گنجور

 
جامی

فی العزلة

من کیم از دام حرص و آز رهیده

پای به دامان فقر و فاقه کشیده

عرق تمنا ز هر چه هست گسسته

تار تعلق ز هر چه هست بریده

بسته زبان هم ز خوانده هم ز نوشته

شسته ورق هم ز گفته هم ز شنیده

نامه نامم به بر و بحر گذشته

طایر صیتم به شرق و غرب پریده

خانه ای از آب و خاک صبر و قناعت

کرده بنا و به کنج خانه خزیده

ساخته بزمی چنان که چشم زمانه

هیچ گه آن بزم را نظیر ندیده

باده ام آن لایهای خم که نگیرد

راه گلو بی تراوش دل و دیده

یافته گم خویش را چو قطره به دریا

قطره اش از وی به کام هرکه چکیده

ساقیم آن درد کش که طبع بلندش

خرمن هستی به نیم جو نخریده

ساغر من کاسه کنار شکسته

مطرب من لولی رباب دریده

شاهد من دفتری که بر رخ ساده

از خط کج مج نهاده زلف خمیده

شمع شبم آه آتشین که ز دودش

خواب شب از چشم انجم است رمیده

من به چنین شب اسیر و نور ضمیرم

بر همه آفاقیان چون صبح دمیده

منتشر از نثر من هزار صحیفه

منتظم از نظم من هزار جریده

زاده طبع من است و سخره کلکم

فرد و غزل، قطعه، مثنوی و قصیده

سلک رباعی زمن نظام گرفته

فن معما زمن به نام رسیده

در چمن فضل و بوستان فصاحت

نخل روانی چو خامه ام نچمیده

میوه آن نخل را به کام تأمل

هرکه مکیده ست شهد ناب مکیده

میوه نخل من این و چاشنیش را

کام کسان جز به امتحان نچشیده

هر نفسم گفته پیر عقل که جامی

ای زدمت نفخه مسیح وزیده

چند فشانی رطب بر آن که ز خلقش

بر جگرت صد هزار خار خلیده

لذت خرمای تر چگونه شناسد

ناقه طبعی که خار خشک چریده

به که ازین پس به گوش کس نرسانی

نکته ناخواه و شعر ناطلبیده

بس سخن خوش که در نشیمن نسیان

بر سر و پایش عناکبند تنیده

چون مگس صید گشته بهر خلاصی

گرچه بسی زیر آن تنیده طپیده

عاقبت الامر از تمادی دوران

نعت خمولی بر اشتهار گزیده