گنجور

 
عمعق بخاری

خیز، ای بت بهشتی، آن جام می بیار

کار دی بهشت کرد جهان را بهشت وار

نقش خورنقست همه باغ و بوستان

فرش ستبرقست همه دشت و کوهسار

فرشی فگنده دشت، پر از نقش بافرین

تاجی نهاده باغ، پر از در افتخار

آن چون بهار خانه چین پر از نقش چین

این چون نگار خانه مانی پر از نگار

آن افسر مرصع شاخ سمن نگر

و آن پرده موشح گلهای کامگار

این چون عذار حورا پر گوهرین سرشک

و آن چون بساط خلد پر از عنبرین عذار

گلبن عروس وار بیاراست خویشتن

ابرش مشاطه وار همی شوید از غبار

گاهی طویله بندد از گوهرین صدف

گاهی نقاب پوشد از پرده بخار

آن لاله نهفته در و آب چشم ابر

گویی که جامهای عقیقست پر عقار

یا شعلهای آتش ترست اندر آب

یا موجهای لعل بدخشیست در شرار

یا لعبتان باغ بهشتی شدند باز

آراسته بدرو گهر گوش و گوشوار

آن از ردای رضوان پوشید قرطه ای

وین از پر فریشتگان دوخته ازار

آن لوحهای موسی بر گرد کوه و دشت

و آن صفحهای مانی بر سرو و بر چنار

از ژاله نقش این همه پر گوهر بدیع

وز لاله فرش آن همه یاقوت آبدار

رنگست، رنگ رنگ، همه کوهسار و دشت

طیره است، طرفه طرفه، همه طرف جویبار

یک کوهسار نعره نخجیر جفت جوی

یک مرغزار ناله مرغان زار زار

هامون ستاره رخ شد و گردون ستاره بخش

صحرا ستاره بر شد و گلبن ستاره بار

عالم شده بوصل چنین نوبهار خوش

من زار و دور از آن رخ مانند نو بهار

ای نوبهار عاشق، آمد بهار نو

نو بنده دور مانده از آن روی چون بهار

روزی هزار بار بپیش خیال تو

دیده کنم بجای سرشک، ای صنم، نثار

ما را چو روزگار فراموش کرده ای

یارا، شکایت از تو کنم یا ز روزگار؟

گر آرزوی روی تو جرمیست عفو کن

ور انتظار وصل تو خونیست در گذار

گرد وداعگاه تو،ای دوست، روز و شب

یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار

پیرامنم ز آب دو دیده چو آبگیر

پیراهنم ز خون دو چشمم چو لاله زار

نه بر وصال روی تو ای دوست، دسترس

نه بر دریغ و حسرت هجران تو قرار

گه لاله بر دمد بر خم بر، ز خون دل

گه سبزه بر دمد، زنم دیده بر کنار

هر قطره ای کز آب دو چشمم فرو چکد

گردد ز آتش دلم اندر زمان شرار

ای یادگار مانده مرا یاد روی خویش

یاد رهی نوشته تو بر پشت یادگار

از تو بیاد روی تو خرسند گشته ام

زان پس که می بداشتمت در دل استوار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی

گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام

سختا که آدمیست بر احداث روزگار!

شرطیست مر مرا که: نگیرم بجز تو دوست

عهدیست مر مرا که: نخواهم بجز تو یار

گر کالبد بخاک رساند مرا فراق

در زیر خاک باشمت، ای دوست، خواستار

ما بندگان شاه جهانیم و نیک عهد

جز نیک عهد نبود نزدیک شهریار

شاه جهان، سپهر هنر، آفتاب جود

سلطان شرق، ناصر دین، شمسه تبار

گنج محاسن و سر اخیار، ابوالحسن

نصر، آن نصیر دولت، منصور کردگار

شاهی، که تا خدای جهان را بیافرید

چون او ندید چشم ستاره بزرگوار

از جود او نهایت موجود شد نهان

وز فضل او کمال شرف گشت آشکار

اندازه هنر هنر او کند پدید

آوازه خرد خرد او کند عیار

فخرست ملک را بچنو شاه ملک بخش

عزست بخت را بچنو شاه تاجدار

نی در خرد قیاسش معقول در خرد

نی در هنر صفاتش معدود در شمار

معلوم اوست هر چه معانیست در علوم

موروث اوست هر چه نهانیست در بحار

آثار عدل او چو ستاره است بی عدد

دریای جود او چو سپهرست بی کنار

رایش چو اصل پاکش پاکیزه از عیوب

رسمش چو اعتقادش تابنده تر زنار

گر باد جاه او بزمین بر گذر کند

ور گرد موکبش بفلک بر کند گذار

این توتیای چشم شرف گردد از شرف

و آن یک قبول عالم اقبال از افتخار

ای خسروی، که دولت و اقبال روز و شب

دارند گرد درگه میمون تو قرار

این از منازعان تو صافی کند جهان

و آن از مخالفان تو خالی کند دیار

ابری تو روز بزم و هزبری تو روز رزم

نیلی بروز بخشش و پیلی بروز کار

میدان پر اژدها شود از تو بروز جنگ

مجلس پر آفتاب بود از تو روز بار

شمشیر تو قضای بدست، ای ملک، که او

نه در قراب راحت دارد، نه در قرار

تا او پدید نامد معلوم کس نشد

خورشید خون فشان و سپهر سرشک بار

گر ذوالفقار معجز دین بود، ای ملک

تیغ ذوالفقار و صفات تو ذوالفقار

روزی که گرد معرکه تیره کند هوا

گردد زمین چو قیر و فلک تار همچو قار

کیمخت کوه بگسلد از زخم بانگ کوس

گوش زمانه کر شود از هول گیر و دار

بی مهر چهرهای دلیران شود زریر

بی باده چشمهای شجاعان کند خمار

بر حلقهای جوشن خون مبارزان

گردد چو لعل خرده بپیروزه بر نگار

شوریده پیل وار در آیی تو در مصاف

چون شیر گرسنه که شتابد پی شکار

گه گرد بر فشانی بر گوشه فلک

گه آب بر جهانی در دیده سوار

گاهی کنی ز کشته همه روی دشت کوه

گاهی کنی بنیزه همه روی کوه غار

از موج خون کنی تو پر جبرئیل سرخ

وز جان بدسگال رخ آفتاب تار

هر حمله ای که آری بوسه دهد ز جان

بر نعل توسن تو جان سفندیار

از جود دست تو عجب آید مرا همی

تا بر عنان چگونه کنی دست استوار؟

رمح تو بند حادثه بگشاید از سپهر

گرز تو برج کنگره بر دارد از حصار

آسیب نعل اسب تو اندر زمین جنگ

بر آسمان زمین دگر سازد از غبار

گور افگند بباد و سوار افگند بعکس

تیغ تو در نبرد و خدنگ تو در شکار

ور عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد

ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار

ای کار زار کرده بر اعدای ملک خویش

وای آن کسی که پیش تو آید بکار زار

تو سایه خدایی و از روی حفظ خلق

نشگفت اگر عذاب تو باشد خدای وار

ابلیس را خدای تعالی عزیز کرد

آنگه چنانکه خواست لعین کردو خاکسار

چندین هزار دست بر آورده در دعا

با یا رب و تضرع و زاری و زینهار

هرگز خدای ضایع کی ماند، ای ملک؟

خوش زی و عمر خویش بشادی همی گذار

رنجه مباش هرگز، زین پس بدولتت

از لشکر تو یک تن وز دشمنان هزار

ای خسروی، که دولت بی رنج و گنج تو

از جان بد سگال بر آرد همی دمار

من بنده گر زیاد تو جان پرورم ز دور

حاسد چه خواهد از من رنجور دل فگار؟

تا آب و خاک و آتش و باد، این چهار ضد

با یک دگر بطبع نگردند سازگار

تا هر شبی کنار فلک گردد از نجوم

چون چشم عشق بازان پر در شاهوار

شاه جهان مظفر و منصور باد و باد

از عمر شادمانه و از ملک شاد خوار

درگاه او ز جاه شده قبله ملوک

میدان او ز فخر شده مقصد کبار

نیکو سگال دولت او همچو او عزیز

بدخواه جان او شده از غم ذلیل و خوار

چشمش همه بقد سواران سرو قد

دستش همه بزلف نگاران گل عذار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode