گنجور

 
جامی

غوکی از جفت خود جدا ماند و محنت بی جفتیش بر کناره دریا نشاند، هر سو نظر می انداخت و خاطر غمدیده را از غم بی جفتی می پرداخت ناگهان،

ماهیی دید در میانه آب

همچو آب روان روان بشتاب

یا چو مقراضی از سبیکه سیم

اطلس سطح آب ازو به دو نیم

یا چو ایمن هلالی از کم و کاست

متمایل به جنبش از چپ و راست

چون غوک وی را بدید خاطرش به صحبت وی کشید، قصه بی جفتی خود را در میان آورد و از وی طلب مصاحبت کرد. ماهی گفت: مصاحبت را مناسبت دربایست است و مصاحبت نابایست صحبت را ناشایست.

مرا با تو چه مناسب؟ مرا جا در قعر دریا و تو را منزل بر کنار ساحل مرا دهان خاموش و تو را زبان پر از خروش، تو را قبح لقا سپر بلا، هر که شکل تو را بیند نخواهد که با تو نشیند، مرا حسن منظر سرمایه خوف و خطر، هرکه به جمال من دیده برافروزد چشم طمع در وصال من دوزد.

مرغان آسمان در هوای منند و وحوش صحرا در سودای من صیادان گاه چون دام در جستجوی من با هزار دیده، و گاه چون شست از بار آرزومندی من با پشت خمیده این بگفت و راه قعر دریا برداشت و غوک را بر ساحل تنها بگذاشت.

با کسی منشین که نبود با تو در گوهر یکی

رشته پیوند صحبت اتحاد گوهر است

جنس را با جنس و با ناجنس اگر گیری قیاس

این به سان آب و روغن، وان چو شیر و شکر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode