گنجور

 
ابوالفرج رونی

چو سررشته خویش گم کرده ام

بعالم یکی رهبرم آرزوست

مرا خورد یکبارگی غم دریغ

به گیتی یکی غم خورم آرزوست

بسی داوریها که دارم ولیک

یکی دادگر داورم آرزوست

زر و زیور من قناعت بس است

نگویم زر و زیورم آرزوست

برای عروسان بکر سخن

یکی تازه رو شوهرم آرزوست

درین عهد ناخوش که قحط سخاست

نگویم که سیم و زرم آرزوست

نه در خاطر و دل بگردد مرا

که این اسب و آن استرم آرزوست

کزین دهر نااهل حاش الوجوه

خری حر که یک نوبرم آرزوست

بدین بی بقائی چنین زندگی

ز اسلام دورم گرم آرزوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode