گنجور

 
جامی

ای شکل قدت پیکری از سیم سارا ریخته

هر دم ز شاهان لشکری سرهات در پا ریخته

تا شد درین بستان سرا سرو قدت بالا نما

هر لحظه طوفان بلا بر ما ز بالا ریخته

چون آفتاب اینک شراب اندر هلال افکند تاب

رویت ز تاب آفتاب از مه ثریا ریخته

چشمم ز خون شد موج زن بین لاله ها خونین کفن

زان خون که ابر از چشم من برکوه و صحرا ریخته

ز اشکم که از دل سر زده نقش وفا بر زر زده

خونین گیا سربرزده یک قطره هر جا ریخته

داده رقیبت را امان از رنج تن دور زمان

بادا به جانش زآسمان مرگ مفاجا ریخته

زینسان که چشمت تیغ کین هر دم کشد برآن و این

مشکل که ماند ز اهل دین خون کسی ناریخته

از خوی تو ما غصه کش تر دامنان زو گشته خوش

ما کشت خشک او ابروش باران به دریا ریخته

جامی کز انفاس روان بخشد به هر دل مرده جان

نزلی بر او زین سبزخوان روح مسیحا ریخته