گنجور

 
۳۸۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵۴ - هم در مدح او

 

... نه گفتم چیز جز یارب نه جستم چیز جز رستن

نه راندم اسب جز پویه نه دیدم خلق جز افغان

چو بگذشتی بدی چونین که کردم وصف او پیدا ...

مسعود سعد سلمان
 
۳۸۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶۰ - مدح ثقة الملک طاهربن علی

 

... پار بودم ز جمله اعیان

اسب بسیار و بنده بی حد

مال انواع و نعمت الوان ...

مسعود سعد سلمان
 
۳۸۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱۱ - مدح ملک ارسلان

 

... ایزد دادش به کار یاری

بر اسب ظفر سوار گشته

آموخته چرخ را سواری ...

مسعود سعد سلمان
 
۳۸۴

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۵۷ - صفت یار زرگر است این شعر

 

تا کی تویی به تعبیه جنگ ساختن

وین اسب کامگاری پیوسته تاختن

همواره کینه داری و پر خاش و مشغله ...

مسعود سعد سلمان
 
۳۸۵

خیام » نوروزنامه » بخش ۲ - آغاز کتاب نوروز نامه

 

... اسفندارمذماه این ماه را بدان اسفندارمذ خوانند که اسفند بزبان پهلوی میوه بود یعنی اندرین ماه میوها و گیاهها دمیدن گیرد و نوبت آفتاب بآخر برجها رسد ببرج حوت

پس گیومرت این مدت را بدین گونه بدوانزده بخش کرد و ابتداء تاریخ بدید کرد و پس از آن چهل سال بزیست چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست و نهصد و هفتاد سال پادشاهی راند و دیوان را قهر کرد و آهنگری و درود گری و بافندگی پیشه آورد و انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد و جهان بخرمی بگذاشت و بنام نیک از جهان بیرون شد و از پس او طهمورث بنشست و سی سال پادشاهی کرد و دیوان را در طاعت آورد و بازارها و کوچها بنهاد و ابریشم و پشم ببافت و رهبان بزسپ در ایام او بیرون آمد و دین صابیان آورد و او دین بپذیرفت و زنار بر بست و آفتاب را پرستید و مردمان را دبیری آموخت و او را طهمورث دیو بند خواندندی و از پس او پادشاهی ببرادرش جمشید رسید و ازین تاریخ هزار و چهل سال گذشته بود و آفتاب اول روز بفروردین تحویل کرد و ببرج نهم آمد چون از ملک جمشید چهار صدو بیست و یکسال بگذشت این دور تمام شده بود و آفتاب بفروردین خویش باول حمل باز آمد و جهان بروی راست گشت دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند و دیبا را ببافتند و دیبا را پیش از ما دیو بافت خواندندی اما آدمیان بعقل و تجربه و روزگار بدینجا رسانیده اند که می بینی و دیگر خر را بر اسب افگند تا استر پدید آمد و جواهر از معادن بیرون آورد و سلاحها و پیرایها همه او ساخت و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب ازکانها بیرون آورد و تخت و تاج و یاره و طوق انگشتری او کرد و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او بدست آورد پس درین روز که یاد کردیم جشن ساخت و نوروزش نام نهاد و مردمان را فرمود که هر سال چون فروردین نو شود آن روز جشن کنند و آن روز نو دانند تا آنگاه که دور بزرگ باشد که نوروز حقیقت بود و جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود و جهانیان او را دوست دار بودند و بدو خرم و ایزد تعالی او را فری و عقلی داده بود که چندین چیزها بنهاد و جهانیان را بزر و گوهر و دیبا و عطرها و چهار پایان بیاراست چون از ملک او چهارصدو اند سال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و در دنیا در دل کسی شیرین مباد منی در خویشتن آورد بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد و از خواسته مردمان گنج نهادن گرفت جهانیان ازو برنج افتادند و شب و روز از ایزد تعالی زوال ملک او میخواستند آن فر ایزدی ازو برفت تدبیرهاش همه خطا آمد بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه ای در آمد و او را بتاخت و مردمان او را یاری ندادند از انک ازو رنجیده بودند بزمین هندوستان گریخت بیوراسپ بپادشاهی بنشست و عاقبت او را بدست آورد و پاره بدونیم کرد و بیوراسپ هزار سال پادشاهی کرد باول دادگر بود و بآخر بی داد گشت و هم بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج می نمود تا افریدون از هندوستان بیامد و او را بکشت و بپادشاهی بنشست و افریدون از تخم جمشید بود و پانصد سال پادشاهی کرد چون صد و شصت و چهار سال از ملک افریدون بگذشت دور دوم از تاریخ گیومرت تمام شد و او دین ابراهیم علیه السلام پذیرفته بود و پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان او ساخت و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهاء روان در عمارت و باغها او آورد چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد و مهرگان هم او نهاد و همان روز که ضحاک را بگرفته و ملک بر وی راست گشت جشن سده بنهاد و مردمان که از جور و ستم ضحاک برسته بودند پسندیدند و از جهت فال نیک آن روز را جشن کردندی و هر سال تا امروز آیین آن پادشاهان نیک عهد در ایران و توران بجای میآرند چون آفتاب بفروردین خویش رسید آن روز آفریدون بنوجشن کرد و از همه جهان مردم گرد آورد و عهدنامه نبشت و گماشتگان را داد فرمود و ملک بر پسران قسمت کرد ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد و زمین روم مرسلم را و زمین ایران و تخت خویش را بایرج داد و ملکان ترک و روم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون اند و جهانیان را واجبست آیین پادشان بجای آوردن از بهر آنک از تخم وی اند و چون روزگار او بگذشت و آن دیگر پادشاهان که بعد ازو بودند تا بروزگار گشتاسپ چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد و گشتاسپ دین او بپذیرفت و بران می رفت و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود و آفتاب نوبت خویش بعقرب آورد گشتاسپ بفرمود تا کبیسه کردند و فروردین آن روز آفتاب باول سرطان گرفت و جشن کرد و گفت این روز را نگاه دارید و نوروز کنید که سرطان طالع عملست و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود و بفرمود که هر صد و بیست سال کبسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند و تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بران میرفتند تا بروزگار اردشیر پاپکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و عهدنامه بنوشت و آن روزرا نوروز بخواند و هم بران آیین میرفتند تا بروزگار نوشین روان عادل چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانک آیین ایشان بود اما کبیسه نکرد و گفت این آیین بجا مانند تا بسر دور که آفتاب باول سرطان آید تا آن اشارت که گیومرت و جمشید کردند از میان برخیزد این بگفت و دیگر کبیسه نکرد تا بروزگار مامون خلیفه او بفرمود تا رصد بکردند و هر سالی که آفتاب بحمل آمد نوروز فرمود کردن و زیج مامونی برخاست و هنوز از آن زیج تقویم میکنند تا بروزگار المتوکل علی الله متوکل وزیری داشتنام او محمد بن عبدالملک او را گفت افتتاح خراج در وقتی میباشد که مال دران وقت از غله دور باشد و مردمان را رنج میرسد و آیین ملوک عجم چنان بوده است که کبیسه کردند تا سال بجای خویش باز آید و مردمان را بمال گزاردن رنج کمتر رسد چون دست شان بارتفاع رسد متوکل اجابت کرد و کبیسه فرمود و آفتاب را از سرطان بفروردین باز آوردند و مردمان در راحت افتادند و آن آیین بماند و پس از آن خلف بن احمد امیر سیستان کبیسه دیگر بکرد که اکنون شانزده روز تفاوت از آنجا کرده است و سلطان سعید معین الدین ملکشاه را انارالله برهانه ازین حال معلوم کرد بفرمود تا کبیسه کنند و سال را بجایگاه خویش باز آرند حکماء عصر از خراسان بیاوردند و هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند این و نوروز را بفرودین بردند و لیکن پادشاه را زمانه زمان نداد و کبیسه تمام ناکرده بماند اینست حقیقت نوروز و آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیده ایم اکنون بعضی از آیین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار و باز بتفصیل نوروز باز گردیم بعون الله و حسن توفیقه

خیام
 
۳۸۶

خیام » نوروزنامه » بخش ۱۵ - یاد کردن خوید و آنچه واجب آید درباره او

 

جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی بحکم آنک در وی منافع بسیارست و از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی زودتر رسد و بدو مثل زنند که چهل روز از انبار بانبار رسد هر کجا بیندازی برآید و زودتر از همه دانها بالد وجوست که هم دارو را وهم غذا را شاید و حکما و زهاد غذا خویش جو اختیار کرده اند و چنین گفته اند که از خوردن وی خون کثیف و فاسد نخیزد که باستفراغ حاجت افتد و نیز از بیماری دموی و صفر آءی بیشتر ایمن بود و اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند و وی آن چیزیست که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد ازان سوحه و ذات الحه و حمی مطبقه وحمی محرقه و سرفه و سرسام و دق و سل و سس جگر و یبوست معده و عطش کاذب وطلی خایه و طلی سر وطلی سینه وطلی پهلو وطلی جگر وطلی معده وطلی شکستگی وطلی خلع وطلی سوختگی وطلی نقرس و کرم را و روغن جو قوبای صفرا را ببرد و روغن گندم قوبای سودا را ببرد و سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند کسی را که پیهاء پای سست شود و بر نتواند خاست و یا پیوندهای پای و زانو بگیرد و پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید و سبوس گندم همین معنی کند مجربست و ببغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند و آن روغن را بآماس صفرآءی اندرمالند و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان ترکنند و بر گیرند عظیم سود کند و چنین گویند چون شب خسوف ماه جو توان کاشت جو بکارند و نان وی دیوانگان را دهند سود دارد و چون ماه بزیادت باشد و بزهره نگران بدان وقت جو کارند هر اسب لاغر که ازان جو بخورد فربه شود و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود و خبراست از رسول علیه السلام که گفت نعم الرغفان رغفان الشعیر فمن قنع بها و شبع منها فانها خبزی و خبز غیری من الانبیاء گفت نیکاگردها که گردها جو بود و آن کس را که بوی خرسند باشد و از وی سیر گردد که وی نان منست و نان پیغامبران دیگر و گند پیران بجو منجمی کنند و فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند و خداوندان فسون آژخ را بوی افسون کنند بماه کاس و بپوشانندش تا آژخ فرو ریزد و گروهی زنان بماه فروردین اربال ررجورا بر کنند و بنام دختران بکارند تا آن لب بر سر نهند مو دراز شود

خیام
 
۳۸۷

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح نصیر الدوله ناصرالدین ابوالحسن نصر

 

... گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار

آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ

بر آسمان زمین دگر سازد از غبار ...

عمعق بخاری
 
۳۸۸

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعد مسعود بن ابراهیم بن مسعود

 

... همه گیتیش گفت اندر کنار است

چه میدان موج اسب و پیل و مردم

چه ایوان عین بند و گیر و دار است ...

ابوالفرج رونی
 
۳۸۹

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان ابراهیم

 

... شعرا خوانده شعرهای فتوح

یافته اسب و جامه و زر و سیم

من رهی نیز بازگشته به کام ...

ابوالفرج رونی
 
۳۹۰

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی

 

... داغ تو به خاصیت وطن کرده

بر تخته ران اسب گیلانی

سر خوانی سرکشان قضا خواهد ...

ابوالفرج رونی
 
۳۹۱

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - ایضاً له

 

... زان رفت به هم عنانی جور

کش اسب مراد زیر زین است

جز سفله و دون نپرورد هیچ ...

ابوالفرج رونی
 
۳۹۳

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳

 

... نه در خاطر و دل بگردد مرا

که این اسب و آن استرم آرزوست

کزین دهر نااهل حاش الوجوه ...

ابوالفرج رونی
 
۳۹۴

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل نهم

 

همانا گویی که چون در آدمی صفت سباع و بهایم و شیاطین و ملایکه در است به چه دانیم که اصل وی گوهر فرشتگی است و دیگران غریب اند و عارض و به چه دانیم که وی را برای اخلاق فرشتگان آفریده اند تا آن حاصل کند نه برای دیگر صفات بدان که این بدان شناسی که دانی که آدمی شریفتر و کاملتر است از بهایم و سباع و هر چیزی را که کمالی داده باشند که آن نهایت درجه وی بوده وی را برای آن آفریده باشند مثال آن که اسب از خر شریفتر است که خر را برای بار کشیدن آفریده اند و اسب برای دویدن در جنگ و جهاد تا در زیر سوار چنان که می باید می دود و می پوید و وی را قوت بار کشیدن نیز داده اند همچون خر و کمالی زیادت نیز وی را داده اند که خر را نداده اند اگر وی از کمال خویش عاجز آید از وی پالانی سازند و با درجه خر افتد و این هلاک و نقصان وی باشد

همچنین گروهی پنداشته اند که آدمی را برای خوردن و خفتن و جماع کردن و تمتع آفریده اند همه روزگار در این برند و گروهی پندارند که وی را برای غلبه و و استیلا و مقهور کردن دیگر چیزها آفریده اند چون عرب و کرد و ترک و این هر دو خطاست که خوردن و جماع کردن راندن شهوت باشد و این خود ستوران را داده اند و خوردن شتر بیشتر از خوردن مرد است و جماع گنجشک بیش از جماع آدمی است پس چرا آدمی از ایشان شریفتر باشد و غلبه و استیلا به غضب باشد این سباع را داده اند پس آدمی را آنچه سباع و بهایم را داده اند هست و زیادت از آن وی را کمالی داده اند و آن عقل است که بدان خدای  تعالی را بشناسد و جمله صنع وی بداند و بدان خویشتن از دست شهوت و غضب برهاند و این صفت فرشتگان است و بدین صفت وی بر بهایم و سباع مستولی است و همه مسخر وی اند با هر چه بر روی زمین است چنان که حق تعالی گفت و سخر لکم ما فی السماوات و ما فی الارض جمیعا منه ...

غزالی
 
۳۹۵

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان اول - در شناختن نفس خویش » فصل دهم

 

عجایب عالمهای دل را نهایت نیست و شرف وی بدان است که عجیبتر از همه است و بیشتر خلق از آن غافل باشند و شرف وی از دو وجه است یکی از روی علم دوم از روی قدرت اما شرف وی از روی علم بر دو طبقه است یکی آن است که همه خلق ان را تواند دانستن و دیگر آن است که پوشیده تر است و هر کس نشناسد و آن عزیزتر است اما آن چه ظاهر است آن است که وی را قوت معرفت جمله ی علمها و صناعتهاست تا بدان جمله صناعتها بداند و هر چه در کتابهاست بر خواند و بداند چون علم هندسه و حساب و طب و نجوم و علوم شریعت و با آن که وی یک چیز است که قسمت نپذیرد این همه علمها در وی گنجد بلکه همه عالم در وی چون ذره باشد در بیابانی و در یک لحظه در فکرت و حرکت خویش از ثری به علا شود و از مشرق به مغرب شود

با آن که در عالم خاک بازداشته است همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند

و عجیبتر آن است که اندرون دل روزنی گشاده است به ملکوت آسمان چنانکه از بیرون دل پنج دروازه گشوده هست به عالم محسوسات  که آن را عالم جسمانی گویند و عالم ملکوت را روحانی گویند و بیشتر خلق عالم جسمانی محسوس را دانند و این خود مختصر است و دلیل بر آن که اندرون دل روزنی دیگر است علوم را دو چیز است یکی خواب است که در خواب چون راه حواس بسته گردد آن در درونی گشاده شود و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد تا آنچه در مستقبل خواهد بودن بشناسد و ببیند اما روشن همچنان که خواهد بود و اما به مثالی که به تعبیر حاجت افتد و از آنجا که ظاهر است مردمان پندارند که کسی بیدار بود به معرفت اولیتر بود و همی بیند که در بیداری غیب نبیند و در خواب بیند نه از راه حواس و شرح حقیقت خواب در این کتاب ممکن نیست

اما این قدر بباید دانست که مثل دل چون آینه است و مثل لوح محفوظ چون آینه که صورت همه موجودات در وی است چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بداری همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید چون صافی شود از محسوسات فارغ شود و با وی مناسبت گیرد و تا به محسوسات مشغول بود از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود و در خواب از محسوسات فارغ شود لاجرم آنچه در گوهر وی است از مطالعه ملکوت پیدا شدن گیرد لیکن اگر چه حواس به جهت خواب فرو ایستد خیال بر جای خویش باشد بدان سبب بود که آنچه بیند در کسوت مثالی خیالی بیند صریح و مکشوف نباشد و از غطا و پوشش خالی نبود و چون بمیرد به خیال ماند و نه حواس آنگاه کارها بی غطا و بی خیال بیند و با وی گویند فکشفنا عنک غطانک فبصرک الیوم حدید و گوید ربنا ابسرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا

دلیل دیگر آن است که هیچ کس نباشد که وی را فراستها و خاطره های راست بر سبیل الهام در دل نیامده باشد که آن نه از راه حواس باشد بلکه در دل پیدا آید و نداند که از کجا آمد ...

غزالی
 
۳۹۶

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل پنجم

 

از این جمله بشناختی که حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بی قالب و اندر قوام ذات خویش مستغنی است از قالب و معنی مرگ نه نیستی وی است بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی است از قالب و معنی حشر و نشر و بعث و اعاده نه آن است که وی را پس از نیستی با وجود آورند بلکه آن است که وی را قالب دهند بدان معنی که قالبی را مهیا قبول تصرف وی کنند یک بار دیگر چنان که در ابتدا کرده بودند و این بار آسانتر بود که اول هم قالب می بایست آفرید و هم روح و این بار خود روح بر جای خویش است اعنی روح انسانی و اجزاء قالب نیز بر جای خویش است و جمع آن آسان تر از اختراع آن از آنجا که نظر ماست و از آنجا که حقیقت است صفت انسانی را به فعل الهی راه نیست که آنجا که صفت دشواری نباشد آسانی هم نیست

و شرط اعادت آن نیست که هم آن قالب که داشته است با وی دهند که قالب مرکب است و اگرچه اسب بدل افتد سوار همان باشد و از کودکی تا پیری خود بدل افتاده باشد اجزای وی با اجزایی دیگر و وی همان بود پس کسانی که این شرط کردند تا برایشان اشکالها خاست و از آن جوابهای ضعیف دادند از آن تکلف مستغنی بودند که ایشان را گفتند که مردمی مردمی بخورد همان اجزا اجزاء این دیگر شود از این دو با کدام دهند و اگر عضوی از وی ببرند و آنگاه طاعتی کند چون ثواب یابد این عضو بریده هم با وی باشد یا نه اگر با وی نباشد در بهشت بی چشم و بی دست و بی پای چگونه بود و اگر با وی باشد آن اعضا را در این عالم انبازی نبود در طاعت و عمل در ثواب چگونه انباز بود و از این جنس ترهات گویند و جواب تکلیف کنند و بدین همه حاجت نیست چون حقیقت اعادت نیست که با همه قالب حاجت نیست و این اشکال از آن خاست که پنداشتند که تویی و تو و حقیقت تو قالب تو است چون آن بعینه بر جای نباشد آن نه تو باشی بدین سبب در اشکال افتد و اصل این سخن به خلل است

غزالی
 
۳۹۷

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل ششم

 

... با وی گفتند ایشان مردارند با ایشان چرا سخن می گویی گفت ص بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما ولکن از جواب عاجزند و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت

پس به حقیقت بدان که به مرگ هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود لکن حواس و حرکات و تخیلات تو که آن به واسطه دماغ است و به واسطه اعضا باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد همچنان که از اینجا برفته ای و بدان که اسب بمیرد اگر سوار جولاه بود فقیه نگردد و اگر نابینا بود بینا گردد بلکه پیاده گردد و بس و قالب مرکب است چون اسب و سوار تویی

و بدین سبب است که کسانی که از خود و از محسوسات غایب شوند و به خود فرو شوند و به ذکر خدای تعالی مستغرق شوند چنان که بدایت را تصوف است احوال آخرت ایشان را به ذوق مشاهده بباشد که آن را روح حیوانی ایشان اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد لکن تا سیده شده باشد و چون خدری در وی پدید آمده باشد تا از حقیقت ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد پس حال ایشان به حال مرده نزدیک باشد پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد ایشان را اینجا مکشوف شود آنگه چون با خویشتن آیند و با عالم محسوسات افتند بیشتر آن باشد که از آن چیزی بر یاد وی بنمانده باشد ولکن اثری از آن با وی بمانده باشد اگر حقیقت بهشت با وی نموده باشند روح و راحت و نشاط و شادی آن با وی باشد و اگر دوزخ بر وی عرض کرده باشند کوفتگی و خستگی آن با وی باشد و اگر چیزی از آن در ذکر وی بمانده باشد از آن خبر باز دهد و اگر خزانه خیال آن چیز را محاکاتی کرده باشد برمثالی باشد که آن مثال بهتر در حفظ بمانده باشد از آن خبر باز دهد چنان که رسول ص در نماز دست فراخت و گفت خوشه ای از انگور بهشت بر من عرضه کردند خواستم که بدین جهان آورم و گمان مبر که حقیقتی که از خوشه انگور محاکات آن کرده باشد بدین جهان توان آوردن بلکه این خود محال باشد و اگر ممکن بودی بیاوردی ولکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده و حقیقت استحالت این شناختن دراز است و تو را طلب کردن این حاجت نیست ...

غزالی
 
۳۹۸

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل هشتم

 

چنان که اصل عذاب القبر بشناختی که سبب وی دوستی دنیاست بدان که این عذاب متفاوت است بعضی را بیش بود و بعضی را کم بود بر قدر آن که شهوت دنیا باشد پس عذاب آن که در همه دنیا بیشتر از یک چیز ندارد که دل در آن بسته است نه چنان باشد که عذاب کسی که ضیاع و اسباب و بنده و ستور و جاه و حشمت و همه نعمتهای دنیا دارد و دل در همه بسته باشد بلکه اگر در این جهان کسی را خبر آورند که اسبی از آن وی بردند عذاب و رنج بر دل وی کمتر از آن باشد که گویند ده اسب بردند و اگر همه مال وی بستانی رنج بیشتر از آن بود که یک نیم و کمتر از آن بود که با مال به هم زن و فرزند را به غارت برند و از ولایت معزول کنند و وی را تنها بگذارند و مرگ آن است که مال و زن و فرزند و هر چه در دنیاست همه راه غارت و وی را تنها بگذارد و معنی مرگ این بود

پس عقوبت و راحت هر کسی بر قدر گسستگی و بستگی وی به دنیا بود و آن که اسباب دنیا وی را از همه جهتی مساعدت کند و همگی خود به وی دهد چنان که حق تعالی گفت ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره عذاب وی سخت عظیم بود و به عبارت از آن چنین آمد که رسول ص گفت دانی که در چه معنی فرود آمد این آیت فان له معیشه ضنکا گفتند که خدای عزوجل و رسول ص بهتر داند گفت عذاب کافر در گور است که نود و نه اژدرها به وی مسلط کنند دانی که اژدرها چه بود نود و نه مار بود هر ماری را نه سر و وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا آن روز که وی را حشر کنند و اهل بصیرت این اژدرها را به چشم بدیده اند و احمقان بی بصیرت گویند که ما در گور وی نگاه کردیم از این هیچ نمی بینیم و اگر بودی چشم ما درست است ما نیز بدیدیمی این احمق باید که بداند که این اژدرها در ذات روح مرده است و از باطن جان وی بیرون نیست تا دیگری ببیند بلکه این اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ و وی غافل بود از آن و نمی دانست و باید بداند که این اژدرها مرکب است از نفس صفات وی و عدد سرهای وی به قدر عدد آن شاخه های اخلاق مذموم وی است و اصل طینت آن اژدرها از حب دنیاست و آنگاه سرها از وی منشعب می شود به عدد آن اخلاق بد که از دوستی دنیا منشعب شود چون حقد و حسد و کبر و شره و مکر و خداع و عداوت و دوستی جاه و حشمت و غیر آن و اصل آن اژدرها و بسیاری سرهای وی به نور بصیرت می توان شناخت اما مقدار عدد آن به نور نبوت توان شناخت که بر قدر عدد تخلاق مذموم محیط است و ما را عدد اخلاق معلوم نیست پس این اژدرها اندر میان جان کافر متمکن است و پوشیده نه به سبب آن که جاهل است به خدای و بر رسول و بس بل به سبب آن که همگی خویش به دنیا داده است چنان که حق تعالی گفت ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره و گفت اذهبتم طیباتکم فی حیواتکم الدنیا واستمعتم بها و اگر چنان بودی که این اژدرها بیرون وی بودی چنان که مردمان پندارند آسانتر بودی زیرا که بودی که یک ساعت دست از وی بداشتی لکن چون متمکن است در میان جای وی که آن خود از عین صفات وی است از وی چگونه بگریزد

و چنان که کسی کنیزکی بفروشد و آنگه عاشق آید آن اژدرها که در میان جان وی همی گزد هم عشق وی است که در دل وی پوشیده بود و نمی دانست تاکنون که فراز خم افتاد همچنین این نود و نه اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ وی و وی را خبر نبود تا اکنون که زخم وی پدید آمد و چنان که عین عشق سبب راحت وی بود تا با معشوق به هم بود همان سبب رنج گشت به وقت فراق که اگر عشق نبودی در فراق رنج نبودی همچنین حب دنیا و عشق وی که سبب راحت است همان سبب عذاب شود عشق جاه دل وی را می گزد چون اژدرهایی و عشق مال چون ماری و عشق سرای و خانه چون کژدمی و هم بر این قیاس می دان ...

غزالی
 
۳۹۹

غزالی » کیمیای سعادت » عنوان مسلمانی » عنوان چهارم - در معرفت آخرت » فصل چهاردهم

 

... منزل دوم متخیلات است و تا آدمی در این درجه بود با بهیمه برابر بواد تا از چیزی رنجور نشود نداند که از وی بباید گریخت ولکن چون یک بار رنجور شود دیگر بار بگریزد

منزل سوم موهومات است و چون بدان درجه رسد با گوسفند و اسب برابر است که باشد که از رنج نادیده بگریزد و بداند که دشمن است و رنج خواهد بود که گوسفند که هرگز گرگ ندیده باشد و اسب که هرگز شیر ندیده باشد چون گرگ و شیر را بینند بگریزند و بدانند که دشمن است اگرچه از گاو و پیل و اشتر که به شکل عظیمتر آید نگریزند و این دیداری است که در باطن وی نهاده اند که بدان دشمن خویش را ببینند و با این همه از چیزی که فردا خواهد بود حذر نتواند کردن که این در منزل چهارم باشد

و این منزل معقولات است چون آدمی به اینجا رسد از جمله بهایم درگذرد تا اینجا بهایم با وی همراه بودند و اینجا به حقیقت به اول عالم انسانیت رسد و چیزها می بیند که حس و تخیل و وهم را بدان راه نباشد و از کارها که در مستقبل خواهد بود حذر کند و روح و حقیقت کارها از صورت بیرون کند و دریابد و حدود حقیقت هر چیزی که جمله صورتها آن چیز را شامل بود دریابد و چیزها که در این عالم توان دید بی نهایت نبود چه هر چه محسوس بود جز در اجسام نبود و اجسام جز متناهی نتواند بود ...

غزالی
 
۴۰۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۳۲ - انواع زکوه و شرایط آن

 

... زکوه چهارپایان

و آن شتر و گاو و گوسفند است اما در اسب و خر و دیگر حیوانات زکوه نیست و این زکوه به چهار شرط واجب آید

شرط اول آن که علفی نباشد بلکه به چراگاه بود تا بروی مونت بسیار نرود اگر در جمله سال چندانی علف دهند که آن را مونتی شمرند زکوه بیفتد ...

غزالی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۱۱۷