گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

برآمد بنیکوتر اختر شکوفه

جهان کرد ناگه منوّر شکوفه

زشاخ درختان چنان می درخشد

که پروین زبرج دو پیکر شکوفه

زنجم و شجر می دهد یاد ما را

چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه

سپیده دم مستطیرست گویی

دمیده بر اطراف خاور شکوفه

طرب زای شد باغ تا گشت طالع

یکی زهره تا بنده از هر شکوفه

برآمد بیکبار چون صبح و دردم

فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه

گهی ثابت و گاه سیّار باشد

که همچون ستاره ست از هر شکوفه

باوّل چو پروین بود جمع و آخر

پراکنده چون نعش دختر شکوفه

قیامت برآمد زبستان و آنک

پرنده چو نامه بنحشر شکوفه

همانا که باشد زهول قیامت

که می پیر زاید زمادر شکوفه

ستاره چنان ریزد از چرخ فردا

که امروز از شاخ اخضر شکوفه

زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد

که از چوب بیرون کند سر شکوفه

درخت اندر آن مه فرو خورد برفی

درین ماه کردش سراسر شکوفه

نخست ارچه در سر گرفتست بادی

زمال و جمال مزوّر شکوفه

از آن باد باشد که در خاک ریزد

بیک طرفة العین و کمتر شکوفه

چو داند که مرجع بخاکست او را

چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟

چرا پیرویّ هوا کرد در دل

بدین مایه عمر محقّر شکوفه

چه سود آن همه بالش نقره او را ؟

چو میسازد از خاک بستر شکوفه

زباد هوا سیم جمع آورد پس

دهد هم بباد هوا بر شکوفه

زند چابک از شاخ هردم معلّق

سوی آب گردد شناور شکوفه

همی ریزد از باد در خاک همچون

ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه

تو گویی که از بیضه طوطی برآمد

چو از برگ پیدا کند پر شکوفه

عشور ورقهای باغست و بستان

نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه

چو روی فلک کرد پشت زمین را

برخسارۀ خود مجدّر شکوفه

ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟

بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه

چو عیسی بیکدم ببرد از درختان

صبا آن برص رنگ منکر شکوفه

چرا بر هوا میکند خیره دندان؟

اگر نیست یکبارگی خر شکوفه

چو دندان بیفتاده بودش ز پیری

فکند از دهان میوه بر در شکوفه

همی بترکد زهرۀ شاخ گویی

بترسد از آوای تندر شکوفه

عصا و کف دست موسیست با هم

درختی که او را دارد از بر شکوفه

مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟

که ماند بشیخی معمّر شکوفه

بود پیشوای همه رستنیها

که پیرست سالار لشکر شکوفه

همه خرقه دارند ابناء بستان

ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه

کند از سر لطف تو رستگانرا

ز دل تربیتهای در خور شکوفه

اگر نیست اندر چمن پیر پنبه

چرا زاغ را در نهد پر شکوفه

چو زالحان بلبل برقص اندر اید

بر افشاند اکمام و میزر شکوفه

چو پیران شب خیز خیزد سحرگه

بر آواز الله اکبر شکوفه

گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب

مگر باخضر هست همبر شکوفه

گهی در خرابات و گاهی بمسجد

زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه

نیاساید از رقص و زخرقه بازی

زهی پاکباز قلندر شکوفه

چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه

جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه

عروسان بستان که بودند عریان

بپوشید شان زیر چادر شکوفه

چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل

از آن شد بطفلی محرّر شکوفه

ازیرا چو مریم گه وضع حملش

بپای درختی نهد سر شکوفه

دم باد روح القدس بود از آن شد

به پیرانه سر بچّه آور شکوفه

چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟

نسب نامه کرده مشجّر شکوفه

چو در زیر خود دید از لاله مجمر

فرو کرد دامن بمجمر شکوفه

دهان باز کردست و خم داده گردن

بمستی مگر کرد عبهر شکوفه

ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش

نهادند وزان شد توانگر شکوفه

تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید

نگه کن گرت نیست باور شکوفه

بهر پنج انگشت سازد مثلّث

ز کافور و از عود و عنبر شکوفه

بیفزود در جمع اصحاب حضرت

یکی پنبه دستار دیگر شکوفه

ز پرّیدن چشم خود فال گیرد

که ببیند رخ صدر سرور شکوفه

بفرزند مستظهرست و موی دل

نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه

بشد ریخته بار بی برک از اینجا

ز بیداد باد ستمگر شکوفه

کنون کاغذین جامه پوشید و آمد

بدرگاه صدر مظفّر شکوفه

امام جهانف رکن دین، آنک فرّش

همی بردماند ز اذر شکوفه

خیال کفش گر بچشم اندر آرد

چو نرگس کند از زر افسر شکوفه

شدی نامیه باصره گر کشیدی

ز خاک درش کحل اغبر شکوفه

صبا شمّه یی داشت از خاک پایش

برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه

ز تّری الفاظ او نیست طرفه

اگر بر دهد چوب منبر شکوفه

زهی از نسیم ثنای تو گشته

چو پیراهن گل معطّر شکوفه

شود گر زند باد لطف تو بروی

چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه

بدست ارنهالی نشانی تو گردد

صدف وار حامل بگوهر شکوفه

اگر هیبت خشم تو در دل آرد

برآید برنگ معصفر شکوفه

نهد روی در روی خورشید تابان

بپشتیّ آن رای انور شکوفه

نماید بخصم تو دندان کوشش

مگر زال زرّست صفدر شکوفه

میان بسته کلک تو بر روی کاغذ

رود همچو منج عسل بر شکوفه

کند درس مدح تو تعلیق هر شب

بر اوراق جزو مبتّر شکوفه

اگر باد پیغام کینت گزارد

شود در دل شاخ اخگر شکوفه

درم با کف راد تو همچنانست

که با جنبش باد صرصر شکوفه

ببین پیر رسوا که در عهد عدلت

گرفتست بر دست ساغر شکوفه

برون آید ار حرز مدت بخواند

از آتش بسان سمندر شکوفه

اگر ابر جود تو بر سنگ بارد

چو غنچه کند از دهان زر شکوفه

اگر بأس تو در دل مغرب آید

چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه

نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست

که با خاک گردد برابر شکوفه

اگر در پناه تو آید نگردد

زباد بهاری مصادر شکوفه

زدست تو هم باد در دست دارد

زچندان درست مدوّر شکوفه

زحلم گران سنگت ار بهره یابد

بود همچو پیری موقّر شکوفه

زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل

اگرچه نماید دلاور شکوفه

ز بادی سپر بفکند همچو خصمت

نهد روی برخاک مضطر شکوفه

بشاخ گوزن ار بمالی کفت را

برآید از او تازه و تر شکوفه

قدوم ترا گوش میداشت چون من

از آن چشم میداشت بر شکوفه

سپیدیّ چشمش سبب انتظارست

که بهر تو می کرد ایدر شکوفه

صبا از قدوم تو چون مژده داداش

بر آورد از خرّمی پر شکوفه

چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش

نثار رهت کرد زیور شکوفه

بسجده در افتاد و از کیسه خود

بداد آنچه بودش میسّر شکوفه

بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن

بدیدار تو بار دیگر شکوفه

اگر رنج دیدی براحت رسیدی

که چوب گره راست را در بر شکوفه

حلاوت در ضمن تلخیست مدرج

چنان چون عسل تعبیه در شکوفه

بفرّ تو کردم من این نخل بندی

زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه

معانیّ روشن در الفاظ جزلش

چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه

همی گیرد انگشت اغصان بدندان

ازین نکته های مخمّر شکوفه

بدان تا کند نخست این قصیده

بزد مهره اوراق دفتر شکوفه

فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی

چوسیراب گشته زکوثر شکوفه

اگر بلبل اندر چمن این بخواند

ببخشد لباس مشهّر شکوفه

چو طافح شود از شراب سخایت

کند همچو صبح از دهان زرشکوفه

تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت

برین دوحۀ سایه گستر شکوفه

همت قرّة العین و هم میوۀ دل

نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه

بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن

چنان کز فراز صنوبر شکوفه

دهد لفظ شیرین او قوّت دل

چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه

همه آرزوی دل از وی بیایی

که خود میوه ها راست مصدر شکوفه

مربّی فضلست در بدو طفلی

بطفلی بود میوه پرور شکوفه

کنون بهر من بینوا برگ آن کن

که بینم بری زین مکرّر شکوفه

همی تا که بر چار سوی چمنها

نهد دیده بر راه نوبر شکوفه

درخت از شکوفه برومند بادا

بکام دل از شاخ برخور شکوفه