گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

زهی سپهر پناهی که فضل و دانش را

نماند جز در تو در جهان پناه دگر

ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد

زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر

ز زنگبار عدم تا کنون برون نامد

بنیک بختی چون مسندت سیاه دگر

تواضعی کن و در کار من نظر فرمای

که از تو منصف تر نیست پادشاه دگر

بنیک محضری از مشتری فزون آیم

چو حسن ظنّ تو ار باشدم گواه دگر

بخیره بدمشو از قول حاسدان با من

که نیست به زمنت هیچ نیکخواه دگر

اگر عنایت تو با من این چنین باشد

برفته باشم ازین شهر تا دو ماه دگر

لباس حرمت و جاهم چنان خلق گشتست

که تطریت نتوان کرد هیچ راه دگر

چنان شدست پراکنده این دل خونین

که هر دو قطره ازو می رود براه دگر

ز بیم دشمن هر گه که رای ناله کنم

بسینه در شکنم آه را به آه دگر

جوی ز خرمن هستی من بکف ناید

اگر بکاهی از لطف نیم کاه دگر

اگر چه حالی از من فراغتی داری

روا بود که بکار آیمت بگاه دگر

نه هر که مهر گیاهی بباغ بنشاند

ز بیخ برکند آنجا همه گیاه دگر

ز تو توقّع آن داشتم که بفزاید

مرا ز جود نو هر روز مال و جاه دگر

تو آفتابی و من آب ، برکش از خاکم

چو سایه در مفکن هر دمم بچاه دگر

برای کوری چرخ کبود را مگذار

کزین ستانه روم من بجا یگاه دگر

مگر عقوبت یک رنگیست مالش من

وگرنه نیست مرا بیش از ین گناه دگر

یقین شناسی که در حقّ من هر آنچه کنی

همه فسانه شود تا بدیرگاه دگر