گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ماجرایی که میان من و گردون رفتست

دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل

تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم

بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل

در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو

گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل

حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز

اختران تو همه شب رو چون نقددغل

هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است

زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل

کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟

کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل

از تو نقش امل خویش مضاعف بیند

آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول

باز در خون جگر غرق بد سرتاپای

آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول

آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را

و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل

کیست کو آبی دارد که زدست ستمت

جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟

ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین

که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل

نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر

نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل

خود رها می نکند دامن من دست محن

خود گذر می نکند بر در من پای دول

آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه

وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل

نه کریمی که کند کار پریشانم راست

نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل

نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا

اندرین عهد که شد کار معاشت مختل

گرچه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت

زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل

کارما می نرود جز ز درستی بیمار

چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل

ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی

حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل

زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود

ور بود خود سخن تو همه وحی منزل

چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق

همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل

لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست

زانکه محروم بود دایم مرد کاهل

توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان

کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل

پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان

خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل

خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی

شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل

قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو

مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل

گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی

که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل

گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم

منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل

گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر

نشدستند بیکبار چنین مستأصل

تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه

بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل

آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ

همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل

هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل

همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل

گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه

اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل

کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست

دست راد تو بسندست از این هر سه بدل

جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح

طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل

نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا

رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل

ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال

جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل

هر وجوهی که نویسند امل را برتو

درزمان آورد از بخشش تو خط وصل

زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی

که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟

آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی

شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل

زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید

استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ

مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد

که حسابش زمائین درگذرد ان اقل

ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن

تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل