت نمی آسودند تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده و قصه یی که او را افتاد بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد تا جمله روی بدو دادند چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی کوکبه یی سخت بزرگ با وی بودی و محمودیان حیلت می ساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها می بنگاشتند و امیر البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته تر و کریم تر و حلیم تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود بامدادان در صفه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب و می نشستند و می ایستادند و غازی از در درآمد و مسافت دور بود تا صفه امیر دو حاجب را فرمود که پذیره سپاه سالار روید و بهیچ روزگار هیچ سپاه سالار را کس آن نواخت یاد نداشت حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده و چون حجاب بدو رسیدند سر فرود برد و زمین بوسه داد و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند امیر روی سوی او کرد گفت سپاه سالار ما را بجای برادر است و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت بهیچ حال بر ما فراموش نیست و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید و می شنویم که گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس می سازند و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دل مشغول گردانند نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است بنده از کس باک ندارد امیر فرمود تا قبای خاصه آوردند و فراپشت او کردند برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع بجواهر و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت

و استادم بو نصر رحمة الله علیه بهرات چون دل شکسته یی همی بود چنانکه بازنموده ام پیش ازین و امیر رضی الله عنه او را بچند دفعت دل گرم کرد تا قوی دل تر شد و درین روزگار ببلخ نواختی قوی یافت و مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی هر چند طاهر حشمتی گرفته بود و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بو نصر ایستاده در وکالت در این پادشاه و طارم سرای بیرون دیوان ما بود بو نصر هم بر آنجا که بروزگار گذشته نشستی بر چپ طارم که روشن تر بوده است بنشست و خواجه عمید ابو سهل ادام الله تأییده که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله که همیشه این دولت باد و بو سهل همدانی آن مهترزاده زیبا که پدرش خدمت کرده است وزراء بزرگ را و امروز عزیزا مکرما بر جای است و برادرش بو القاسم نیشابوری سخت استاد و ادیبک بو محمد دوغابادی مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده در چپ طاهر بنشستند و دویتی سیمین سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بر یک دورش دیبای سیاه و عراقی دبیر بو الحسن هرچند نام کتابت بر وی بود خود بدیوان کم نشستی و بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله بنشستند وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم ترک چنانکه در میانه هر دو مهتر افتاد در پیش طارم و کار راندن گرفت و هر کس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم چون بو نصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و ندیمان که از امیر پیغامی دادندی در مهمی از مهمات ملک که بنامه پیوستی هم با بو نصر گفتندی تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند مگر گاه از گاه از آن کسان که بعراق طاهر را دیده بودند کسی درآمدی از طاهرنامه مظالمی یا عنایتی یا جوازی خواستی و او بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی

چون روزی دو سه برین جمله ببود امیر یک روز چاشتگاهی بو نصر را بخواند- و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشینند- گفت نام دبیران بباید نبشت آنکه با تو بوده اند و آنکه با ما از ری آمده اند تا آنچه فرمودنی است فرموده آید استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد نسخت پیش برد

امیر گفت عبید الله نبسه بو العباس اسفرایینی و بو الفتح حاتمی نباید که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود بو نصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبید الله را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و او برنایی خویشتن دار و نیکو خط است و از وی دبیری نیک آید و بو الفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن بروزگار امیر محمود چه چاکرزاده خداوند است گفت همچنین است که همی گویی اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بوده اند از جهت مرا در دیوان تو امروز دیوان را نشایند بو نصر گفت بزرگاغبنا که این حال امروز دانستم امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی گفت هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خاین بکار نیاید امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند- و زو کریم تر و رحیم تر کس ندیده بودم- و گفت که ما آنچه باید بفرماییم عبید الله چه شغل داشت گفت صاحب بریدی سرخس و بو الفتح صاحب بریدی تخارستان گفت بازگرد بو نصر بازگشت و دیگر روز چون امیر بارداد همگان ایستاده بودیم امیر آواز داد عبید الله از صف پیش آمد امیر گفت بدیوان رسالت می باشی گفت میباشم گفت چه شغل داشتی بروزگار پدرم

گفت صاحب بریدی سرخس گفت همان شغل بتو ارزانی داشتیم اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است و جد و پدر ترا آن خدمت بوده است ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۸ - آمدن خواجه احمد حسن به بلخ

 

محرم این سال غرتش سه شنبه بود امیر مسعود رضی الله عنه این روز از کوشک در عبد الاعلی سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا و یک سال که آنجا رفتم دهلیز و درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی و اینک سرای نو که بغزنین می بینند مرا گواه بسنده است و بنشابور شادیاخ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخط خویش سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه ها و میدانها تا چنان است که هست و به بست دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش چندان زیادتها فرمود چنانکه امروز بعضی بر جای است و این ملک در هر کاری آیتی بود ایزد عزذکره بر وی رحمت کناد

و از هرات نامه توقیعی رفته بود با کسان خواجه بو سهل زوزنی تا خواجه احمد حسن بدرگاه آید و جنکی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بود و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت- و از وی محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود- و خواجه عبد الرزاق را پسر خواجه بزرگ احمد حسن- که بقلعت نندنه موقوف بود سارغ شراب دار بفرمان وی را برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد خواجه گفت من از تو شاکرترم او را گفت توبه نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم و آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی سارغ بازگشت و خواجه بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نمود و امیر او را گرم بپرسید و تربیت ارزانی داشت و بزبان نیکویی گفت او خدمت کرد و بازگشت و بخانه یی که راست کرده بودند فرود آمد و سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد

چنین گوید بو الفضل بیهقی که چون این محتشم بیاسود در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت البته تن درنداد بو سهل زوزنی بود در آن میانه و کار و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر می بود در میان این دو تن را خیاره کرده بودند و هر دو با یکدیگر بد بودند پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد و من هرگز بو نصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم ازین روزگار که اکنون دیدم

و از پیغامها که بخواجه احمد حسن میرفت بو سهل را گفته بود من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید بو سهل حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم بو سهل گفت من بخداوند این چشم ندارم من چه مرد آن کارم که جز پایکاری را نشایم خواجه گفت یا سبحان الله از دامغان باز که بامیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کار ملک هنوز یکرویه نشده بود امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یکرویه شد اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری بو سهل گفت چندان بود که پیش ملک کسی نبود چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود پیش آفتاب ذره کجا برآید ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد همه دستها کوتاه گشت گفت نیک آمد تا اندرین بیندیشم و بخانه بازرفت و سوی وی دو سه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت درین باب و البته اجابت نکرد

یک روز بخدمت آمد چون بازخواست گشت امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت خواجه چرا تن درین کار نمیدهد و داند که ما را بجای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد

خواجه گفت من بنده و فرمانبردارم و جان بعد از قضاء الله تعالی از خداوند یافته ام اما پیر شده ام و از کار بمانده و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم که بمن رنج بسیار رسیده است امیر گفت ما سوگندان ترا کفارت فرماییم ما را ازین بازنباید زد گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رأی عالی بیند تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود آنگاه بر حسب فرمان عالی کار کند گفت نیک آمد کدام معتمد را خواهی

گفت بو سهل زوزنی در میان کار است مگر صواب باشد که بو نصر مشکان نیز اندر میان باشد که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است

امیر گفت سخت صواب آمد خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند

از خواجه بو نصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که بازگردم مرا بنشاند و گفت مرو تو بکاری که پیغامی است بمجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله یی بنشینم که مرا روزگار عذر خواستن است از خدای عزوجل نه وزارت کردن گفتم زندگانی خداوند دراز باد امیر را بهتر افتد در این رأی که دیده است و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رأی روشن خواجه گفت چنین است که میگوید اما اینجا وزرا بسیار می بینم و دانم که بر تو پوشیده نیست گفتم هست از چنین بابتها و لکن نتوان کرد جز فرمان برداری پس گفتم من درین میانه بچه کارم بو سهل بسنده است و از وی بجان آمده ام بحیله روزگار کرانه میکنم گفت ازین میندیش مرا بر تو اعتماد است خدمت کردم

بو سهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است باید که درین کار تن در دهد که حشمت تو می باید شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار می کنند تا کارها بر نظام قرار گیرد خواجه گفت من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم اما چون خداوند میفرماید و میگوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن دردادم اما این شغل را شرایط است اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند قبول فرماید یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند کردن گیرند و من نیز در بلای بزرگ افتم و امروز که من دشمن ندارم فارغ دل می زیم و اگر شرایطها در نخواهم و بجای نیارم خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور نباشم اگر چنانچه ناچار این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل را درخواهم بتمامی اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم

ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود بو سهل را گفتم چون تو در میانی من بچه کار میآیم گفت ترا خواجه درخواسته است باشد که بر من اعتماد نیست و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندرین میانه و چون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بو سهل سخن گوید چون وی سخن آغاز کرد امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست بو سهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۹ - خلعت پوشی خواجه احمد حسن

 

و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست و بو سهل و بو نصر مواضعه او پیش بردند امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست و بو سهل و بو نصر آن سوگندنامه پیش داشتند خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت و بو نصر و بو سهل را گواه گرفت و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نویدهای خوب داد و خواجه زمین بوسه داد پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید خواجه گفت فرمان بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه و مواضعه با وی بردند و سوگندنامه بدوات خانه بنهادند و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام کتاب مقامات و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی

و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت و هزاهز در دلها افتاد که نه خرد مردی بر کار شد و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بو سهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول تر نباشد و بمردمان می نمود که این وزارت بدو میدادند نخواست و خواجه را وی آورده است و کسانی که خرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید و سلطان مسعود رضی الله عنه داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد بر جای بود وزارت بکسی دیگر دادی که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبد الصمد را یاد میکرد و میگفت که این شغل را هیچ- کس شایسته تر از وی نیست و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم و این نه از آن میگویم که من از بو سهل جفاها دیده ام که بو سهل و این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است اما سخنی راست بازمینمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده آن بیرون توانم آمد و الله عز ذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطأ و الزلل بمنه و فضله و سعة رحمته

و دیگر روز- هو الاحد الرابع من صفر هذه السنة - خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیا و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه بمصلحت بازگردد و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم امیر اشارت کرد سوی حاجب بلگاتگین که مقدم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه برد وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک خلعت پوشیدن را و همه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای و خواجه خلعت بپوشید- و بنظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم - قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید سخت خرد نقش پیدا و عمامه قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره یی بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در نشانده و حاجب بلگاتگین بدر جامه خانه بود نشسته چون خواجه بیرون آمد برپای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه یی با دو پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند بلگاتگین گفت خواجه بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت و برفت در پیش خواجه و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه- داران و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن چون بمیان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند امیر گفت خواجه را مبارکباد خواجه برپای خواست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته بدست خواجه داد و گفت انگشتری ملک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان ما مثالهای خواجه است و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه و با وی کوکبه یی بود که کس چنان یاد نداشت چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند و از در عبد الاعلی فرود آمد و بخانه رفت

و مهتران و اعیان آمدن گرفتند چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته تایی از جهت خود بازنگرفت که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست و روزی سخت بانام بگذشت

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۰ - گماشتن خواجه احمد دبیران را

 

دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که بر عادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نیشابوری یا قاینی که این مهتر را رضی الله عنه با این جامه ها دیدندی بروزگار و از ثقات او شنیدم چون بو ابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال می پوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی سبحان الله این قبا از حال بنگردد اینت منکر و بجد مردی - و مردیها و جدهای او را اندازه نبود و بیارم پس از این بجای خویش- و چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی

این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی الله عنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید و گروهی از بیم خشک می شدند و طبلی بود که زیر گلیم میزدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدان چه رفت در آن مجلس اما چون آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد خردمندان دانستند که آن همه نتیجه آن یک خلوت است

و چون دهل درگاه بزدند نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی بخواستند و بازگشت و این روز تا شب کسانی که ترسیده بودند می آمدند و نثار میکردند و بو محمد قاینی دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابو القاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود و ابراهیم بیهقی دبیر را که به دیوان ما میبود خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت و اعتماد من بر شما آن است که بود فردا بدیوان باید آمد و بشغل و کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران را بیاورد

گفتند فرمان برداریم و بو نصر بستی دبیر که امروز بر جای است مردی سدید و دبیری نیک و نیکو خط بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحثی رفت و بزرگ مالی یافت و بو محمد و ابراهیم گذشته شده اند ایزدشان بیامرزاد و بو نصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان و بروزگار وزارت خواجه عبد الرزاق دام تمکینه صاحب دیوان رسالت وی بود

و بو عبد الله پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار میکرد و این بو عبد الله بروزگار وزارت خواجه صاحب برید بلخ بود و کاری باحشمت داشت و بسیار بلا دید در محنتش و امیرک بیهقی در عزل وی از غزنین بتسجیل برفت چنانکه بیاوردم و مالی بزرگ از وی بستدند و دیگر روز سه شنبه خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد مصلای نماز افکنده بودند نزدیک صدر وی از دیبای پیروزه و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دسته کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند و برداشت و آنجا نبشت که

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین و الصلوة علی رسوله المصطفی محمد و آله اجمعین و حسبی الله و نعم الوکیل اللهم اعنی لما تحب و ترضی برحمتک یا ارحم الراحمین لیطلق علی الفقراء و المساکین شکرا لله رب العالمین من الورق عشرة آلاف درهم و من الخبز عشرة آلاف و من اللحم خمسة آلاف و من الکرباس عشرة آلاف ذراع و آن را بدویت دار انداخت و در ساعت امضا کرد پس گفت متظلمان را و ارباب حوایج را بخوانند چندتن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت مجلس دیوان و در سرا گشاده است و هیچ حجاب نیست هر کس را که شغلی است می باید آمد و مردمان بسیار دعا گفتند و امید گرفتند

و مستوفیان و دبیران آمده بودند و سخت برسم نشسته برین دست و بر آن دست

روی بدیشان کرد و گفت فردا چنان آیید که هرچه از شما پرسم جواب توانید دادن و حوالت نکنید تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هرکسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع و احمد حسن شمایان را نیک شناسد بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرانستاند و باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فروماندند خواجه برخاست و بخانه رفت و آن روز تا شب نیز نثار میآوردند نماز دیگر نسختها بخواست و مقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان درگاه نبشته بودند و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند بی اندازه مالی از زرینه و سیمینه و جامه های نابریده و غلامان ترک گران مایه و اسبان و اشتران بیش بها و هر چیزی که از زینت و تجمل پادشاهی بود هر چه بزرگ تر امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت خواجه مردی است تهی دست چرا این بازنگرفت و فرمود تا ده هزار دینار و پانصد هزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استر زینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد چون عبدوس با آن کرامت بنزدیک خواجه رسید برخاست و زمین بوسه داد و بسیار دعا گفت و عبدوس بازگشت

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۲ - داستان بوسهل حصیری

 

و فقیه بو بکر حصیری را درین روزها نادره یی افتاد و خطایی بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید و هرچند امیر پادشاهانه دریافت در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید و لا مرد لقضاء الله عزوجل چنان افتاد که حصیری با پسرش بو القاسم بباغ رفته بودند بباغ خواجه علی میکاییل که نزدیک است و شراب بی اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و انگاه صبوح کرده- و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران بکوی عباد گذر کرده چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان از قضا را چاکری از خواص خواجه پیش آمدشان سوار و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد مر او را دشنام زشت داد مرد گفت ای ندیم پادشاه مرا بچه معنی دشنام میدهی

مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجه بزرگ است

حصیری خواجه را دشنام داد و گفت بگیرید این سگ را تا کرا زهره آن باشد که این را فریاد رسد و خواجه را قوی تر بر زبان آورد و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد و بو القاسم پسرش بانگ بر غلامان زد که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه یی اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده باقی باد این مهتر و دوست نیک- و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است سه بازدهد و برفتند مرد که برایستاد نیافت در خود فروگذاشتی چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند- و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر- آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی را بمالد که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت مراغه دانست کرد

و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شراب خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد این رقعت بدست وی باید داد و اگر نپرسد هم بباید داد که مهم است و تأخیر برندارد بلگاتگین گفت فرمان بردارم و میان ایشان سخت گرم بود امیر بار نداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند

و چون پیدا آمد خدمت کردند بدر طارم رسیده بود چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است بو نصر مشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رأی شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه بباید رسانید امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند نبشته بود که زندگانی خداوند دراز باد بنده می گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده بعد فضل الله تعالی جان از خداوند بازیافته بود فرمان عالی را ناچار پیش رفت و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت و وی در مهد از باغ میآمد دردی آشامیده و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده نه در خلأ بمشهد بسیار مردم غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند و چون گفت چاکر احمدم صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است اگر رأی عالی بیند وی را عفو کرده آید تا برباطی بنشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می جهاند و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانه معمور رساند و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است و السلام

امیر چون رقعه بخواند بنوشت و بغلامی خاصه داد که دویت دار بود گفت

نگاه دار و پیل براند و هر کس میگفت چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید بصحرا مثال داد تا سپاه سالار غازی و اریارق سالار هندوستان و دیگر حشم باز گشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن- و با خاصگان میرفت- پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت و امیر بو نصر مشکان را بخواند نقیبی بتاخت و وی بدیوان بود گفت خداوند می بخواند و وی برنشست و بتاخت بامیر رسید و لختی براند فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید و وی بدیوان بازنیامد و سوی خانه خواجه بزرگ احمد رفت و بو منصور دیوان بان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت و بازگشتیم

و من بر اثر استادم برفتم تا خانه خواجه بزرگ رضی الله عنه زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آن را اندازه نبود یکی مرد را گفتم که حال چیست ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱

 

پس از یک ساعت سنکوی وکیل در نزدیک من آمد و گفت خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضه دار که بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه چنانکه فرمان عالی بود آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطی بستدند و بحبس بازداشتند و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت و خام بودی مساعدت ناکردن و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل تا بر بی ادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم بخواند و غرض بحاصل شود پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم و امیر آواز داد که چیست گفتم

بنده بو نصر پیغامی داده است و رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان بستد و بامیر داد چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا برین چه کردی و پس فردا چون ما بیاییم آنچه دیگر باید فرمود بفرماییم و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که بنده رفت و آن خدمت تمام کرد و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت دیگر روز شبگیر مرا بخواند رفتم خالی نشسته بود گفت چه کردی آنچه رفته بود بتمامی با وی بازگفتم گفت نیک رفته است پس گفت این خواجه در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد اما این پادشاه بزرگ راعی حق شناس است وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفته یی بر وی چنین مذلتی رسد بر آن رضا دادن پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی و چون فرمانی بدین هولی داده بود هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند چون بسلطان رسیدم برملا گفت بر ما نخواستی که بتماشا آمدی گفتم سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد و لکن خداوند بوی چند نامه مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد بخندید و شکرستانی بود در همه حالها گفت یاد دارم و مزاح میکردم و گفت نکته یی چند دیگر است که در آن نامه ها می باید نبشت بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصی که با سلطان بود در مهد خالی کرد و قوم دور شدند من پیش مهد بایستادم نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود اما حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش و اندازه بدست تو دادم این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش که حاجب را بترکی گفته ایم که ایشانرا می ترساند و توقف میکند چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی گفتم بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید و بتعجیل بازگشتم حال آن بود که دیدی و حاجب را گفتم توقف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن چندان که من خواجه بزرگ را ببینم حصیری را گفتم شرمت باد مردی پیر هرچند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی جواب داد که نه وقت عتاب است قضا کار کرده است تدبیر تلافی باید کرد

پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند در راه بو الفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن و راه بر من بگرفت گفت قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم شفاعتی بکنی که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد و جز بزبان تو راست نیاید او را گفتم بشغلی مهم میروم چون آن راست شد در باب تو جهد کنم امید دارم که مراد حاصل شود و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم خدمت کردم سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی سبب بازگشتن چه بود گفتم بازگردانید مرا بدان مهمات ری که بر خداوند پوشیده نیست و آن نامه ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می نگردد آمده ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری گفت سخت نیکو کردی و منت آن بداشتم و لکن البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی این کشخانان احمد حسن را فراموش کرده اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب و روی به بو عبد الله پارسی کرد و گفت بر عقابین نکشیدند ایشان را گفتم برکشند و فرمان خداوند بزرگ است من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم گفت بدیدی و شفاعت تو بنخواهم شنید و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند یا با عبد الله برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند گفتم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان پس از آن فرمان خداوند را باشد بو عبد الله را آواز داد تا بازگشت

و خالی کردند چنانکه دوبدو بودیم گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است و بزرگان گفته اند العفو عند القدرة و بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند و ایزد عزذکره قدرت بخداوند نموده بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت واجب چنان کند که براستای هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد و اخبار مأمون و ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره برده باشم و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند وی را نیازارد و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید که اغلب ظن من آن است که بدو بخشد

و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست

چون خواجه از من این بشنود سر اندر پیش افکند زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی میگویم که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند گفت چوب بتو بخشیدم اما آنچه دارند پدر و پسر سلطان را باید داد خدمت کردم و وی بو عبد الله پارسی را می فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس بردند و پس از آن نان خواست و شراب و مطربان و دست بکار بردیم چون قدحی شراب بخوردیم گفتم زندگانی خداوند دراز باد روزی مسعود است حاجتی دیگر دارم

گفت بخواه که اجابت خوب یابی گفتم بو الفتح را با مشگ دیدم و سخت نازیبا ستوربانی است و اگر می بایست که مالشی یابد یافت و حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار و سلطان او را شناخته است و نیکو می نگرد بر قانون امیر محمود اگر بیند وی را نیز عفو کند گفت کردم بخوانندش بخواندند و با آن جامه خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد خواجه گفت از ژاژ- خاییدن توبه کردی گفت ای خداوند مشک و ستورگاه مرا توبه آورد خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند چیزی بخورد پس از آن شرابی چند فرمودش بخورد پس بنواختش و بخانه بازفرستاد پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم و ای بو الفضل بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است تا انتقام کشد و من سخت کار هم آن را که او پیش گرفته است

و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان و نگذارد که وی چاکران وی را بخورد ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی

ابوالفضل بیهقی
 
۴۷۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۴ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۲

 

من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم ملطفه یی بمن داد بمهر بستدم و قصد شکارگاه کردم نزدیک نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده ملطفه نزدیک آغاجی خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند برفتم آغاجی مرا پیش برد امیر بر تخت روان بود در خرگاه خدمت کردم گفت بو نصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده سخت صواب است و ما اینک سوی شهر میآییم آنچه فرمودنی آید بفرماییم و آن ملطفه بمن انداخت بستدم و بازگشتم امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من به شتاب تر براندم نزدیک شهر استادم را بدیدم و خواجه بزرگ را ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه بو نصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند استادم بمن رسید اشارتی کرد سوی من پیش رفتم پوشیده گفت

چه کردی و چه رفت حال بازگفتم گفت بدانستم و براندند و امیر دررسید و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند و خواجه بر راست امیر بود و بو نصر پیش دست امیر و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر تا زحمتی نباشد و امیر با خواجه سخن همی گفت تا نزدیک باغ رسیدند امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرده آمد خواجه گفت خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بر زبان بو نصر پیغام دهد گفت نیک آمد و براندند و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همت عالی وی سزید دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت نرسد و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف گوی پیر است و حق خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را و بسبب این دوستداری بلاها دیده است پسرش بخردتر و خویشتن دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید و چون ایشان دو تن دربایستنی زودزود بدست نیایند و امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن

غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد و لکن ایشان را بحرس فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند و خطی بداده اند بطوع و رغبت که بخزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند و این مال بتوانند داد اما درویش شوند و چاکر بینوا نباید اگر رأی عالی بیند شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود

بو نصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان به وی است اگر صواب چنان بیند که ایشان را بخانه باید فرستاد بازفرستد و خط مواضعه بدیشان بازدهد و بو نصر بازآمد و با خواجه بگفت و امیر برخاست از رواق و در سرای شد و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند چون پیش آمدند زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها نمود و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت هم برین زی بخانه باز شو که من زشت دارم که زی شما بگردانم و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین و پسرش همچنان و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه بازآمدند بکوی علاء - با کرامت بسیار

و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت و پسر با پدر بود نشسته و من که بو الفضلم همسایه بودم زودتر از زایران نزدیک ایشان رفتم پوشیده حصیری مرا گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بو نصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا میکنم من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود که روی نداشتی و دعا کردم و باز گشتم و با استادم بگفتم که چه رفت استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند

بو نصر گفت پیداست که سعی من در آن چه بوده است سلطان را شکر کنید و خواجه را این بگفت و بازگشت و پس از آن بیک دو هفته از بو نصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت و حصیری آن روز در جبه یی بود زرد مرغزی و پسرش در جبه بنداری سخت محتشم و بر آن برده بودندشان و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند و شهریان حق نیکو گزاردند و همگان رفته اند مگر خواجه بو القاسم پسرش که بر جای است باقی باد و رحمة الله علیهم اجمعین

و هر کس که این مقامه بخواند بچشم خرد و عبرت اندرین باید نگریست نه بدان چشم که افسانه است تا مقرر گردد که این چه بزرگان بوده اند و من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم بوده است و لختی بدین ماند که بیاوردم اما هول تر ازین رفته است واجب تر دیدم بآوردن که کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد که از سخن سخن می شکافد تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد ان شاء الله عزوجل

ابوالفضل بیهقی
 
۴۸۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف

 

ذکر حکایت افشین و خلاص یافتن بودلف از وی

اسمعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار محتشم تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم با خویشتن گفتم چه خواهد بود آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت نام وی سلامه گفتم بگوی تا اسب زین کنند

گفت ای خداوند نیم شب است و فردا نوبت تو نیست که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست خاموش شدم که دانستم راست میگوید اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم و و البته ندانستم که کجا میروم آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است اگر باریابمی خود بها و نعم و اگر نه بازگردم مگر این وسوسه از دل من دور شود و براندم تا درگاه چون آنجا رسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند در ساعت نزدیک من آمد گفت آمدن چیست بدین وقت و ترا مقرر است که ازدی باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست گفتم همچنین است که تو گویی تو خداوند را از آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگرنه بازگردم گفت سپاس دارم و در وقت بازگفت و در ساعت بیرون آمد و گفت بسم الله بار است درآی در رفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها بهیچ شغل مشغول نه سلام کردم جواب داد و گفت یا با عبد الله چرا دیر آمدی که دیری است که ترا چشم میداشتم چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم

یا امیر المؤمنین من سخت پگاه آمده ام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن گفت خبر نداری که چه افتاده است گفتم ندارم

گفت انا لله و انا الیه راجعون بنشین تا بشنوی بنشستم گفت اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بو الحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم دین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حد اندازه افزون بنواختیم و درجه یی سخت بزرگ بنهادیم همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او را بر بودلف- القاسم بن عیسی الکرخی العجلی- گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی عداوت و عصبیت میان ایشان تا کدام جایگاه است و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کار- آمدگی بودلف و حق خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دو تن است

و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد اجابت کردم و پس از این اندیشه مندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند و مسکین خبر ندارد و نزدیک این مستحل برند و چندان است که بقبض وی آمد در ساعت هلاک کندش گفتم الله الله یا امیر المؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزذکره نپسندد و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم بودلف بنده خداوند است و سوار عرب است و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود گفت یا با عبد الله همچنین است که تو می گویی و بر من این پوشیده نیست اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام بسوگندان مغلظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند گفتم یا امیر المؤمنین این درد را درمان چیست گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد که حال و محل تو داند و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست

احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف و من اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه و روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم حجاب و مرتبه داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیاف منتظر آنکه بگوید ده تا سرش بیندازد و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنانکه سرش بسینه من رسیدی این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیاف را گوید شمشیر بران البته سوی من ننگریست فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه یی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود و سخن نشنید گفتم یا امیر خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی درین ترا چند مزد باشد بخشم و استخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دیگر کتفش بوسه دادم اجابت نکرد و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت تا کی ازین خواهد بود بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی خشمی و دلتنگی یی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید مرا چرا باید کشید از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلایی رسد پس گفتم ای امیر مرا از آزاد مردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگ تراند و چه از تو خردتر- اند مرا حرمت دارند و بمشرق و مغرب سخن من روان است و سپاس خدای عزوجل را که ترا ازین منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت پیغام امیر المؤمنین بشنو می فرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است و اگر او را بکشی ترا بدل وی قصاص کنم چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گزاری گفتم آری هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام و آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندر آمدند مزکی و معدل از هر دستی ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که می گوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بدل وی بکشند پس گفتم ای قاسم گفت لبیک گفتم تندرست هستی گفت هستم گفتم

هیچ جراحت داری گفت ندارم کسهای خود را نیز گفتم گواه باشید تندرست است و سلامت است گفتند گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شده یی و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکم تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید من این پیغام ندادم بازگردد و قاسم را بکشد چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می کرد و بتلطف گفت یا با عبد الله ترا چه رسید گفتم زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید گفت قصه گوی آغاز کردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد قاسم را بخواهم کشت افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه

من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده ام و رسوا شوم و قاسم کشته آید

اندیشه من این بود ایزد عزذکره دیگر خواست که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین سود ندارد

چون افشین بنشست بخشم امیر المؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت معتصم گفت پیغام من است و کی تا کی شنیده بودی که بو عبد الله از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد اگر ما دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابت کردیم در باب قاسم بباید دانست که آن مرد چاکرزاده خاندان ماست خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی و آنگاه آزرده کردن بو عبد الله از همه زشت تر بود و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ایشان بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن دارتر باش

افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت چون بازگشت معتصم گفت یا با عبد الله چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن گفتم یا امیر- المؤمنین خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر علیه السلام بیاوردم بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی و بخدای عزوجل سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم معتصم گفت حاجبی را بخوانید بخواندند بیامد گفت بخانه افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را بر نشان و بسرای بو عبد الله بر عزیزا و مکرما حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ می کردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند پس بخانه بازرفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته چون مرا بدید در دست و پای من افتاد من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم و وی می گریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای را عزوجل و امیر المؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار

و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند و همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده یی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۵۵۱