گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست، بطارم آمد و خالی کرد و بنشست، و بو سهل و بو نصر مواضعه او پیش بردند. امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخطّ خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند، برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست. و بو سهل و بو نصر آن سوگندنامه پیش داشتند ؛ خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خطّ خویش نبشت و بو نصر و بو سهل را گواه گرفت؛ و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نویدهای خوب داد؛ و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمّات بسیار داریم تا همه گزارده آید خواجه گفت فرمان‌بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و مواضعه با وی بردند و سوگندنامه بدوات خانه‌ بنهادند. و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده‌ام در مقامات محمودی‌ که کرده‌ام، کتاب مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.

و مقرّر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت، و هزاهز در دلها افتاد که نه‌ خرد مردی بر کار شد. و کسانی که خواجه از ایشان آزاری‌ داشت، نیک بشکوهیدند . و بو سهل زوزنی بادی گرفت‌ که از آن هول‌تر نباشد و بمردمان می‌نمود که این وزارت بدو میدادند، نخواست و خواجه را وی آورده است و کسانی که خرد داشتند، دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، داهی‌تر و بزرگتر و دریافته‌تر از آن بود که تا خواجه احمد بر جای بود وزارت بکسی دیگر دادی که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است. و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات، امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبد الصّمد را یاد میکرد و میگفت که این شغل را هیچ- کس شایسته‌تر از وی نیست. و چون در تاریخ بدین جای رسم، این حال بتمامی شرح دهم. و این نه از آن میگویم که من از بو سهل جفاها دیده‌ام که بو سهل و این قوم همه رفته‌اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، امّا سخنی راست بازمینمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده‌اند و امروز این را برخوانند، بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده آن بیرون توانم آمد، و اللّه عزّ ذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطأ و الزّلل‌ بمنّه و فضله و سعة رحمته‌ .

و دیگر روز- هو الاحد الرابع من صفر هذه السّنة - خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت‌، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیا و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند . و امیر روی بخواجه کرد و گفت: خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست، در هرچه بمصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند، کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت: فرمان‌بردارم. امیر اشارت کرد سوی حاجب بلگاتگین‌ که مقدّم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه‌ برد؛ وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک‌ خلعت پوشیدن را، و همه اولیا و حشم بازگشته‌، چه نشسته و چه برپای، و خواجه خلعت بپوشید- و بنظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه‌ گویم و از تعلیق‌ که دارم و از تقویم‌ - قبای سقلاطون‌ بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیدا، و عمامه قصب‌ بزرگ امّا بغایت باریک‌ و مرتفع‌ و طرازی‌ سخت باریک و زنجیره‌ یی بزرگ، و کمری از هزار مثقال‌ پیروزه‌ها در نشانده‌ . و حاجب بلگاتگین بدر جامه خانه بود نشسته، چون خواجه بیرون آمد، برپای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه‌یی‌ با دو پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود. گفت: بجان و سر سلطان که پهلوی من روی‌ و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلگاتگین گفت: خواجه بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت» و برفت در پیش خواجه، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه- داران. و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن‌ . چون بمیان سرای برسید، حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت: خواجه را مبارکباد. خواجه برپای خواست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد؛ و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتری پیروزه، بر آن نگین، نام امیر بر آنجا نبشته‌، بدست خواجه داد و گفت: انگشتری ملک ماست‌ و بتو دادیم تا مقرّر گردد که پس از فرمان ما مثالهای خواجه است. و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه؛ و با وی کوکبه‌یی‌ بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان‌ کس نماند، و از در عبد الاعلی‌ فرود آمد و بخانه رفت.

و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرّب را از دل و بعضی از بیم. و نسخت‌ آنچه آوردند، میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند، چنانکه رشته تایی‌ از جهت خود بازنگرفت که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذّب‌تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست. و روزی سخت بانام بگذشت.