گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

دست آن به که خود قلم باشد

کش سر و کار باقلم باشد

نی ز نی کن ، قلم زنی بگذار

کانک این کرد محترم باشد

زهره را کار از آن بساز و نو است

که همه جفت زیر و بم باشد

وان عطارد بجرم آن سوزد

که چو من با قلم بهم باشد

الف راست قامت انگشت

با قلم همچو نون بخم باشد

مبدأ عطلت نکورویان

از خط تیرۀ دژم باشد

تیر گویند چون زشست برفت

رجعتش در خیال کم باشد

تیر گردون زشست چون بگذشت

زو برجعت یکی قدم باشد

وین و بال و تراجعش زانست

کزدبیری برو رقم باشد

همچو شیر علم زباد زید

هرکه در علمها علم باشد

هرکه او کاتبست همچو قلم

تیره روز و تهی شکم باشد

خاصه آن کش یکی ورق کاغذ

نه زدینار و نز درم باشد

نی که کتب خلاصۀ هنرست

مرد باید که محتشم باشد

اندرین دور همچو مخدومم

کز کفش بخل در عدم باشد

آن ولّی النّعم که از انعام

همه الفاظ او نعم باشد

نرود بر زبان او هرگز

هرچه از جنس الاولم باشد

هست از آینۀ ئلش روشن

هرچه در عالم قدم باشد

عقل در پیش لطف و هیبت او

راست چون صیددر حرم باشد

بخشش اوست زرّ در کاغذ

مهر چون در سپیده دم باشد

سرفرازا اگر چه در خدمت

زحمت بنده دم بدم باشد

مدّتی شد که نیک بیکارم

مرد بی کار متّهم باشد

پارۀ کاغذ ار بفرمایی

بعد منّت ثواب هم باشد

ور بود اندکی و پیچیده

آن خود از غایت کرم باشد

تا زبان قلم سیاه بود

در دهان دویت نم باشد

کاغذین باد جامۀ خصمت

بس که از غم برو ستم باشد

خود ز کاغذ سزد لباس کسی

کو سیه روی چون خطم باشد

رسته بادی زهر غمی ترا

با چنان طبع خود چه غم باشد