گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم، ملطّفه‌یی بمن داد بمهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم، یافتم سلطان را همه روز شراب خورده‌ و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطّفه نزدیک آغاجی‌ خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده. وقت سحرگاه فرّاشی آمد و مرا بخواند، برفتم. آغاجی مرا پیش برد، امیر بر تخت روان‌ بود در خرگاه‌، خدمت کردم‌ . گفت «بو نصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده سخت صواب است و ما اینک سوی شهر میآئیم، آنچه فرمودنی آید، بفرمائیم.» و آن ملطّفه بمن انداخت‌، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به‌] شتاب‌تر براندم، نزدیک شهر استادم را بدیدم و خواجه بزرگ را، ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بو نصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت:

چه کردی و چه رفت؟ حال بازگفتم، گفت: بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند و خواجه بر راست امیر بود و بو نصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی‌ نباشد. و امیر با خواجه سخن همی گفت تا نزدیک باغ رسیدند، امیر گفت: در باب این ناخویشتن شناس‌ چه کرده آمد؟ خواجه گفت: خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و می‌باید کرد بنده بر زبان بو نصر پیغام دهد. گفت: نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان‌ بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همّت عالی وی سزید، دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف‌گوی‌، پیر است و حقّ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را، و بسبب این دوستداری بلاها دیده است‌ . پسرش بخردتر و خویشتن‌دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دو تن دربایستنی‌ زودزود بدست نیایند. و امروز می‌باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟

غرضی که بنده را بود، این بود که خاصّ و عام را مقرّر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حدّ خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن‌ ایشان را بحرس‌ فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطّی بداده‌اند بطوع‌ و رغبت که بخزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد، اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید . اگر رأی عالی بیند، شفاعت‌ بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی‌ بخانه فرستاده شود.

بو نصر رفت و این پیغام مهترانه‌ بگزارد و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم‌ و کار ایشان به وی‌ است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه‌] باید فرستاد، بازفرستد و خطّ مواضعه‌ بدیشان بازدهد.» و بو نصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق‌ و در سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصّه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند. چون پیش آمدند، زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند . و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم‌ کرد، و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت: هم برین زیّ‌ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده‌ بخانه بازآمدند بکوی علاء - با کرامت بسیار .

و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته‌، و من که بو الفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران‌ نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است‌ مکافات خواجه بو نصر باز نتوانم کرد امّا شکر و دعا میکنم.» من البتّه هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی‌ و دعا کردم و باز گشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند.

بو نصر گفت: «پیداست که سعی من در آن چه بوده است. سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بو نصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبّه‌یی‌ بود زرد مرغزی‌ و پسرش در جبه بنداری‌ سخت محتشم‌، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفته‌اند مگر خواجه‌ بو القاسم پسرش که بر جای است، باقی باد و رحمة اللّه علیهم اجمعین.

و هر کس که این مقامه‌ بخواند، بچشم خرد و عبرت‌ اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه‌ است، تا مقرّر گردد که این چه بزرگان بوده‌اند. و من حکایتی خوانده‌ام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم‌ بوده است و لختی بدین ماند که بیاوردم، امّا هول‌تر ازین رفته است، واجب‌تر دیدم بآوردن که کتاب، خاصّه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن می‌شکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد، ان شاء اللّه عزّوجلّ‌ .

 
sunny dark_mode