گنجور

 
جامی

به افسون گر گشایی مهر این لعل شکرخارا

فرود آری ازین فیروزه گون منظر مسیحا را

بیا ساقی که گر اقبال گردون را بقا بودی

نکردی پایه تخت سکندر تاج دارا را

سفال دردی اندر ده که بهر نقل ازین مجلس

سزد گر آسمان ریزد فرو عقد ثریا را

مجو از عقل شرح دل که درد آشام میخانه

به جام می حواله کرد حل این معما را

سواد وصف خطش می کشی ای خامه صبری کن

که تا بهر مداد آرم برون از دل سویدا را

قیاس سیل چشم اشکبار ما کجا داند

جز آن کز مشت پیمودن تواند آن دریا را

ز دست ما نمی آید شمار سنگ بیدادت

نه مقدور است ز انگشتان شمردن ریگ صحرا را

مرا تو چشم بینایی و یاران جمله اغیارم

عجب نبود اگر ز اغیار پوشم چشم بینا را

عجب شوخی و رعنا وز همه کس دوستتر دارم

به یاد شوخی و رعنائیت شوخان رعنا را

گشادم نافه اسرار و خون اندر جگر کردم

حسدورزان پنهان را غرض گویان پیدا را

ز عکس اشک خویش از بس که ریزد خون دل جامی

کند رنگین کتابه هر شب این ایوان مینا را