گنجور

 
مسعود سعد سلمان

به نام ایزد بی چون به قصد حضرت سلطان

ز هندستان برون آمد امیر و شاه هندستان

ملک محمود ابراهیم امیر عالم عادل

که سیف دولت و دین است و عز ملت و ایمان

سر شاهنشه غازی پناه ملک ابوالقاسم

که خورشید جلالست و سپهرش حضرت سلطان

همی راند او سوی حضرت به فیروزی و بهروزی

کشیده رایت عالیش سر بر تارک کیوان

خجسته طلعتش تابان میان کوکبه لشکر

چنان کاندر کواکب ماه افروزنده تابان

چو خوشید درخشنده نهاد او روی در مغرب

شده فیروزه گون گردون پسان دیبه کمسان

سپهر نیلگون گردی لباس نیلگون توزی

زمین کهرباگون را شدی رخ قیرگون یکسان

به جنگ روز تاری شب سپاه آوردی از ظلمت

درخشان روز از گیتی شدی از بیم او پنهان

شب تاری به جنگ اندر کمان را تیز بگشادی

زدی بر ساج گون جوشن هزاران عاج گون پیکان

نشست آن خسرو غازی به فرخ مرکبی بر کوست

به موکب شمسه موکب به میدان زینت میدان

سماری سیر و کوه اندام و کوکب چشم و رعد آوا

جهان هیئت زمین طاقت قمر جبهت فلک جولان

رونده مرکبی تازی که پیماید جهان یک شب

تو گویی با فلک دارد به گاه تاختن پیمان

بشستی دست هر گه کوب زین پای اندر آوردی

ز رایت رای هندستان ز خانه خان ترکستان

شمالی باد هر ساعت شتابش را همی دادی

ز پویه بوی خلق او نسیم روضه رضوان

تو گویی جامه ظلمست از عدلش شده معلم

تو گویی نامه کفرست بروی از هدی عنوان

چو صبح کاذب از مشرق نمودی روی گفتی تو

عمود سیم شاهستی ابر سیمابگون خفتان

چو روی از کله بنمودی به گیتی روز افکندی

به روی کوه و صحرا بر به نور مهر شادروان

ملک زاده شه غازی به رامش کردی آرامش

نه گشته لشکرش مانده نه گشته مرکبش پژمان

بسان تیره شب تاری بسان تیره شب روشن

چو زلف و دیده حورا چو طبع و خاطر شیطان

ز نور طلعت خسرو بسان روز روشن شد

که حاجت نامد اندر وی به نور مشعل سوزان

چو بگذشتی بدی چونان که عقل از وی شدی عاجز

ز وصفش وهم ها خیره ز نعتش فهم ها حیران

بیابانی شده پیدا که بودی اندر او بی شک

هزاران جان شده بی تن هزاران تن شده بی جان

و زنده باد و تابان مهر در وی راه گم کردی

جز این دو نه درو چیزی ز سیر این و تف آن

به حوض اندر شده آبش چو قرطه دلبران پرچین

به دشت اندر شده تیغش چو زلف دلبران پیچان

نه جز خار خسک بستر نه جز سنگ سیه بالین

نه جز باد وزان رهبر نه جز شیر سیه رهبان

نه گفتم چیز جز یارب نه جستم چیز جز رستن

نه راندم اسب جز پویه نه دیدم خلق جز افغان

چو بگذشتی بدی چونین که کردم وصف او پیدا

چو زینگونه بیابانی گذاره کرد او زینسان

پدیدار آمدی کوهی چو رایش محکم و عالی

بنش بگذشته از ماهی سرش بگذشته از سرطان

ز راوه . . .

گذشتی چون ز نیل مصر بر موسی بن عمران

همه کاری توان کردن چو باشد یاورت نصرت

به هر راهی توان رفتن چو باشد رهبرت یزدان

زهر آبی که بگذشتی به هر دشتی که پیوستی

شدی سنگ اندر او لؤلؤ شدی ریگ اندر آن مرجان

شه غازی ملک محمود ازین راهی بدین صعبی

به فیروزی برون آمد به نام حضرت سبحان

شهنشاهی که او داده سریر ملک را رتبت

خداوندی کز او گشته قوی مر ملک را بنیان

بدو عالی شده دولت بدو صافی شده نیت

بدو پیراسته موکب بدو آراسته ایوان

شود ملکش همی افزون دهد بختش همی یاری

کند دهرش همی خدمت برد چرخش همی فرمان

همی بسیاری دریا به نزد کف او اندک

همه دشواری عالم به پیش تیغ او آسان

صنیع خویشتن خواند امیرالمؤمنین او را

شده امکان او افزون که بادش بر فزون امکان

همایون باد و فرخنده بر او این عز و جاه او

همیشه عزوجاه او چو نامش باد جاویدان

رسیده باد حلم او چو سهم او به هر موضع

بر افزون باد تمکینش ز امیرالمؤمنین هزمان

خداوندا تو آن شاهی که پیش تو هبا باشد

سخای حاتم طائی و زور رستم دستان

ز رای خویشتن شاها به یک لحظه نهی چرخی

اگر جز بر مراد تو کند چرخ فلک دوران

اگر ناگه حسود تو کند عصیان تو پیدا

شود اندر دلش آتش به ساعت بی گمان عصیان

همی تا منتظم دارد زمین را دور هفت انجم

همی تا تربیت یابد جهان از طبع چار ارکان

همیشه شاد زی شاها به روی زاده خاتون

می مشکین ستان دایم ز دست بچه خاقان