گنجور

 
جامی

این نه قصر است همانا که بهشت دگر است

که گشاده به رخ اهل صفا هشت دراست

جای آن دارد اگر هشت بهشتش خوانند

چون ز هر نقش دراو حوروشی جلوه گر است

تابه دانش پی نظاره آن حوروشان

همه تن چشم شده بین که چه صاحبنظر است

هرچه بر صفحه اندیشه کشد کلک خیال

نقشهای درو دیوارش ازان خوبتر است

هیچ نقشی به دل اهل هنر نگذشته ست

که درآنجا نه رقم کرده کلک هنر است

حسن معنی که نهان بود پس پرده غیب

به ظهور آمده در وی به لباس صور است

شمسه های زر او بهر مقیم حرمش

هریک از بهر حوادث شده زرین سپر است

چه عجب باشد ازین طرفه درختان که در اوست

که چو باغ ارم امروز به عالم سمر است

هر درختی که به دیوار وی افراخته سر

به هوایش زده مرغ دل بیننده پر است

شکل محرابی هر طاق که بستند در او

از پی طاعت شه قبله هر تاجور است

کامیابی که چو در بزم طرب بنشیند

لایق زمزمه مطربش این شعرتر است

تا ز لعل لب تو ساغر زر بهره ور است

ماه نو غرقه ازان رشک به خون جگر است

تا گشادی کمر ای شمع شکر لب ز قصب

یک کمر بسته پی خدمت تو نیشکر است

کفش تو تاج سرم باد که این افسر جاه

برسر تخت نشینان نه کم از تاج زر است

نیست جز طوف دیارت غرض از کعبه مرا

باعث سیر همه کعبه روان این سفر است

صفت دوزخ سوزان که ز واعظ شنوی

زآتش شوق تو در سینه من یک شرر است

شب دوری ز رخت را سحر آید روزی

گر دعای سحر و یارب شب را اثر است

داد جان تشنه جگر بی لب لعلت جامی

گرچه مستغرق الطاف شه بحر وبر است

شاه جم مرتبه یعقوب که از خلق حسن

قاف تا قاف جهان وارث ملک پدر است

شهریاری که پی خدمت او چرخ فلک

بسته جوزا صفت از دور معدل کمر است

سهم تیرش فکند چون شود از شست جدا

چین در ابروی سپر گر به مثل ماه و خور است

صورت پستی افلاک بود با قدرش

اینکه بینی که زمین زیر و فلک بر زبر است

کفش ان لجه جود است که با بخشش آن

هفت دریا که شنیدی به مثل یک شمر است

طشت زر یک تنه خور می برد از شرق به غرب

بس که از خوف وی اطراف جهان بی خطر است

رمحش آن تازه نهالیست که از خون عدو

چون خورد آب هلاکش بر و مرگش ثمر است

روبه هر ملک که آرند سپهدارانش

رقم رایتشان آیت فتح و ظفر است

هرگز از برد یقین دفع عطش نتواند

خصم جاهش که جگر تشنه بوک و مگر است

خسروا نیست تو را حاجت خیرآموزی

چون به هر خیر تو را نور خرد راهبر است

این عمارت که درین منزل دلکش کردی

با عمارتگری عدل توبس مختصر است

عدل کن عدل که معماری عدل تو کند

سد هر رخنه ظلمی که به آفاق دراست

تا درین کارگه بوقلمون هرچه قلم

می کند ثبت همه حکم قضا و قدر است

بر تو از حکم قضا باد مسجل شب و روز

انقدر عدل که اندازه طبع بشر است