گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و در سنهٔ إحدی عشر و أربعمائه‌ امیر به هرات رفت و قصد غور کرد بدین سال.

روز شنبه دهم جمادی الأولی از هرات برفت با سوار و پیادهٔ بسیار و پنج پیل سبکتر.

و منزل نخستین، باشان‌ بود و دیگر خیسار و دیگر بریان‌ و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید، پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا به چشت‌ رفت و از آنجا به باغ وزیر بیرون‌ و آن رباط اوّل حدّ غور است. چون غوریان خبر او یافتند، به قلعتهای استوار که داشتند اندرشدند و جنگ بسیجیدند. و امیر -رَضيَ اللّهُ عنه- پیش تا این حرکت کرد، بوالحسن خلف را که مقدّمی‌ بود از وجیه‌تر مقدّمان غور، استمالت کرده بود و به طاعت آورده و با وی بنهاده‌ که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد، باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته. و این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته، چنانکه گفتند سه‌هزار سوار و پیاده بود و پیش‌ آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت. و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدّمی دیگر بود از سرحدّ غور و گوزگانان که این خداوندزاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی‌اندازه. و امیر محمّد به حکم آنکه ولایت این مرد به گوزگانان پیوسته است، بسیار حیلت کرده بود تا این مقدّم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد، البتّه اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند.

چون این دو مقدّم بیامدند و به مردم مستظهر گشت، امیر روز آدینه از اینجا برداشت‌ و بر مقدّمه برفت، جریده‌ و ساخته‌، با غلامی پنجاه و شصت و پیاده‌یی دویست کاری‌تر از هر دستی‌، و به حصاری رسید که آن را برتر می‌گفتند، قلعتی سخت استوار [و] مردان جنگی با سلاح تمام‌ . امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید؛ ننمود پیش چشمش و همّت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن، بس چیزی. نپایست‌ تا لشکر دررسد، با این مقدار مردم جنگ درپیوست و به تن عزیز خویش پیش‌ کار برفت با غلامان و پیادگان. و تکبیر کردند و ملاعین‌ حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول‌ که زمین بخواست درید، و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت‌اند. امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند. غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی‌.

و پیادگان بدان قوّة به برج بررفتن‌ گرفتند به کمندها و کشتن کردند سخت عظیم و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان باره‌ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد، لشکر دیگر اندررسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.

و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان‌ کرد. مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود، بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده، امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. و زین ناحیت تا جروس‌ که درمیش بت‌ آنجا نشستی، ده فرسنگ بود، [بدانجا] قصدی و تاختنی نکرد که این درمیش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر به هرات بازشود به خدمت پیش آید و خراج بپذیرد. امیر بتافت و سوی ناحیت وی‌ لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی‌تر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود به روزگار گذشته، و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی. [پیش‌] تا امیر حرکت کرد بر آن جانب، دانشمندی‌ را به رسولی‌ آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن خلف و شیروان تا ترجمانی‌ کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید، چنانکه رسم است. و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان‌ . چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند، بسیار اشتلم‌ کردند و گفتند:

«امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این [جا] بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت. بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه‌ و سنگ است.» رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند. و امیر تنگ‌ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند . و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند. مردم غوری چون مور و ملخ به سر آن کوه پیدا آمدند، سواره و پیاده با سلاح تمام، و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و به فلاخن‌ سنگ می‌انداختند. و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن‌ راه داشت، امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابوالحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ. و آن ملاعین گرم‌ درآمدند و نیک نیرو کردند، خاصّه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر، و دانستند که کار تنگ درآمد، جمله روی به علامت‌ امیر نهادند و جنگ سخت شد. سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند. امیر دریازید و یکی را عمودی‌ بیست منی بر سینه زد که ستانش‌ بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند، و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان‌ میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی، [و] بسیار کشته و گرفتار شدند. و هزیمتیان‌ چون بدیه رسیدند، آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور، و دست بجنگ بردند، و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند، گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت. و آن جنگ بداشت‌ تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت‌ . و چون شب تاریک شد، آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند. بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود، بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند، حصاری یافتند سخت حصین، چنانکه گفتند در همه غور محکم‌تر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را به قهر بگشاده‌اند. امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار می‌ساختند و منجنیق‌ می‌نهادند. چون روز شد، امیر برنشست و پیش‌ کار رفت به نفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج‌ گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره‌ها که از آن سخت‌تر نباشد؛ و هر برج که فرود آوردندی‌، آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش‌ کردندی.

و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت‌تر بود. روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت‌تر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هول‌تر نباشد. امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را، و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد، و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می‌بردند و خود خوش خوش‌ بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قوی‌دل می‌گشتند و جنگ‌ سخت‌تر میکردند. و غوریان را دل بشکست، گریختن گرفتند. و وقت نماز پیشین‌ دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی به رخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه، چنانکه داد بدادند که جان را می‌کوشیدند و آخر هزیمت شدند. و حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند و زینهار دادند. و برده و غنیمت را حدّ و اندازه نبود. امیر فرمود تا منادی کردند: «مال و سیم و زر و برده‌ لشکر را بخشیدم، سلاح آنچه یافته‌اند، پیش باید آورد» و بسیار سلاح از هر دست به در خیمه آوردند و آنچه از آن بکارآمده‌تر و نادره‌تر بود، خاصه‌ برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بوالحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا به ولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد.

و چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید، همگان مطیع و منقاد گشتند و بترسیدند و خراجها بپذیرفتند. درمیش بت نیز بترسید و بدانست که اگر به جانب وی قصدی باشد، در هفته‌یی برافتد؛ رسول فرستاد و زیادت طاعت و بندگی نمود و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیادت کرد، و بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پای مرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده، شفاعت کردند تا امیر عذر او بپذیرفت و قصد وی نکرد و فرمود تا رسول او را به خوبی بازگردانیدند، بر آن شرط که هر قلعت که از حدود غرجستان‌ گرفته است، بازدهد. درمیش بت از بن دندان‌ بلا حمر و لا اجر قلعتها را به کوتوالان‌ امیر سپرد و هر چه بپذیرفته بود، امیر هنوز در غور بود که به درگاه فرستاد. و چون امیر در ضمان سلامت‌ به هرات رسید، به خدمت آنجا آمد و خلعت و نواخت یافت و با این دو مقدّم به سوی ولایت خویش بازگشت.

چون امیر -رَضيَ اللّهُ عنه- از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست‌ کرد و حاجت آمد به معونت یلان غور تا آنگاه که حصار را به شمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. و آنجا امیر، کوتوال خویش بنشاند و به هرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است، بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید، در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش درمیش بت فرستاده بود. و درین میانها مرا که عبدالغفّارم یاد میداد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که «جدّهٔ تو نیکو تعبیر کرد و همچنان‌ راست آمد» و من خدمت کردم و گفتم این نموداری‌ است از آنکه خداوند دید.

و این قصّهٔ غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید، مسعود -رَضيَ اللّهُ عنه-. و در اوّل فتوح‌ خراسان که ایزد -عزَّ ذکرُه- خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد، بر دست آن بزرگان که در اوّل اسلام بودند، چون عجم را بزدند و از مداین‌ بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ بانام برفت، امّا در میانهٔ زمین غور ممکن نگشت که درشدندی‌. و امیر محمود -رَضيَ اللّهُ عنه- به دو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و به مضایق آن درنیامد. و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزائم‌ وی که‌ از آن جوانان. و به روزگار سامانیان مقدّمی که او را بوجعفر زیادی‌ گفتندی و خویشتن را برابر بوالحسن سیمجور داشتی به حشمت و آلت و عدّت، چند بار به فرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را به حشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا به خیسار و تولک‌ بیش نرسید. و هیچکس چنین در میانهٔ زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد؛ و همگان رفتند -رحمةُ اللّه علیهم أجمعین-.

 
 
 
ربات تلگرامی عود
بخش ۷ - سازش با درمیش بت به خوانش سعید شریفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم