گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان

چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان

گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم

بدست لطف زرخسارخیّرات حسان

سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون

هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان

چو لاله خیمه به صحرا زن ار دلی داری

که دل همی بگشایدهوای لاله ستان

به صحن باغ به جز زیر سروبن منشین

به نزد خویش به جز یار سروقد منشان

ز روزگارکناری اگرهمی طلبی

که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان

کنارآب وکنار بتان ز دست مده

وزین کنارهمی روبدان کنارجهان

مپیچ درخود وچون غنچه تنگ دل منشین

چوگل ز پوست برون آی خرّم وخندان

برو ببین که چه زیبا کشید دست بهار

زگونه گونه دراطراف باغ شادُروان

گهی ز دست نسیم است آب در زنجیر

گهی زشکل حباب است باد در زندان

عقود شبنم بربرگ لاله پنداری

نگار من لب خود را گرفت بر دندان

ز زحمت نم باران وجنبش دم باد

اساس گنبدگل زود می شود ویران

لبالب است زخون جگر دل لاله

زبس که بلبل بیچاره می کند افغان

درازکرد زبان سوسن وبه جای خودست

بود هرآینه آزاده را دراز زبان

چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت

که بوته های زر اندرم یان آتشدان

فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل

که بهرنرگس مخمور بست بستان بان

بهردوگام صبا دم زند سه جای و هنوز

زناتوانی بروی همی فتدخفقان

چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم

حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران

لباس گل را صد دامن است وجیب یکی

مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان

نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور

بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان

یکی گشاده چو معشوق شوخ،چشم طمع

یکی چو عاشق بی سیم،تنگ بسته دهان

ز تنگ حوصله ایی دان نشاط غنچه بدین

که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان

زبیم حودخداوند خواجه پنداری

همی کندزر خود را بپوست درپنهان

پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم

جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان

ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی

نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان

درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد

خدای درقلم اوکلید امن وامان

کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم

که درجهان کرم زوهمی دهند نشان

به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او

چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان

زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب

کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان

گناه را کرم او به از هزار شفیع

امید را قلم اوبه ازهزار ضمان

بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح

به مذهب کرمش سودمال هست زیان

زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش

بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان

سرملوک جهان راشرف ازین تاجست

که گشت دست وزارت ازوبلند مکان

بعهدها وزرا بوده اند دست نشین

ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان

زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان

زهی ببرده لبت،آب چشمۀ حیوان

بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای

بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان

حریم جاه ترا،آفتاب درسایه

نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان

زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را

که بردباری نسبت کندبکوه گران

لطایف کرمت در مزاج اهل هنر

همان کند که نم اندر معاطف اغصان

تواضعی است ترا، لا اله الّا الله

درین بلندی رتبت که کس ندید چنان

من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند

بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان

بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش

چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان

چنانک باد بشیر علم کند بازی

وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان

سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست

بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان

نشست آب ز رشک لطافتت درخاک

چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران

تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد

گر از درازی اومید باشدش میدان

زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر

که خودسکون نشناسد چوعادت دوران

زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هوس

سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان

تناورست چوکوه وتکاورست چوباد

شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان

چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف

کند ز شرق بغرب انتقال در جولان

ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید

اشارتی که به پهلوی او کند خم ران

بگاه همرهیش پای آب آبله شد

حباب نام نهادند بروی اهل بیان

سمش صلابت سندان نمود واین عجبست

که گاه پویۀ او باد می برد سندان

سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش

که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان

چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک

چوآفتاب بدیوار بر شود آسان

رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک

دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان

سوی فراز زپستی چنان کندحرکت

که برمعارج افلاک فکرت انسان

سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید

که کار صاحب عادل،زگنبد گردان

زهی مبادی خشم تو مقطع آجال

زهی مساحت کلک تومنبع احسان

غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم

هوای خدمت توصبحدم خریده بجان

گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ

فکندهیبت توعقده برزبان سنان

هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد

کرم چومیم کرم بردرت ببست میان

کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین

بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان

ز بخشش توسراپای درگهرغرقست

چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان

رود چوقوس قزح درلباس گوناگون

هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو عریان

ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ

ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان

جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو

قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان

ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم

کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان

سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو

که لافها که من ازخود زنم بود هذیان

روابود که بعهد تو با چنین هنری

سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان

چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص

مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان

بپای مدح رهی برجناب تو نرسد

مگر بقوت پرّ دعاکندطیران

هزار سال ونباشد هزار سال بسی

بحکم کام دل وکارمملکت میران