گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس‌ والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که به هرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن محدّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدّثی‌ کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می‌بردی. و نامه‌ها به خطّ من رفتی که عبد الغفّارم.

و هر آنگاه که آن محدّث را بسوی گرگان فرستادی، بهانه آوردی که [از] آنجا تخم سپرغم‌ها و ترنج‌ و طبقها و دیگر چیزها آورده میاید و در آن وقت که امیران مسعود و محمود، -رَضِيَ اللّهُ عنهما- به گرگان بودند و قصد ری داشتند این محدّث به ستارآباد رفت نزدیک منوچهر و منوچهر او را بازگردانید با معتمَدی از آنِ خویش، مردی جَلد و سخن‌گوی، بر شبه عرابیان‌ و با زیّ‌ و جامهٔ ایشان، و امیر مسعود را بسیار نزل‌ فرستاد پوشیده‌ به خطها و نامه‌ها و طرائف‌ گرگان و دهستان‌ جز از آنچه در جمله اَنزال‌ امیر محمود فرستاده بود. و یک بار و دو بار معتمَدان او، این محدّث و یارش‌ آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست، چنانکه رسم است که میان ملوک باشد.

پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن، پرده‌داری که اکنون کوتوال قلعهٔ سکاوند است در روزگار سلطان معظّم ابوشجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه، بیامد و مرا که عبدالغفّارم بخواند- و چون وی آمدی به خواندن من، مقرّر گشتی که به مهمّی مرا خوانده میاید. ساخته‌ برفتم با پرده‌دار، یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت‌ و کاغذ در پیش و گوهرآیین خزینه‌دار- و او از نزدیکان امیر بود آن روز- ایستاده، رسم خدمت را به جا آوردم و اشارت کرد نشستن را، بنشستم.

گوهرآیین را گفت: «دویت و کاغذ عبدالغفّار را ده.» وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت. امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نبشته بود به خطّ خود، به من انداخت‌؛ و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی، چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی- و بوالفضل‌ درین تاریخ به چند جای بیاورد و نسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد. من نسخت تأمّل کردم‌، نبشته بود که «همی گوید مسعود بن محمود که به خدای -عزَّ و جلَّ» و آن سوگند که در عهدنامه نویسند که «تا امیر جلیل فلک المعالی ابومنصور منوچهر بن قابوس با ما باشد» و شرایط را تا به پایان بتمامی آورده‌، چنانکه از آن بلیغ‌تر نباشد و نیکوتر نتواند بود. چون بر آن واقف گشتم، گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت‌ محمودی و خشک بماندم‌. وی اثر آن تحیّر در من بدید. گفت: «چیست که فروماندی و سخن نمیگوئی؟ و این نسخت چگونه آمده است؟»، گفتم: «زندگانی خداوند دراز باد، بر آن جمله که خداوند نبشته است، هیچ دبیر استاد نتواند نبشت، امّا اندرین یک سبب است که اگر بگویم، باشد که ناخوش آید و به موقع نیفتد و به دستوری‌ توانم گفت.»، گفت: «بگوی.»، گفتم:

«بر رأی خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدر خداوند ترسان است و پدر خداوند از ضعف [و] نالانی‌ امروز چنین است که پوشیده نیست و به آخر عمر رسیده و [خبر آن‌] به همه پادشاهان و گردن‌کشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که به انتقامی بتوانند رسید ؛ و ایشان را مقرّرست‌ که چون سلطان گذشته شد، امیر محمّد جای او نتواند داشت و از وی تثبّتی‌ نیاید و از خداوند اندیشند، که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرّر باشد و به مرادی نتوانند رسید. و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد به نزدیک وی رسد، به توقیع‌ خداوند آراسته گشته‌، تقرّبی کند و به نزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلائی خیزد تا وی به مراد خویش رسد و ایمن گردد. و پادشاهان حیلتها بسیار کرده‌اند که چون به مکاشفت‌ و دشمنی آشکارا کاری نرفته است، به زرق‌ و افتعال‌ دست زده‌اند تا برفته است‌. و نیز اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند، امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان‌ و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلائع‌ گذاشته است و گماشته؛ اگر این کس‌ را بجویند و این عهدنامه بستانند و به نزدیک وی برند، از عهده این چون توان بیرون آمدن؟».

امیر گفت: «راست همچنین است که تو میگویی و منوچهر بر خواستن این عهد مصرّ بایستاده است که میداند که روز پدرم به پایان آمده است. جانب خویشتن را میخواهد که با ما استوار کند که مردی زیرک و پیر و دوربین است. شرمم میآید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقرّب که نمود.» گفتم: «صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجّت نکند و نتواند کرد سلطان محمود، اگر نامه به دست وی افتد.» گفت: «بر چه جمله باید نبشت؟»، گفتم: «همانا صواب باشد نبشتن که «امیر رسولان و نامه‌ها پیوسته کرد و به ما دست زد و تقرّبها و خدمتهای بی‌ریا کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم‌ و اجابت نکنیم. اما مقرّر است که ما بنده و فرزند و فرمان‌بردار سلطان محمودیم و هر چه کنیم در چنین ابواب تا به دولت بزرگ وی بازنبندیم‌، راست نیاید که چون برین جمله نباشد، نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان، و چون خجل کنم من او را بر ناکردن‌؟ و ناچار این عهد می‌باید کرد.» و عهدنامه نبشتم پس بر این تشبیب‌ و قاعده؛ نسخة العهد:

«همی گوید مسعود بن محمود که به ایزد و به زینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیر جلیل منصور، منوچهر بن قابوس طاعت‌دار و فرمان‌بردار و خراج گزار خداوند سلطان معظّم، ابوالقاسم محمود ابن ناصر دین اللّه -أطالَ اللّهُ بقاءَه‌- باشد و شرایط آن عهد که او را بسته است و به سوگندان گران استوار کرده و بدان گواه گرفته، نگاه دارد و چیزی از آن تغییر نکند، من دوست او باشم به دل و با نیّت و اعتقاد، و با دوستان او دوستی کنم و با دشمنان او مخالفت و دشمنی، و معونت‌ و مظاهرت‌ خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی به جا آورم و نیابت نیکو نگاه دارم‌ وی را در مجلس عالی خداوند پدر، و اگر نبوتی‌ و نفرتی بینم، جهد کنم‌ تا آن را دریابم‌، و اگر رای عالی پدرم اقتضا کند که ما را به ری ماند، او را هم برین جمله باشم، و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم به آن گردد، اندر آن موافقت کنم، و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست، نگاه دارد، من با وی برین جمله باشم، و اگر این سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزَّ و جلَّ- بیزارم و از حول‌ و قوة وی اعتماد بر حول و قوة خویش کردم و از پیغامبران -صلواتُ اللّهِ علیهم أجمعین‌- و کُتِبَ بتاریخ کذا.» این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و به نزدیک منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید.

اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفّار دبیر در نگاهداشت مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا چگونه بوده است. و این حکایتها نیز به آخر آمد و بازآمدم بر سر کار خویش و به راندن تاریخ، و باللّه التّوفیق‌.

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس به خوانش سعید شریفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم