گنجور

 
سلیمی جرونی

جوابش داد استاد از سر عقل

که بشنو شرح این از کشف و از نقل

بود آدم ز عالم نسخه راست

که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست

ز اوج آسمان، تا مرکز خاک

ببین در لوح بود خویشتن پاک

زمین و آسمان و هر چه خواهی

ز سر تا پای خود بنگر کماهی

مشو غافل ز خود، وز پای تا سر

نظر کن، نه فلک در خویش بنگر

یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز

رگ و خون و پی است ار بنگری نغز

بود هفتم فلک بی شک تو را پوست

دگر هشتم بود ناخن، نهم موست

دگر، گر آیه الکرسی بخوانی

بروج از خود سراسر بازدانی

اگر خواهی که بیرون آیی از شک

بگویم تا شماری جمله یک یک

بیا اول دو چشم خود نظر کن

پس از وی هر دو گوشت را خبر کن

دگر در هر دو بینی راست بنگر

دو پستان را ببین هم نیک در بر

سبیلین است دیگر گفتمت راست

دگر ناف و دهان بر جمله گویاست

چو افلاک و بروجت گشت مفهوم

دگر سیاره را کن جمله معلوم

ازین گفتار من گر رخ نتابی

ز اعضای رئیسه بازیابی

دل است اول که خورشیدی ست روشن

مشو تیره که گفتم روشنت من

دگر زهره است بهرام وجودت

که سر تا پای می آرد سجودت

دماغت هست در اعضا عطارد

که باشد زوت، سعد و نحس وارد

دگر گرده بود ناهید در تو

که شادی زو بود جاوید در تو

جگر چبود دگر برجیس بشنو

که باشد ظاهرت زو تازه و نو

سپرز آمد دگر پیر کواکب

که زو باشد همی سودات غالب

بود شش مر تو را ماه سبک سیر

که قسامی ست در تو از شر و خیر

از این نسخه مشو غافل که پیوست

هر آنچه تو در او بینی درین هست

هر آن چیزی که مشکل باشدت آن

ببین در این که در دم گردد آسان

در آنجا هر چه بشماری سراسر

بود اینجا همه با چیز دیگر

زمین و آسمان و کوه و دریا

بود یکسر همه در تو مهیا

چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست

اگر عرش است آنجا دل در اینجاست

جهان هر چند کو یک شخص پیرست

بر من این کبیرست آن صغیر است

ندارم شک که در عالم هدف شد

کسی کاگه ز سر من عرف شد

از آن رو کشته شد منصور بر دار

که ظاهر کرد با نااهل اسرار

به عاشق قول معشوق ار به رمزست

چرا با وی حدیثش کنت کنز است

زبان عشق، هر ناکس چه داند

کسی داند که اشتر می چراند

سلیمی چون سخن اینجا رساندی

و زین لوح آنچه می بایست خواندی

زبان در کام کش زین بیش مخروش

به بحر معرفت می باش خاموش

چو آگه گشتی از پایان این راه

مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه