گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و این نسخت‌ بدست رکابداری‌ فرستاده آمد سوی قدر خان، که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد . و هم برین مقدار نامه‌یی رفت بر دست فقیهی‌ چون نیم رسولی‌ بخلیفه، رضی اللّه عنه. و پس از آنکه این نامه‌ها گسیل کرده آمد، امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس‌ و گنج روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام.

و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت: وی را بخوارزم باز می‌باید رفت که نباید که خللی افتد .

بوالحسن، آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت‌ . و از خواجه بو نصر شنودم گفت: هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت، بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب‌، و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع‌ بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحقّ آن است که بر وی دل‌گران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان‌ است و در وی بسته است‌ . امیر گفت «همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت‌ فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی.» و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد امّا اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر آنکه از پاریاب‌ سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.

آلتونتاش چون پیغام بشنود، برخاست و زمین بوسه داد و گفت: بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است، از لشکری‌ دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی‌ بنشستی، امّا چون فرمان خداوند برین جمله است، فرمان بردارم.

دیگر روز امیر بپاریاب رسید، بفرمود تا خلعت او را که راست کرده بودند [بپوشانیدند] خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم‌ بود زیادتها فرمود [ه‌] و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را دربرگرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند . و دستوری یافت که دیگر روز برود.

و شب بو منصور دبیر خویش را نزدیک من فرستاد که بو نصرم پوشیده‌ - و این مرد از معتمدان خاصّ او بود- و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند، ما رفته باشیم و استطلاع‌ رأی دیگر تا بروم، نخواهم کرد که قاعده کژ می‌بینم‌ ؛ و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است، امّا چنانکه بر وی کار دیدم، این گروهی مردم که گرد او درآمده‌اند، هر یکی چون وزیری ایستاده‌، و وی سخن می‌شنود و بر آن کار می‌کند، این کار راست نهاده‌ را تباه خواهند کرد و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. تو که بو نصری باید اندیشه کار من داری، همچنانکه تا این غایت‌ داشتی، با آن که توهم ممکّن‌ نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.» گفتم: چنین کنم. و مشغول دل‌تر از آن گشتم که بودم، هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت.

چون یک پاس از شب بماند، آلتونتاش با خاصّگان خود برنشست و برفت، و فرموده بود که کوس‌ نباید زد تا بجا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد.

تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثر وی‌ بفرستادند و گفتند «چند مهمّ دیگر است که ناگفته مانده است، و چند کرامت‌ است که نیافته است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است.» و اندیشه‌مند بودند که بازگردد یا نه. و چون عبدوس بدو رسید، او جواب داد که «بنده را فرمان بود برفتن، و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن، و مثالی‌ که مانده است، بنامه راست می‌توان کرد. و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبد الصّمد کدخداش‌ که کجات و جقراق و خفچاق‌ می‌جنبند، از غیبت من‌ ناگاه خللی افتد.» و عبدوس را حقّی نیکو بگزارد تا نیابت نیکو دارد و عذر باز- نماید . و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنان نهفته با او گفت، و آنگاه بازگردانید.

و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند، مقرّر گشت که مرد سخت ترسیده بود. و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بو الحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده‌ و بجانب آلتونتاش منسوب کرده‌ و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند، و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده.

پس امیر، رحمة اللّه علیه، مرا بخواند و خالی کرد و گفت: چنان می‌نماید که آلتونتاش مستوحش‌ رفته است. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد. بچه سبب؟ و نه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است، و بسیار نواخت یافت از خداوند. با ما بندگان‌ شکر بسیار کرد.» گفت: چنین بود، امّا می‌شنویم که بدگمانی افتاده است. گفتم: سبب چیست؟ قصّه کرد و گفت: اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند. و هر چه رفته بود با من بگفت. گفتم: بنده این بهرات بازگفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین‌ نباشد. اکنون چنانکه بنده می‌شنود و می‌بیند، ایشان را تمکین سخت تمام است. و آلتونتاش با بنده نکته‌یی چند بگفته است در راه که‌ میراندیم. شکایتی نکرد، امّا در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت، و سخن برین جمله بود که «کارها بر قاعده راست نمی‌بیند، خداوند بزرگ نفیس‌ است و نیست همتا و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده‌ است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید، و او را بدو نخواهند گذاشت‌ . و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید. و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان، ندانم تا این حالها چون خواهد شد.»

این مقدار با بنده گفت، و درین هیچ بدگمانی نمی‌نماید . خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بر آن داشته بودند، بتمامی بازگفت. گفتم: من که بو نصرم ضمانم‌ که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت: هر چند چنین است، دل او درباید یافت‌ و نامه نبشت تا توقیع کنیم‌ و بخطّ خویش فصلی در زیر آن بنویسیم که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی؛ و چون این سخنان نبشته نیاید، وی بدگمان بماند. گفتم: آنچه صلاح است، خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرّر گردد و داند که چه می‌باید نبشت. گفت: از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت، آنچه صواب است و بفراغ دل‌ وی بازگردد، بباید نبشت، چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را. پس بسر کار شدم‌، گفتم: من بدانستم که نامه چون نبشته باید، فرمان عالی کدام کس را بیند که برد؟ گفت: وکیل درش‌ را باید داد تا با عبدوس برود. گفتم: چنین کنم و بیامدم و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق‌ کرده آمده است.