کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۲۳ - وله یمدح الصّاحب جلال الدّین
... هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه ...
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۳۸ - و قالایضاً یمدحه
... چه درد سرکه نیاورد با سرم دستار
چه کفشها که من از بهر پیرهن بخورم
بدان امید که چون مرغ دانه یی یابم ...
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید صدر الّدین عمر الخجندی
... دلش بفسحت بریخت آب بحار
کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان
امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون ...
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - ایضاً له یمدح الصّاحب تاج الدّین شرف الملک علی بن کریم الشرق
... چنانک زر زده راست کردکارجهان
زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب
کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان ...
... به مذهب کرمش سودمال هست زیان
زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش
بدان رسیدکه گویند بودروزی کان ...
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۵۴ - وقال ایضآ یمدحه
... تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان
بروز جود زر افشانی کفش دیدی
تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان ...
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۷۱ - وقال ایضاً فیه عند قدومه من السفر
... همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه ...
کمالالدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۱۷۸ - وله ایضا یمحدح
... در دامن فراغ کشم مرد وار پای
نی نی سزای کفش چوپایست آن سری
کو باز گیرد از در صد رکبار پای ...
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۳ - ایضا له
... بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست
پیش دستش چو سرو برپایست ...
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱۲۳ - ایضاً له
... اندرین دور همچو مخدومم
کز کفش بخل در عدم باشد
آن ولی النعم که از انعام ...
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۱۶۲ - وله ایضاً
... شعر هندو نهاد دود اندود
تر شد اندر جوار بحر کفش
چون بدست مبارکش بیسود ...
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۲۰۸ - ایضا له
... نماند جز در تو در جهان پناه دگر
ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد
زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر ...
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
... ز زخم خنجر و زوبین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم ...
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۰۶ - وله فی صفة القحط و التماس الغلّه
... نگسلد از درگه او کاروان گرسنه
و آنکه چون یوسف بود ملک خزاین در کفش
چاره نبود زانکه باشد مهربان گرسنه ...
کمالالدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۳۱ - ایضا له
... در هم چو دلش ز تنگ عیشی
محکمچو کفش ز سوزیانی
انبومو گران و زشت و ناخوش ...
کمالالدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - وله ایضا یمدحه
... عالم شرع روشن از رایت
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت ...
کمالالدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - وله ایضا یمدحه و یصف الرّیاحین
... سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد
بدان تا نگسلد از گردش چرخ ...
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » داستان درخت مردم پرست
... من المثمرات اعتده الناس فی الحطب
درخت گفت آنچ تو از من یافتی اصطناعی بود که ترا بواسطه آن متقلد کردم و رقبه ترا در ربقه خدمت و منت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دست احسان باشد قدرت و امکان اساءت هم هست مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندی خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جواب او منقطع آمداین فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی و من بنده وقار خداوندی بر افتقار بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید گستاخ و بی مبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسط نمودن در جبلت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمی باید داشت خاصه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مرد دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغل روا ندارد و هر سخنی را مقام تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مرد کفشگر را رسید زیرک پرسید چون بود آن داستان
سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » داستانِ زن دیبا فروش و کفشگر
... م من صافی الزجاج علی عقار
هرچ از اندرون بیند از بیرون خبر باز دهد زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد سخت بترسید چون دیبافروش بیرون رفت کفشگری نوجوان خوب روی که گرد کفش او حوران خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی همسایه او بود و زنرا با او دیرینه سودایی در سر بر عادت گذشته فرصت غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجره وصال دعوت کرد چون اتفاق ملاقات افتاد زن گفت بنگر تا بحضور این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کار ما واقف شود و با شوهر رساند مرد از آن سخن بخندید و گفت زهی سخافت عقل زنان و قصور معرفت ایشان پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سر قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد زن پس از امتناعی بسیار که نمود بالتماس او تن درداد راست که از کار فارغ شد سر قضیب را برابر منقار زغن بداشت زغن آن ساعت از غایت گرسنگی زاغ زده بود پنداشت که آن گوشت پاره ایست در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد چنانک مرد از درد بیهوش گشت زن را گفت تو اندام خویش بنمایش باشد که مرا رها کند زن اندام خویش نزدیک زغن برهنه کرد زغن بچنگال دیگر در اندام او آویخت و محکم بیفشرد درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دست بردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد زیرک گفت هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود بسم الله آغاز کن و از نیک و بد انجام بیش میندیش و در مقام اجتهاد که موقف مردانست چنان مستحضر و متیفظ باش که گفته اند
اذا هم القی بین عینیه عزمه ...
امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح شرف الدین مظفر
... نزند دم که باد پیماید
ما در طبع با سحاب کفش
بر دل بحر و کان ببخشاید ...
امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
... قطره آب باشد اندر بحر
در کفش روز رزم و ساعت کار
دامنش پر ز گوهر است که هست ...