گنجور

 
غزالی

همانا که گویی مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جان آدمی به مرگ معدوم شود آنگاه وی را با وجود باز آرند و این مخالف آن است.

بدان که هر که از پس سخن دیگران شود، نابینا باشد، و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت که اگر کسی از اهل بصیرت بودی، بدانستی که مرگ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی، از قرآن و اخبار بشناختی که روح آدمی پس از مرگ به جای خویش بود که ارواح پس از مرگ دو قسم است: ارواح اشقیا، و ارواح سعدا اما در ارواح سعدا، قرآن مجید می فرماید: «و لا تحسبن قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون بما اتیهم الله من فضله فرحین» می فرماید، مپندارید که کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت ربوبیت یافته اند و بر دوام از آن حضرت روزی خویش می ستانند) و اما در حق اشقیا، کافران بدر چون رسول (ص) و اصحاب ایشان را بکشتند، یک یک ایشان را آواز می داد و ندا می کرد و ایشان کشته و می گفت، «یا فلان، یا فلان! وعده ها که از حق تعالی یافته بودم در قهر دشمنان وی، همه را حق یافتم، و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت، پس از مرگ حق یافتند یا نه.»

با وی گفتند، «ایشان مردارند، با ایشان چرا سخن می گویی؟» گفت (ص) «بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که ایشان این سخن را شنواترند از شما، ولکن از جواب عاجزند» و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، بقطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است، بلکه آن آمده است که صفت بگردد و منزل بگردد و گور یا غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای از روضه های بهشت.

پس به حقیقت بدان که به مرگ هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، لکن حواس و حرکات و تخیلات تو که آن به واسطه دماغ است و به واسطه اعضا، باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد، همچنان که از اینجا برفته ای و بدان که اسب بمیرد، اگر سوار جولاه بود فقیه نگردد و اگر نابینا بود بینا گردد، بلکه پیاده گردد و بس و قالب مرکب است، چون اسب و سوار توئی.

و بدین سبب است که کسانی که از خود و از محسوسات غایب شوند و به خود فرو شوند و به ذکر خدای تعالی مستغرق شوند، چنان که بدایت را تصوف است، احوال آخرت ایشان را به ذوق مشاهده بباشد که آن را روح حیوانی ایشان اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن تا سیده شده باشد و چون خدری در وی پدید آمده باشد تا از حقیقت ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیک باشد پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود آنگه چون با خویشتن آیند و با عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن چیزی بر یاد وی بنمانده باشد، ولکن اثری از آن با وی بمانده باشد اگر حقیقت بهشت با وی نموده باشند، روح و راحت و نشاط و شادی آن با وی باشد و اگر دوزخ بر وی عرض کرده باشند، کوفتگی و خستگی آن با وی باشد و اگر چیزی از آن در ذکر وی بمانده باشد، از آن خبر باز دهد و اگر خزانه خیال آن چیز را محاکاتی کرده باشد، برمثالی باشد که آن مثال بهتر در حفظ بمانده باشد، از آن خبر باز دهد، چنان که رسول (ص) در نماز دست فراخت و گفت، «خوشه ای از انگور بهشت بر من عرضه کردند، خواستم که بدین جهان آورم» و گمان مبر که حقیقتی که از خوشه انگور محاکات آن کرده باشد بدین جهان توان آوردن، بلکه این خود محال باشد و اگر ممکن بودی بیاوردی، ولکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده و حقیقت استحالت این شناختن دراز است و تو را طلب کردن این حاجت نیست.

و تفاوت مقامات علما چنین بود که یکی را همگی آن گیرد تا بداند که آن خوشه انگور از بهشت چه بود و چرا بود که وی بدید و دیگران ندیدند و دیگران را نصیب از این واقعه بیش از آن نبود که وی دست بجنبانید «الفعل القلیل لا یبطل الصلوه» کردار اندک باطل نکند نماز را، و اندر تفصیل این نظر دراز کند و پندارد که علم اولین و آخرین خود این است و هر که این بدانست و بدان قناعت نکرد و بدان دیگر مشغول شد، وی خود معطل است و از علم شریعت معرض و مقصود آن است که گمان مبری که رسول (ص) از بهشت خبر بازداد به تقلید و به سماع از جبرئیل، چنان که تو معنی سماع دانی از جبرئیل که آن معنی نیز همچون دیگر کارها شناخته ای، لکن رسول (ص) بهشت را بدید و بهشت را به حقیقت در این عالم نتوان دید، بلکه وی بدان عالم شد و از این عالم غایب شد و این یک نوع از معراج وی بود لکن غایب شدن بر دو وجه است: یکی بمردن روح حیوانی و دیگر بتاسیدن روح حیوانی اما در این عالم بهشت را نتوان دید، چنان که هفت آسمان و هفت زمین در پوست پسته ای نگنجد، ذره ای از بهشت در این جهان نگنجد، بل چنان که حاسه سمع معزول است از آن که صورت آسمان و زمین در وی پدید آید، چنان که در چشم، همه حواس این جهانی از همه لذات بهشت معزول است و حواس آن جهانی خود دیگر است.