گنجور

 
۳۹۲۱

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

... بر بنا گوش وی آن حلقه که از مشک تر است

ساخت دریا رهم از رهگذر دیده سرشک

در رهم گر خطری هست ازین رهگذر است ...

جامی
 
۳۹۲۲

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

... پر از سپید و سیه چون خریطه شطرنج

کریم نیست جز آن کس که نقد دریا را

ببخشد و نزند بر جبین چو موج شکنج ...

جامی
 
۳۹۲۳

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

... سنگ بر سینه زنان می رود و ناله کنان

سیل ازان بیم که ناگاه به دریا نرسد

از دم پیر طلب چاشنی عشق که بحر ...

جامی
 
۳۹۲۴

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

گر ز هجران چشم من زینگونه خون پالا شود

جای آن دارد که گرد من ز خون دریا شود

موعد وصل است فردا کاش چرخ تیزگرد ...

جامی
 
۳۹۲۵

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

... هر چه خواهی که کنی موجب بعد است و سخط

آب چون دور ز دریاست فرات است و شط است

چون رسد باز به دریا نه فرات است و نه شط

کاهلی کافری و گر مروی شیطنت است ...

جامی
 
۳۹۲۶

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

... که کرد نقد جوانی به عشق خوبان صرف

چه سان بریم ز دریای عشق روبه کنار

نهنگ حادثه کشتی شکاف و دریا ژرف

بهار عمر مرا گر نه دی رسید از پی ...

جامی
 
۳۹۲۷

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

... از خوی تو ما غصه کش تر دامنان زو گشته خوش

ما کشت خشک او ابروش باران به دریا ریخته

جامی کز انفاس روان بخشد به هر دل مرده جان ...

جامی
 
۳۹۲۸

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... راه گلو بی تراوش دل و دیده

یافته گم خویش را چو قطره به دریا

قطره اش از وی به کام هرکه چکیده ...

جامی
 
۳۹۲۹

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

... پشت فلک زسجده تعظیم او دوتاه

آب لطافتش که ز دریای رحمت است

شوید ز طبع داخلش اندیشه گناه ...

... در عهدعدل او بجز این دعویش گواه

چندان نوال یافت که دریا به گرد رفت

هر کس رسید بر در بارش ز گرد راه ...

جامی
 
۳۹۳۰

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

... بمیر از خویش تا زین موج خیز غم امان یابی

که شخص مرده را زود افکند دریا به ساحل ها

نه لاله ست آن دمیده گرد کویت ز اشک محرومان ...

جامی
 
۳۹۳۱

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

... قیاس سیل چشم اشکبار ما کجا داند

جز آن کز مشت پیمودن تواند آن دریا را

ز دست ما نمی آید شمار سنگ بیدادت ...

جامی
 
۳۹۳۲

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

... بیا تا سرخوشان خود را به پای منبر اندازیم

نیارامیم چون کشتی درین دریا ولی هر جا

که والاگوهری یابیم آنجا لنگر اندازیم ...

جامی
 
۳۹۳۳

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۵ - قصیده اخری

 

... کفش ان لجه جود است که با بخشش آن

هفت دریا که شنیدی به مثل یک شمر است

طشت زر یک تنه خور می برد از شرق به غرب ...

جامی
 
۳۹۳۴

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۷ - در جواب نامه سلطان روم

 

... نتابد از رخ بیضا مثالت الانور

نیاید از کف دریا نوالت الابر

چه حاجت است دلت را به کد فکر و نظر ...

جامی
 
۳۹۳۵

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۸ - قصیدة اخری

 

... کامد نمی محیط ز موج تفضلش

دریا دلی که چین کراهت ندیده جود

در جبهه طلاقت وجه از تعللش ...

جامی
 
۳۹۳۶

جامی » بهارستان » روضهٔ ششم (در مطایبه) » بخش ۲۳

 

جمعی نشسته بودند و سخن کمال و نقصان رجال در پیوسته یکی از آن میان گفت هر که دو چشم بینا ندارد نیم مرد است و هر که در خانه عروسی زیبا ندارد نیم مرد است و هر که وقوف بر سباحت دریا ندارد نیم مرد است

نابینایی در مجلس حاضر بود که زن نداشت و سباحت نمی دانست بانگ بر وی زد که ای عزیز عجب مقدمه ای پرداختی و مرا از دایره مردی چنان دور انداختی که هنوز نیم مرد در می باید تا نام هیچ مردی بر من شاید ...

جامی
 
۳۹۳۷

جامی » بهارستان » روضهٔ هشتم (در حکایات حیوانات) » بخش ۹

 

غوکی از جفت خود جدا ماند و محنت بی جفتیش بر کناره دریا نشاند هر سو نظر می انداخت و خاطر غمدیده را از غم بی جفتی می پرداخت ناگهان

ماهیی دید در میانه آب ...

... چون غوک وی را بدید خاطرش به صحبت وی کشید قصه بی جفتی خود را در میان آورد و از وی طلب مصاحبت کرد ماهی گفت مصاحبت را مناسبت دربایست است و مصاحبت نابایست صحبت را ناشایست

مرا با تو چه مناسب مرا جا در قعر دریا و تو را منزل بر کنار ساحل مرا دهان خاموش و تو را زبان پر از خروش تو را قبح لقا سپر بلا هر که شکل تو را بیند نخواهد که با تو نشیند مرا حسن منظر سرمایه خوف و خطر هرکه به جمال من دیده برافروزد چشم طمع در وصال من دوزد

مرغان آسمان در هوای منند و وحوش صحرا در سودای من صیادان گاه چون دام در جستجوی من با هزار دیده و گاه چون شست از بار آرزومندی من با پشت خمیده این بگفت و راه قعر دریا برداشت و غوک را بر ساحل تنها بگذاشت

با کسی منشین که نبود با تو در گوهر یکی ...

جامی
 
۳۹۳۸

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۵ - در مدح سلطان البحر و البر سلغرشاه دام ملکه

 

... شدت تخت جرون زان جای بخشش

که کان جودی و دریای بخشش

ندارد یاد دوران چون تو شاهی ...

... نمی بینم دگر جایی نظیرت

تو آن شاهی که از دریای عمان

برای دسته تیغت به فرمان ...

... گهی پیکست و گه آیینه دارت

نگویم همتت دریا و کانست

که تو بیشی و همت بیش از آنست ...

سلیمی جرونی
 
۳۹۳۹

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۴۱ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

 

... چو گشتی زآب چشم خود سخن ران

حکایت کردی از دریا و طوفان

چنان بودی ز سوز عشق دلسوز ...

سلیمی جرونی
 
۳۹۴۰

سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۷۷ - جواب

 

... بود اینجا همه با چیز دیگر

زمین و آسمان و کوه و دریا

بود یکسر همه در تو مهیا ...

سلیمی جرونی
 
 
۱
۱۹۵
۱۹۶
۱۹۷
۱۹۸
۱۹۹
۳۷۳