گنجور

 
۳۷۴۱

عطار » خسرونامه » بخش ۱۴ - آغاز داستان

 

... چو برحق بود بی دینی نیاورد

بناحق خونی از بینی نیاورد

نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت ...

... چنان عدلش گشاده داشتی دست

که دست باد بر سنبل فروبست

که از بیمش نکردی باد گردی ...

... زبانی کاب زر ازوی چکیدست

جهانی بنده بی زر خریدست

میان زیرکان شاه گرامی ...

... شه آزاده چون دلدادهیی بود

که جانش بسته شهزادهیی بود

نبودش پیشگه را شهریاری ...

... خطا گفتم صوابم خادم آمد

چنان بختم ز بیداری پر آبست

که فتنه زیر بختم مست خوابست

کجا در خواب بیند چشم جانی ...

... بشاهی چون قبا پوشد شه نو

کله بنهد بپیش او مه نو

چنان دست افتد از مردی بحالی ...

... چو برخیزد ز پیش آن آستانه

از آن پس راست بنشیند زمانه

چو شه را در دل آمد این بشارت ...

... که برچیننده درماند و بماند او

بدان بنشست تا از نقطه کار

چه نقشی افکند تو چتر پرگار ...

... نمیدانی و لیکن بر تو آسانست

اگر آن بر تو تابنده نبودی

دلت چندین پراکنده نبودی

عطار
 
۳۷۴۲

عطار » خسرونامه » بخش ۱۵ - آغاز داستان

 

... به زیبایی آن حور پری زاد

لبش جان داروی دلبستگان بود

مفرح نامه دلخستگان بود ...

... چو قیصر رفت آن زیبا کنیزک

بنازیدی به فرزند مبارک

که گر من مادر فرزند گردم ...

... بسوزد تا بماند بارکش باز

کنون بنگر که چرخ حقه کردار

چگونه مهره گردانید در کار ...

... شود از تر مزاجی پای کوبی

ببندد دست من بر خشک چوبی

چو من این دم ز آتش دود بینم ...

... مرا در خون بگرداند چو پرگار

ز قفل غم دلش در بند آمد

به پیش مادر فرزند آمد ...

... که آن در را فرود آرم به دارو

دل من بسته دارد با خدا کار

نی ام این بی وفایی را وفادار ...

... ز رویت خانه شهر آرای سازم

بیندازم ترا در خانه بستر

بیایم چون قلم پیش تو بر سر ...

... زند خاتون ز رشکش خار در مغز

شد آبستن از آن اندیشه بی خویش

چو مستسقی شکم بنهاد در پیش

نمی دانست آن آبستنی شاه

که شب آبستن است و طفل در راه

چو بشنود این سخن تن زد زمانی ...

... شنود آن قول خاتون مکر نشناخت

چو چنگش در درون پرده بنواخت

بدو گفت آنچه باید کرد کردی ...

... نشست و ماجرا از دل ادا کرد

بسی بر جانش آبستن دعا کرد

کنیزک پرده دار کار او شد ...

... گلی بشکفت همچون نوبهاری

که حسنش ماه را بنهاد خاری

چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه ...

... رضا ده حکم و تقدیر خدا را

کنیزک دل از آن بنگاه برداشت

به کشتی در نشست و راه برداشت ...

... دلش از صحن آن صحرا برون بود

تنش وابسته صحرای خون بود

ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون ...

... ز رنج شیر و تفت آشکاره

بنالید آن شکر لب شیرخواره

کجا برگ گلی را تاب باشد ...

... سبک کن حلقه تسلیم در گوش

دلی در بند تا وقتش درآید

تو را زان حلقه درها برگشاید

که حق یک در نبندد مصلحت را

که صد نگشایدت صد منفعت را ...

... درونت دوزخ است ای مالک خویش

طبق دارد ز جسمت هفت بندیش

گر آرندت طبق با نان ز مطبخ ...

عطار
 
۳۷۴۳

عطار » خسرونامه » بخش ۱۶ - آغاز داستان

 

... سرآمد بر دل من شادکامی

جهانم می بنگذارد چه سازم

که پیش آمد رهی دور و درازم

صلای عمر من در داد ایام

بجای مرگ بنشینم سرانجام

بسی رفتیم و چون ره بس درازست ...

... ز رفعت سر بگردونت رساند

بنقد گنج قارونت رساند

چو هر دو این سخن را گوش کردند ...

... کنیزک چون جهان بروی بسر شد

جهان جان بستدو جای دگر شد

چو زن در خاک کرد آن مهربان را ...

... که او را پنج ساله یک پسر بود

بنام آن مهر پرور بود بهرام

که از بهرام بهری داشت جزنام ...

... بسی همزاد او با هم نشستند

همه از جان دلی در کار بستند

ز چندان کودکان هرمز یکی بود ...

... مثال عالم آراییش دادند

درآمد خط سبزش از بناگوش

خطش شد سبزه زار چشمه نوش ...

... چو طوطی بود خطش پر گشاده

دری در بسته و شکر گشاده

ز سنبل در خط آمد لاله زارش ...

... چو بر گلگون نشستی روی چون ماه

فرو بستی زبس نظارگان راه

یکی میگفت هرمز آن او نیست ...

عطار
 
۳۷۴۴

عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

 

... گلش اندام و گلرخ نام بودی

بنگشادی شکر از شرمگینی

گلش میخواندند از نازنینی ...

... نبود امکان نقشی وجمالی

چونقاشان لطیفش نقش بستند

قلم بر نقش حسن او شکستند ...

... که سیمایش کند در چشمه نوش

ولی چون رهگذر بربسته بودی

امیدش منقطع پیوسته بودی ...

... همه خوبان مصر حسن آن نیل

کشیدندی بنام او بتعجیل

ز دارالملک حسنش داروگیری ...

... گل سیراب را خواهندگی کرد

تلطفها نمود و بندگی کرد

بسی نوبت زر و زاری فرستاد ...

... چو از من میگشاید این چنین نقد

ترا بی نسیه باید بستن این عقد

جهان را نیست شهزادی به از من ...

... چو سالی بگذرد پیش سپاهی

پس از سالی ببندد عقد ماهی

شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت ...

... کمند عنبرینش خم گرفته

گل صد برگ او شبنم گرفته

غم عشقش زهی سودای بی سود ...

... نه بتوان گفت با کس این سخن را

نه نتوان خواستن آن سرو بن را

نه دل را روی آزادیست زین بند

نه گل را یک شکر روزیست زین قند ...

... بگفت این و بصد سختی از آن بام

فروتر شد بصد سختی بناکام

نه یک همدم که یک دم راز گوید ...

... دلش گردن کشید از دلنوازش

فلک آورد گردن بسته بازش

نمیآورد گل طاقت دگربار ...

... بهر پندی که داده بود خود را

شد ان هر پند او بندی خرد را

ازان پس دل ز جان خویش برداشت ...

... اگر چون صبح برگردون بخندم

ز پسته راه بر گردون ببندم

اگر صد چرب گوی آید بحربم ...

... گهی در زنگبار مویش افتاد

گهی در بند روم رویش افتاد

گهی شکر خورد آب حیاتش ...

... گل بی دل گلابی گشت از درد

چو از بستر کلاه آورد برماه

فلک پیشش کله بنهاد بر راه

چو دست در فشان بر خط نهاد او ...

... جگر خسته بصر خونبار مانده

دهن بسته زبان بیکار مانده

جهان بر چشم او تاریک گشته ...

... که تا برچرخ پیدا شد ستاره

ز طاوس فلک بنمود محسوس

مه نو چون هلال پر طاوس ...

... که چون صحن مرصع پرگهر بود

شب آبستن آنکه در زمانی

بزاده لعبت زرین جهانی ...

... که چون رعدی فغان از وی برآمد

گشاد اشک و بسی فریاد در بست

دلش از دست شد و افتاد از دست ...

... بتان در نیم شب ماتم گرفتند

ز نرگس ماه در شبنم گرفتند

بدر مشک از سر گیسو بکندند

بفندق ماه یعنی رو بکندند

یکی بستر بیاوردند ز اطلس

بایوان باز بردندش بده کس ...

... ز باد سرد صبح آن ماه برخاست

چو گل برخاست دل بنشست آزاد

وزان برخاستن برخاست فریاد ...

... از آن آتش دلم چون دود خون گشت

پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت

بیک باره دلم از بس که خون شد ...

... گلم من با شکر در بر نشستم

شکر بر حوض دیدم عقد بستم

ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه ...

... که بی شمعی نباشد جمع را نور

چو مطرب زیر گل بستر بیفکند

ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند ...

... چو خورشید آتشین چون صبح خندان

بریشم را بناخن ساز میداد

ز پردههاتفی آواز میداد ...

... چو گل بشنود آن از خواب برجست

زبان بگشاد و صد فریاد در بست

بزاری همچو چنگی پر الم گشت ...

... چو سر از چینه گردی در کمندم

بدست خویشتن نه پای بندم

مرا بر چینه خود آشنا کن ...

... گهی با مرغ کردی هم صفیری

گهی ازناله دربندی نفیری

گهی از شاخ مرغی را برانی ...

... بجز غم هیچ کارت می نه بینم

چو دایه زین سخنها لب فرو بست

زبان بگشاد گل چون بلبل مست ...

... بگردانیده روی از شادکامی

دلت بنشان بگو تا از کجا خاست

مکن کژی و بامن دل بنه راست

بجان پروردهام من در کنارت ...

... دروغی نیز نشنودی ز جایی

همیشه تا که بودم بنده بودم

ز ماهت دل بمهر آگنده بودم ...

... که سوی خاک داری باز گشتی

کنون وقت رحیل آمد بناکام

مرا با تو بهم نگذارد ایام ...

... بحق مریم پاکیزه گوهر

بناقوس و چلیپا و سم خر

بانجیل و بزنار و به برهبان ...

... سخن تا در قفس پیوسته باشد

بسان تخم مرغی بسته باشد

ولیکن چون ز دل سوی زبان جست

چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست

ازآن ترسم که گر راز نهانم ...

... کنون ای دایه چون کارم شد از دست

گشایم راز اگر بر تو توان بست

ترا اکنون سخن باید چنان داشت ...

... ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده

بنرگس خواب بسته جادوان را

بابرو طاق بوده نیکوان را ...

... فغان از سرو و جوش از ماه برخاست

کله چون کوژبنهاد و کمر بست

همه خون در دل من چون جگر بست

چو آن سروروان من عیان شد ...

... وزان شکر گلی بی برگ مانده

نه شب خوابست و نه روزم قرارست

شب و روزم خیال آن نگارست ...

... اگر یک لحظه خوابم باز بردی

همه شب بستر نرم از درشتی

کند با پهلوی من خار پشتی ...

... بزد بر روی پرچین صد تپنچه

برسوایی خروشی درجهان بست

که هرگز آن نگوید در جهان مست ...

... نیم من زانکه هم زینم دهی تو

برامد از دل پر بنددودی

ندارد آتشین را پند سودی

دل خود را بصد در پند دادم

چو پیمان بستدم سوگند دادم

چرا پس زین سبب فریاد کردی ...

... زبان را در فسون گل چنان کرد

که بلبل را زبان بند زبان کرد

به گلرخ گفت نیکو آوریدی ...

... بعالم نیست طوطی را شکر بار

که پیش گاوبندی خر کنی بار

گل و بیلست او را کار پیوست ...

... زهی خر طبعی آخر ازتو چندی

بآخر میچمی از گاوبندی

که دارد پهلویی و دستگاهی ...

... چو آب از برفروخواندی روان تو

چوکارم می بنگشایی تو آخر

بچه کارم همی آیی تو آخر ...

... چو گل پاسخ شنود از جای برجست

ز چشم دایه جایی دور بنشست

بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست ...

... رضای او طلب تا زنده گردی

خداوندی مکن تا بنده گردی

خداوندا دلم را بنده گردان

بفضلت مردهیی را زنده گردان ...

عطار
 
۳۷۴۵

عطار » خسرونامه » بخش ۱۸ - خطاب با حقیقت جان در معنی زاری كردن گلرخ

 

... بیک ره بر تو اندازند خرقه

ز بستان سخن در فکر گلروی

چو سوسن ده زبان شو حال گل گوی ...

... که من نه خواب مییابم نه آرام

مگر خوابم ببست افگند در آب

که سربگشاد آب از چشم بیخواب ...

... فتاده مست سر در طشت پرخون

نهاده بند بر پای ستاره

در افتاده مؤذن از مناره ...

... پلاسی را بعالم درکشیده

ستاره چار میخ و ماه دربند

سپاه روز دور و راه در بند

دمیده چشم اختر میل در چشم ...

... ز سنگ آید برون آن نیز هم نیست

فغان دربست گل کای شب زمانی

دری بگشای و بازم خر بجانی ...

عطار
 
۳۷۴۶

عطار » خسرونامه » بخش ۱۹ - گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن

 

... بصحن باغ شد در سایه گل

دو دیده بر کنار راه بنهاد

میان راه دام ماه بنهاد

بساط حقه بازی باز کرد او ...

... گهی زر برگرفت و خاک پیمود

گهی پر کرد حقه پاک بنمود

مشعبدوار بانگ رود میکرد ...

... که فردا را امیدی نیست تا شب

گسسته خواهدت شد دم بناکام

در اندیش و دمی پیوسته کش جام ...

... چو من هستم بکس منگر ازین پس

گرت رازی بود بسته دهان باش

بکس مگشای وهم خامش زبان باش ...

... دل پسته توان دید از دهانش

از آن ببریدهاند از بن زبانش

زبان منمای همچون پسته از کام ...

... ز نقش گل گرفته لب بدندان

میان باغ مانی نقشبندان

دو زلفش در سیاهی قیر فامست

بناگوشش سپیدی شیر فامست

چو بگشایند در چین نافه خشک ...

... هزاران تشنه را بی خواب دارد

چو چشمش دلبری را کار بندد

بمستی دست صد هشیار بندد

چو برخیزد بناز آنسرو قامت

برانگیزد ز قامت صد قیامت ...

عطار
 
۳۷۴۷

عطار » خسرونامه » بخش ۲۰ - پاسخ دادن هرمز دایه را

 

... مساز این پنبه دام مکر و فن را

بنه این پنبه کرباس و کفن را

جوانی میکنی در پیش من تو ...

... کجازرق تو یابد دست بر من

فسون و زرق نتوان بست بر من

مرا آهسته میرانی سوی شست ...

... ترا این برزگر نپسندد آخر

که آبی بر کلوخی بندد آخر

نمیخواهد ترا کار جهان بین ...

... که من مردن روا دارم ازین ننگ

چو تابستان شود زین چشم بی شرم

هوای هرمزت در دل شود گرم ...

... نیاید باصلاح این کار هرگز

چو نیست این کار اسبی تنگ بسته

چه شورآری چو داری تنگ پسته

چو اسبی تنگ بسته مینبینی

دلت گر برنشاند بر نشینی ...

... زمانی صبح خندان بود بر گل

ز چندان گریه آن ماه دلبند

گهی آن میگرست و گاه این خند ...

... ز زیر پرده چون چهره نمود او

بنیزه حله مه در ربود او

گل عاشق دل پر تفت و پر سوز ...

... چنین تا بر سر آتش نشستی

ز غم بر جان من سیلاب بستی

زمانی دم زن از گریه مشو گرم ...

... زبان را گر کنم از عشق خاموش

چگونه اشک خون بنشانم از جوش

چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی

سرشک اندازد از دل بخیه برروی

مده پندم که پندت بند جانست

نگردد به ز پند این دل نه آنست ...

... چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد

بگرمی و بنرمی نقش گیرد

برو یک ره دگر سنگی درانداز ...

عطار
 
۳۷۴۸

عطار » خسرونامه » بخش ۲۱ - دگر بار رفتن دایه پیش هرمز

 

... بگفت این و فرود آمد ز منظر

ز پیش گل بنزد آن سمنبر

فگنده بود هرمز جامه خواب ...

... چوبانگ طبل از دوری تو امشب

بیا بنشین و می بستان و می نوش

چو می خوردی سبک برخیز و مخروش ...

... چنین عشقی عفو فرمای از من

چو یخ بستم فقع مگشای از من

چو دادش این جواب از جای رفت او ...

... بعشوه نان در انبانم نهادی

مرا در کار خود بر دام بستی

تو چون صیاد در گوشه نشستی ...

... تو خود دانی که چون من آن شنودم

دهن بربستم و خاموش بودم

زهرمز یافتم من حصه خویش ...

... منم در پیش تیغت سر نهاده

فروبست از غمت بر من جهان دست

بکن رحمی بکن گر جای آن هست ...

... همه شب در میان خون بسر گشت

بهر دم بند عشقش سختتر گشت

عروس آسمان چون پرده درشد ...

... بیکدم در کشید از گاهواره

چو شاه شرق در مغرب فرو بست

پدید آمد ز مشرق چتر زربفت ...

... که میگوید تو گلروی بهاری

که تو همچون بن گل جمله خاری

که گفتت گل که تیره باد کامش

دهی ویران و آبادست نامش

بنزدیکی سماع سور خوشتر

که هم بانگ دهل از دور خوشتر ...

... جهان بی او چگونه بینم آخر

دلم برخاست چون بنشینم آخر

دلش از عشق هرمز جوش میزد ...

... دل هرمز نفیر و آه برداشت

چنان دل بسته او شد بیک راه

که باران بهاری ریخت بر ماه ...

... چو دل سر در ره پیوندش آورد

بمویی زلف گل دربندش آورد

چو هرمز حلقه زلفش چنان دید

دل خود چون نگینی در میان دید

ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو

هزاران حرف مشکین داشت بررو

سیاهی بود هر یک حرف گویی

که بنویسند بر شنگرف گویی

ز مشگ تازه جیم ومیم میدید ...

... هجا آموختی برهمزن آخر

دل هرمز بپیش عشق بنشست

نهاد انگشت و لوح آورد در دست ...

... بطا با دوخته در خرده کاری

میان بسته بعشق او در اطراف

بسان لام الف از قاف تا قاف ...

... چو وقت عین عشق آمد فرو ماند

چو نقد عین بودش دام بنهاد

ز عین عشق برتر گام بنهاد

چو دل از ابجد جان برگرفت او ...

... نه بتوانی برید از خویشتن باز

دم ای عطار هم اینجا فروبند

چه میگویی که در سودا فرو بند

کسی گوهر بر دیوانه آرد ...

عطار
 
۳۷۴۹

عطار » خسرونامه » بخش ۲۲ - آغاز عشقنامۀ خسرو و گل

 

... بگو کز پردهشان بیرون فرستند

اگر بنمایی آن دوشیزگان را

بجلوه آرم آن پاکیزگان را ...

... بزلفم کردمش داغ جگر سوز

از آن زلفم سیه تا بست امروز

جگر میخوردمش او میندانست ...

... دو بهره کردهام من کار امروز

چنانش بند کردم در زمانی

که نتواند گشاد آن را جهانی ...

عطار
 
۳۷۵۰

عطار » خسرونامه » بخش ۲۳ - زاری هرمز در عشق گل پیش دایه

 

... که گاهی در فشاند و گاه درسفت

که چون هرمز بعشق گل میان بست

دل پرخون در آن دلبربجان بست

چو شد زان ماه آهو چشم خسته

چو شیری مست گشت از بند جسته

ز گل همچون شکر در آب بگداخت ...

... مرا چون چشم سر جفتی در آفاق

بنادانی شدم زو همچو او طاق

چو روزی ره بسر آمد درین کار ...

... چو بینی در خرابی کار ناساز

در آبادی بنتوان گفت ازان باز

کنون از مهر گل چون موم گشتم

چو موی لقمه نامعلوم گشتم

چو روی از عشق او دیدی بنفشم

ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم ...

... مکن ای دایه این تندی رها کن

بنرمی چاره این مبتلا کن

نگر کز عشق سودایی شدم من ...

... چو جان گلرخم از تست زنده

چرا پیشت نباشد دایه بنده

کنون آن رفت ازین پس بندهام من

چگونه بندهیی تا زندهام من

غرامت کردهام با دلستانی ...

... دهانی دارد از تنگی چو پسته

دوعنابش ز شرم دایه بسته

چنان در پسته تنگی بود و لغزش ...

... ازان معنی خط او فستقی بود

چو گرد بسته خط فستقی داشت

دلم را بوسهیی بر احمقی داشت ...

... ترا این عشق ورزیدن حلالست

که چون هرمز بنیکویی محالست

درین معنی دلم تا آسمان شد ...

... چو گل از دایه بشنود این سخن را

چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را

بدو گفت ای بتو دل زنده جانم ...

... که رحمت بر چنان کام و زبان باد

خدایم رحمتی بنهاد در تو

نکو کردی که رحمت باد بر تو ...

... خرامان پیش آمد چون تذروی

بنرگس در فسونگاری عمل کرد

بغمزه مشکلات عشق حل کرد

زلب برداشت مهر دلبری را

برخ بنهاد اسبی مشتری را

بغمزه راه بر اختر فرو بست

بخنده دست بر شکر فرو بست

درآمد بر زمین افکنده گیسو ...

عطار
 
۳۷۵۱

عطار » خسرونامه » بخش ۲۴ - رسیدن گل و هرمز در باغ و سرود گفتن با رباب

 

... بآخر از کنار راه برجست

بعشرت بر میان جان کمر بست

گرفته بود دست دایه در دست ...

... بزاری زخمه را میخست بر رود

ز خون دیده پل میبست بر رود

چو آب زر ز ابریشم فرو ریخت ...

... که عمر از کیسه مارفت چون دود

پیاپی ده می کهنه بنوروز

که دل پر عشق دارم سینه پر سوز ...

... که تا با گل مگر درکش کند دست

بنقدی وصل شیرودنبه میدید

بران آتش دل چون پنبه میدید ...

... بر دایه دلی پر غم نشسته

ز خجلت بر گلش شبنم نشسته

بآخر دایه مسکین برون شد ...

... ازین داد وستد با حور زادی

بآخر بستدیم از عمر دادی

بکام خویش دیده چشم بد را ...

... بآخر چون شکر بر شهد خستند

بپسته بر گشادن عهد بستند

که گر مهلت بود در زندگانی ...

... دلش فریاد و جان لاحول میکرد

میان هر دو شد چون عهد بسته

گلش گفتا که کردی لعل خسته ...

... کسی را آنچنان گنج نهانی

دهن بندد بآب زندگانی

ز راه کور بر میبایدت خاست ...

... تو چون من باش اگر هستی خریدار

ببستان قدر گل چندانست ای دوست

که زیر پرده با غنچه ست هم پوست ...

... درین معنی نیفتادت بد از من

لبت گر یک شکر صد بستد از من

بدندان گر لبت را خسته کردم ...

... چو سر بر پایت آرم سرفرازم

چو جان در پایت افشانم بنازم

درون جانی ای در خون جانم ...

... زهی دلسوز یار ناوفادار

زهی غمخواره دلبند جگرخوار

چو دامن روی من در پای دیده ...

... کنون از خشم من دم سرد کردی

دلم را شهربند درد کردی

چوخاک راه پیشت بردبارم ...

... گهی بر انگبین زد قند او را

گهی بگسست گردن بند او را

گهی شکر ز مغز پسته خورد او ...

... که تا برمانیابد چشم بد دست

که چون پیمانه پر گردد بناکام

بگرداند سر خود در سرانجام ...

... سپیده از پس بالا درآمد

در صبح از بن دریا برآمد

چو شد روشن درآمد دایه پیر ...

... زمین سیمای میخواره گرفته

درآمد دایه و فریاد در بست

زبانگش دلگشای از جای برجست ...

... گهی میخاست گاهی باز میخفت

کنون بنگر که گردون چه جفا کرد

که تا آن هر دو را از هم جدا کرد ...

عطار
 
۳۷۵۲

عطار » خسرونامه » بخش ۲۵ - خواستگاری شاه اصفهان از گل

 

... فلک چون طیلسان سبز بر سفت

زمین در پرنیان سبز بنهفت

شه خوزان نشسته بود برگاه ...

... سپیده دم صبوحی دم نشسته

بروی روز بر شبنم نشسته

عطارد نامه تو ساز کرده ...

... ز شادی هیچ باقی نیست امروز

مگر گل زانک گل باید بنوروز

چو زین معنی بگل آمد پیامی

که شاه آن مرغ را بنهاده دامی

ز خوزستان شکر را میکند دور ...

... نشسته مشک کنده ماه خسته

دلش برخاسته بگشاده بسته

شکر آورده زیر حلقه میم ...

... بیامد پیش گلرخ دلربایی

که بهر عقد بستاند رضایی

چو گل را دید زیر خون بمانده ...

... شنوده از عروسی هر سخن را

از آن ماتم گرفته سروبن را

سخن در شاهراه گوش رفته ...

... چو آینده چنان دید آن صنم را

زغم دربسته کرد آن لحظه دم را

نزد دم تن زد و لختی بیاسود ...

... گر او را پیل بالازر عیانست

مرازو پیل بندی در میانست

شه از من در غریبی مبتلا باد ...

... زمانی خون این خور از طریقی

نگین دل چنان در بند اینست

که دل دربند او همچون نگینست

حکیمش گفت رای تو نکوتر

که خسرو برترست و من فروتر

ولی هرچ آن بناکامی کنی ساز

اگر نورست نوری ندهدت باز

بنامی کار برخامی منه تو

اساسی را بناکامی منه تو

چو زین اندیشه غمناکست شهزاد ...

... چو گل را ناخوشی میآید از جفت

چو پسته لب بباید بست از این گفت

خوشی چندانکه گویی بیش باید ...

... قضا تدبیر ما بر هم شکستست

گشاد کارها بر وقت بستست

اگر صد موی بشکافم ز تدبیر ...

... دبیری آمد و نامه ادا کرد

بنای نامه بر نام خدا کرد

پس از گل کرد حرفی چند آغاز ...

... اگر دختر ترا خواهد ترا باد

چو بنوشتند و نامه درنوشتند

ز مشک و عنبرش مهری سرشتند ...

... که بحری گوهری و آبدارست

گر آبستن ز من اندیش گیرد

چنین راه عدم در پیش گیرد ...

... ز زیر قلعه این چرخ گردان

ز لب زنگی شب بنمود دندان

هزاران مرغ زیر دام رفتند ...

... سپاهی کردگرد و کار در یافت

میان دربست بر کین شاه خوزی

خزانه در گشاد و داد روزی ...

... گرفته یک گره گرز گران را

گشاده دست و بر بسته میان را

دو رویه هندوان جوشان تر از نیل ...

... ز هامون تا بگردون گرد بگرفت

چو چرخ از گرد میغی بست هموار

ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار

ز شمشیر سرافگن برق میجست

ز پیکان زره سم راه بربست

از آن میغ و از آن رعد و از آن برق ...

... زهر سو کشته چندانی بپیوست

که راه جنگ بر لشکر فرو بست

تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد ...

... پراکنده شده در سوز رشکش

بنات النعش از پروین اشکش

مژه چون سوزنی در خون سرشته

که نتوان بست این تب را برشته

شده از دست دل سر رشته من ...

... بچربی دایه گفتش تو مکش خویش

که شب آبستنست و روز در پیش

اگرچه هست ترس امید میدار ...

... ستاده بود هرمز بر کناری

میان در بسته در زین راهواری

کمندش فتح بر فتراک بسته

سمندش ماه نو بر خاک بسته

یکی خودی چو آیینه بسربر ...

... سراپای اوفتاده راه بر سر

ز هر بی سر تنی بنگاه بر سر

چو هرمز دشت خوزان پر ز خون کرد ...

... که این کار از حساب ما برونست

چو شاه از حد برون بنواخت او را

کسی کردش بر اسپ و ساخت او را ...

... چو تو با کعب او بسیار افتی

بنظاره روی در کار افتی

چو تو طفلی برو از دور میباش ...

عطار
 
۳۷۵۳

عطار » خسرونامه » بخش ۲۶ - طلب کردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز به رسولی

 

... سخن را ساز ده آواز بگشای

چو بستی طوق معنی راز بگشای

بهر بانگی جهانی را بر افروز ...

... کله بر ماه چون سرو خرامان

کمر بستند بر خوی غلامان

چو ماه تیزرو بر پشت باره ...

... ز ماه او دلش از مهر زد جوش

بجان در عهد بستن آمد او را

رگ شفقت بجستن آمد او را ...

... چنان جان در ره پیوند او ماند

که یکیک بند من در بند او ماند

ز سر تا پای گویی قیصرست او ...

... که گردون با دل من درگرفتست

بگفت این و خروشی سخت دربست

شه از آواز او از تخت برجست ...

... همان افتاده بود او را چگوید

بزیر پرده بنشست و ندانست

که در پرده چه بازیها نهانست ...

... چرا دردی که درمانش توان کرد

بنادانی ز من باید نهان کرد

گرت رازیست با من در میان نه ...

... چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند

طمع دربست و در پیوست پیوند

دلش در بر گواهی داد صد بار ...

... به هرمز گفت دست ازجامه بگشای

برهنه کن تن و بازوی بنمای

نشانی بود قیصر را بشاهی ...

... ندید آن کار را جز صبر انجام

ولیکن داد دستوری بناکام

ز سر مهمرد را چندان عطا داد ...

... برست آنجایگه از هجر خاریش

نگرید ابر گرینده بنوروز

چنان کو میگریست از گل بصد سوز ...

... چو کار افتادگان پیوسته غمناک

دریده جامه و بنشسته بر خاک

فگنده بستری از بوریا باز

نهاده سر ببالین بلا باز ...

... تمامش نیم جان بر لب رسیده

زباد سرد بر دل آه بسته

ز خون چشم بر تن راه بسته

زبان بگشاد کای چرخ ستمگار ...

... مرا از گل چنین بی برگ کردی

کجایی ای گل بستان جانم

بیا تا چون گلت در دل نشانم ...

عطار
 
۳۷۵۴

عطار » خسرونامه » بخش ۲۷ - نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشی

 

... چنانک از هر سخن دری چکانی

سر نامه بنام پادشاهی

که بی نامش بمویی نیست راهی ...

... بساغم کو نداند کوه برداشت

بشادی این دل بستوه برداشت

منم کاندوه بر من کوه گشته ...

... چنین دیوانگی بر من سجل شد

خرد از دست عشقت رخت بر بست

نگیرد کس از این دیوانه بر دست ...

... ملامت از که میآید چنینم

دلا تا کی چنین در بند باشی

درین سرگشتگی تا چند باشی ...

... چو روز آید شبم با روز گردد

از این سان منتظر بنشسته تا کی

بروز و شب دلی در بسته تا کی

بتو گر بود از این پیش انتظارم ...

... کنار من ز در دریا گرفتست

بنظاره بر من آی باری

که تا دریا ببینی از کناری ...

... کنون چشمم چو اختر هست بیدار

اگر باور نداری بنگر ای یار

چو چشم من ز خون در هم نیاید ...

... نگر تا چون درآید خواب بر من

ز چشم بسته چندین آب بر من

بوقت خواب هر شب بیتو اکنون

دلم در گردد آخر لیک در خون

چو از خون بستر من نرم گردد

دو چشمم زاتش دل گرم گردد

مرا بی شک چو باشد بستری نرم

دلم در گردد و چشمم شود گرم ...

... بسی خوشتر که یک دم از تو دوری

چه کارست این که بستر آتشینست

زمانی بیتو بودن کار اینست ...

... که خود خوردی و آوردی مراهم

بنادانی نظر بر مه فگندی

دلم چون سایهیی بر ره فگندی ...

... منم دور از تو در صد رنج و خواری

بمانده در غریبستان بزاری

نیایی در غریبستان زمانی

نپرسی از غریب خود نشانی

ازان چندین مرا در بند داری

که با من در وفا سوگند داری ...

... کنون ازدل همی جویم نشان من

کمر بر بسته میگردم چو موری

که تا پیش تو بازآیم بزوری ...

... شبم خوش باد خورشیدم نماند

چه سازم دم ببندم از همه چیز

اگر صبح امیدم دم دهد نیز ...

... کجا تو طاقت خورشید داری

بنومیدی فرو شو چند گویی

چه گم کردی و آخر چند جویی ...

... زیارم مینبینم هیچ یاری

چو نیکو بنگرم در هیچ کاری

نبینی گرد او گر باد گردی ...

... تو زنجیری و من دیوانه زار

مرا بی بند و بی زنجیر مگذار

نیی زنجیر شستی عنبرینی ...

... بیا تا زاب چشمم آب یابی

بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی

نیی نرگس که بادام تری تو ...

... وگرنه دور از روی تو مردم

دلم پر آتش و چشمم پر آبست

اگر با من درآمیزی صوابست

الا ای لؤلؤ پیوسته در درج ...

... خوشاب و مستوی و مستقیمی

کیم من در غریبستان اسیری

چو تو در یتیم و بی نظیری ...

... چو بی رویت قلم برداشتم من

همه نامه بخون بنگاشتم من

اگر تو نامه خون آلود بینی ...

عطار
 
۳۷۵۵

عطار » خسرونامه » بخش ۲۸ - رسیدن نامهٔ گل به خسرو و زاری کردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان

 

... چو چندین میزنی بانگ و لاغیر

بنطق آور سخن از منطق الطیر

بگو تا بلبل مست طبیعت ...

... طبیعت لاجرم در هر زمانی

بنو نو میسراید داستانی

چوبس خوشگوی باشد بلبل مست ...

... ز پشت رخش چون رستم فرو جست

لگام رخش را محکم فرو بست

بخواب آورد سر بالین ز زین کرد

چو روز واپسین بستر زمین کرد

شبی تیره زمان کشته ستاره ...

... برفت از وی نشان تندرستی

گهی ازتشنگی از پای بنشست

گهی شبدیز را میبرد بر دست ...

... بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد

دل شه بسته آن بیزبان شد

ز رفتن موزه شه گشت پاره ...

... که من صد ساله غم دیدم درین ماه

مرا یکبارگی گرما فرو بست

ز سردی جهان شستم ز جان دست ...

... برافروزی چراغ نیک بختی

مرا این بند مشکل برگشایی

درین بی راهیم راهی نمایی ...

... ازان پس رخش را سیراب کرد او

زمانی بر سر آن آب بنشست

ز جان آتشینش تاب بنشست

خط مشگین و روی همچو ماه او ...

... درآمد زنگی و بگرفت دستش

چو سیمی دید همچون سنگ بستش

چو دستش بست در راهش روان کرد

کجا با ناتوانی این توان کرد ...

... سبک بردش بدز بگشاد دستش

ولی بند گران بر پای بستش

بیاوردند پیش او جوانی ...

... نه جایم معده ناپاک باشد

خرد بخشا مرازین بند بگشای

چو بخشایندهیی بر من ببخشای ...

... شکم از فربهی مانند کوهان

بنرمی هفت اندامش چو سوهان

چو دختر آفتابی دید در بند

لب خسرو شرابی دید از قند ...

... ز عشقش جان دختر گشت مدهوش

بجوش آمد از آن خط و بناگوش

چنان زان ماه جانش آتش افروخت ...

... شبی تیره چراغی در گرفته

چو بنهاد آن چراغ آورد خوانی

کبابی کرده از نخجیر رانی ...

... منم جانی همه مهر تو رسته

خیال صورت چهر تو بسته

ولی سودای تو در سر گرفته ...

... مرا تا با تو پیوند اوفتادست

بترزین بند صد بند اوفتادست

ببند پای خود خرسندم از تو

که از سر تا قدم در بندم از تو

بگفت این و بصد نیرنگ در سر ...

... ولیکن سخت ناخوش بود شه را

چنانش پای بند یک شکر کرد

که چون باید دل از دستش بدر کرد ...

... که تا من چون برآیم از چنین بار

چو من در بند باشم یار سرکش

نیارم با تو کردن دست درکش

دلم در بند تست ودیده خونبار

تلطف کن ازین بندم برون آر

که تا من چون برون آیم ز بندت

شبانروزی شکر چینم ز قندت ...

... بگفت این و یکی سوهان پولاد

ز بهر بند ساییدن بدوداد

چو بندش سوده شد برداشت تیغی

بریخت آن قوم را خون بیدریغی ...

... بسی زنگی دلی زو حاصل آمد

بدز دربندیان بودند بسیار

همه از بهر قربان کرده پروار

بمرگ خویشتن دل کرده خرسند

نشسته دست بر سر پای دربند

چو در شب روشنی دیدند از دور

دل هریک چو شمعی گشت پر نور

بصد سختی و بند سخت بر پای

بسوی روشنی رفتند از جای ...

... جهان برجان ما خوردست سوگند

بجانی بازخر ما را ازین بند

ز جان برخاستن هست اوفتادن

که شیرینست جان تلخست دادن

چو شاه از بندیان بشنود پاسخ

ازان پاسخ چو گل افروختش رخ

زبند آن بندیان را زود بگشاد

همی آن را که بندی بود بگشاد

دو نیکو رای نیکو چهره بودند ...

... چنین صورت تواند کرد صورت

سر هر ماه نو صورت نبندد

که ماه نوبرین صورت نخندد ...

... اگر بد کردهام من هم تو بد کن

و یا بنشین حساب عهد خود کن

چو شد بسیار سوز و آه سردش ...

... دل دختر بدان پاسخ رضا داد

ازان پس بندیانراشه کسی کرد

بجای هر کسی احسان بسی کرد ...

... درون خانهیی شد شاه سرمست

دلی برخاسته در نوحه بنشست

فلک را از تف دل گرم دل کرد ...

... ز خون صد بحر دل پرداز کردی

بمانده در غریبستان بزاری

فشانده خون چو ابر نوبهاری ...

... بدل میگفت ای دل چندم از تو

که دربندست یک یک بندم از تو

ز تاج و تخت یک سویم فگندی ...

... کنون بگذشت روز نیکبختی

فزوده تن بناکامی و سختی

بآخر رفت روزی سوی بازار ...

... ز دست عشق بس دلخسته میشد

یکی دستار در سر بسته میشد

بگرد شهر از هر راه میگشت ...

... که از فرهنگ ودانایی سرشتهست

زبانش بند مشکل را کلیدست

کسی شیرین سخنتر زوندیدست ...

... چو بس شایسته آمد هر چه او گفت

شهش بسیار بستود و نکو گفت

چو خسرو بود در دانش بسامان ...

عطار
 
۳۷۵۶

عطار » خسرونامه » بخش ۲۹ - رفتن خسرو به طبیبی بر بالین گلرخ

 

... چو عکس توست هر چیزی که هستند

چو فیض توست هر نقشی که بستند

زمانی نقش بندی سخن کن

چو نو داری سخن ترک کهن کن ...

... به یک زخم زبان صد آه برداشت

گه از مه دام مشگین بند می کند

گه از مرجان کنار قند می کند ...

... نه دیده یک نفس بی آب بودش

نه در بستر زمانی خواب بودش

همه شب تا به روزش دیده تر بود ...

... چو ابر از چشم باران ریز گشته

ز چشمش بستر ش جیحون گرفته

وزآن جیحون جهانی خون گرفته

دلش چون دیگ جوشان بر همی شد

ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد

ز جزع تر گهر بر زر همی ریخت ...

... چو اشک از چشم خون افشان براندی

ز اشکش بستر ش طوفان براندی

اگر شب را خبر بودی ز سوز ش ...

... نباریدی مگر درد و دریغش

گهی سیلاب بست از چشم بر خویش

گهی چون آتشی افتاد در خویش ...

... زمانی استخوان آورد سگ را

زمانی با سگان بنهاد رگ را

زمانی آب زد از چشم بر در ...

... به زودی بام و در مسمار فرمود

چنان درها بر آن دلبر فرو بست

که نتوانست بادی خوش برو جست ...

... درآمد هرمز عاشق ز در در

به دستان بسته دستاری به سر بر

سرای چون بهشتی دید پر نور ...

... مرصع کرده او از پای تا سر

به پیش تخت در بستر فگنده

بر آن بستر گل تر سر فگنده

نشسته دایه بر بالین گل رخ ...

... که دارد طلعت ش از ماه بهره

نماند جز به هرمز بند بندش

نگه کن چهره و سرو بلندش

ندانم اوست یا ماننده اوست

که دل آزاد ازو چون بنده اوست

جوابش داد حالی دایه کای حور ...

... بر گل جای هرمز بازپرداخت

درآمد هرمز و از پای بنشست

گرفتش چون طبیبان نبض در دست ...

... ز نرگس ریخت باران بهاری

ز هرمز دل چنان در بندش افتاد

که آتش در همه پیوند ش افتاد ...

... که موج آتشین می زد زبانش

دو یار اندر برش بنشسته بودند

ز بیداری خسرو خسته بودند ...

... ز رتبت سجده می آرد نجومم

چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش

یکایک شرح دادش قصه خویش ...

... ز راه مصلحت با خویشتن ساز

چنین مگذار بر بستر مرا زار

که در عالم ندارم جز ترا یار ...

... کبوتر خانه شکل هفت پایه

به یک ره مرغ شب بنهاد خایه

همه شب همچو مرغان دانه می ریخت ...

... ز دستت چون نهادم همچنانی

برو بر خود ببند این در چه پیچی

که نگشاید ز من جز بوسه هیچی ...

... گلش گفت ای مرا چون جان گرامی

بنازم گر تو بر جانم خرامی

چو گل بس سخت سست افتاد بندیش

چه یازی سخت تر آخر ازین بیش

تو می دانی که چون در بندم از تو

به جان آمد دلم تا چندم از تو ...

... که مهر من بود مهری معطل

ولی چون هر دو با هم عقد بندیم

ز چندین نسیه دل در نقد بندیم

کنون چون زار و بیمارم بدیدی ...

... به گل گفت ای نگارستان خوبی

رخ خوبت گل بستان خوبی

ز رویت ماه سرگردان بمانده ...

... ز لعلت تنگ شکر خسته مانده

ازان معنی به شوری بسته مانده

دو چشمت نیم مست بازگشته ...

... چه می دانی که در عشق تو چونم

دلم تا کی به خون بنشیند آخر

بزن تا مهره چون بنشیند آخر

چو شه را تو در شهوار درجی

مباش آخر کبوتروار برجی

چنان آورده یی در بند دامم

که نگشاد از تو جز خون از مشامم ...

... که تا ترک تو گویم این محال است

گل از گفتار او فریاد در بست

که فریاد از تو ای بیدادگر مست ...

عطار
 
۳۷۵۷

عطار » خسرونامه » بخش ۳۰ - بیمار گشتن جهان‌افروز خواهر شاه اصفهان و رفتن هرمز به‌طبیبی بر بالین او و عاشق شدن او بر هرمز

 

... چنین گفت آنکه بودش در سخن دست

که هر دم ز یوری نو بر سخن بست

که سلطان سپاهان خواهری داشت ...

... ز بازی های چرخ نا مساعد

به بستر بر فتاد آن سیم ساعد

شهنشه زود هرمز را فرستاد ...

... خطش برگرد مه بر هم زده دست

ز سبزه بر گل تر نخل می بست

چو زلفش مشک باری ها نمودی ...

... وزان خوشه دلی در گوشه می دید

مهی و خوشه بسته عنبرینش

چو مشک تازه پنجه خوشه چینش

چو رخ بنمود آن در شب افروز

جهان افروز را تاریک شد روز ...

... چنان در خنده آمد زان سخن شاه

که بست از خنده او بر سخن راه

همه شب خسرو از وسواس تا روز ...

... مهش از شرم زیر حجله در شد

چو مه را شهربند حجله کرد او

کنار خود ز پروین دجله کرد او ...

... به زیر چشم دیده موی در موی

بنای عشق هر دو گشته محکم

به یک ره حلقه شان افتاده در هم ...

... شهت از بهر آن اینجا فرستاد

که تا در کار من بندی دلی را

به زودی بر گشایی مشکلی را

دلم را در درون آتش فگندی

تو سوز من برون بر یخ چه بندی

تو با من در درون مانی ز بیرون ...

... اشارت کرد شه را نزد خود خواند

به اعزاز ش به نزد خویش بنشاند

بدو گفتا نپرسی خود که چونی ...

... به هر گامی ت اکرامی ببخشم

امید اندر من و تیمار من بند

طبیبی کن دل اندر کار من بند

مرا زین کار خود جز خستگی نیست

که در کار منت دلبستگی نیست

نمی اندیشی از بیماری من ...

عطار
 
۳۷۵۸

عطار » خسرونامه » بخش ۳۱ - بیمار گشتن جهان افروز

 

... لبش کرده بدو یاقوت خندان

دهن بند بتان آب دندان

دو چشمش ناوک مژگان گرفته ...

... بددو گفتا اگر شاه آیدت پیش

مرانش از بر وبنشان بر خویش

خداعی میکن و زرقی همی باز ...

... جهان افروز بر چشمم گرانست

نیارد در جهان بستن جهانی

جهان افروز را بر من زمانی ...

... منم در کار تو حیران بمانده

ز عشقت در غریبستان بمانده

برای تو چنین آواره گشته ...

... غلام نیک میجویی چو من جوی

بنامم نیکبخت خویشتن گوی

چو میبینی دلم در رشک از تو ...

... ندارد عقل آنکس سر براهی

کنون بنهادم از سرسر کشیدن

ترا از لعل گل شکر چشیدن ...

... دو چندان زورم آمد زاریم رفت

چگویم تا مرا هرمز طبیبست

تنم از تندرست با نصیبست

طبیب نیک پی هرمز از انست ...

... اگر آبی کند یک جای آرام

بگردد رنگ و طعم او بناکام

کنونم دل ازین ایوان گرفتست ...

... اگر مکری کنی هستی سزاوار

شهش گفت ای گل بستان جانم

که پیش تست باغ و بوستانم ...

... خود آن شب گوییا شب ماند بر جای

شدش یک یک ستاره بند بر پای

شبی بود از سیاهی و درازی ...

... برهنه تن ز بهر آب بازی

ازاری در گل سیراب بستند

چو آتش در میان آب جستند ...

... بگفت این و بشه گفت ای خداوند

ترا زین غم نباید بود در بند

که من این کار آسان بی زجیری ...

... ز شه چل روز میخواهم امان من

که تا در خانه بنشینم نهان من

نشینم در خط و خوانم عزیمت ...

... کسی را نیز نفرستد بر من

که بر من بسته خواهد شد در من

هرانگاهی که این چل روز بگذشت

یقین دانم که شه را سوز بگذشت

بپیش شاه بنمایم هنر را

برون آرم ز چین آن سیمبر را ...

... که من رفتم ز خدمت تا چهل روز

بکنج خانه بنشینم نهانی

مگر زان گمشده یابم نشانی ...

... مگر گرد رهی کاشفته باشی

که تا بنشسته باشی رفته باشی

بشمعی مانی از تیزی و مستی ...

... قرارت نیست یک دم در بر من

مگر پر کژدم آمد بستر من

مرا بر شکل مردمخوار دانی ...

... فرو بارید همچون ابر از رشک

دل خسرو بسوخت اما بناکام

برون آمد زپیش آن دلارام ...

... ولیک او از غم من در وفاییست

نه کشتن واجبست او را نه بردن

نه با او زیستن ممکن نه مردن ...

... بیاران گفت خسرو کاین زمان زود

ببندید از برای خون میان زود

که این دز جای دزدان پلیدست ...

... شه هرمز چو شیر باشکوهی

بکردار کمر بربسته کوهی

بجوش آمد بکف در ذوالفقاری ...

... گزو گشتند سرگردان فلک وار

چو بعضی رافگندو بست لختی

باستاد او بران ره چون درختی ...

... پی رخشت بسرهنگی دویدی

تراگر بنده بودی جای آن هست

که هستت در هنرهای جهان دست ...

... نبودند آن دو سرور هیچ آگاه

که گردون فعل خود بنمود ناگاه

سه مرد دزد بر بالا دویدند ...

... بتلخی جان برآمد در جوانیش

چو جان بستد سپهر جان ستانش

جهان برهاند از کار جهانش ...

... چو دختر کشته آمد دایه برجست

امان خواست و میان خاک بنشست

چو دزدان چهره آن دایه دیدند ...

... که در انجام نستاند ازو باز

دلا در عالمی دل می چه بندی

که تا صد ره نگریی زو نخندی

چه بندی دل درین زندان فانی

که دل در ره نبندد کاروانی

چو شمع زندگانی زود میرست

ترا به زین جهانی ناگزیرست

حیاتی کان بیکدم باز بستهست

کسی کان دم ندارد باز رستهست ...

... چو مردی نه زنت ماند نه فرزند

دراید هفتهیی را بندت از بند

نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن

نه تن ماند نه دل نه چشم روشن

چو بستانند از تو هر چه داری

بدشت حشر آرندت بخواری ...

... بعمر خود ندیدی شادمانی

ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه

بجز حسرت چه خواهد بود همراه ...

عطار
 
۳۷۵۹

عطار » خسرونامه » بخش ۳۲ - بیمار گشتن جهان افروز

 

... ز خان و مان خویس آواره گشته

بفضلت بندازین سرگشته بگشای

مرا دیدار آن گمگشته بنمای

ندارم از جهان جز نیم جانی ...

... بپیش دزد میگفت ای خداوند

نخستین شاه ما را دست بربند

چو شه در بندت آمد من ببندم

که من از بیم او اندیشمندم ...

... یکی دزدی بپیش گل فگنده

دهانش بسته و چشمش بکنده

چو فرخ آن بدید از ناز و از کام ...

... بگفت این وز درد دایه برجست

چو نی بر کینه دزدان کمر بست

روان شد همچو شاخ سرو گلرخ ...

... از آنجا راه بالا برگرفتند

زنان را دست بر بستند یک سر

گشادند آنگهی آن قلعه را در ...

... چوآن آزادگان آنجا رسیدند

ببستند آن در و سر در کشیدند

گل آشفته خون میریخت برخاک ...

... زبان بگشاد فرخ همچنین کرد

که ما از بندگان شهریاریم

بدیدار تو روشن روزگاریم ...

... که بی فرمان تو کمتر ز هیچیم

چو بربستند بار سیم و زر هم

گشادند آن زمان از یکدگر هم

که گر خواهید در بنگاه گیرید

وگرنه هم از اینجا راه گیرید ...

عطار
 
۳۷۶۰

عطار » خسرونامه » بخش ۳۳ - دفن کردن گل دایه را و رفتن با خسرو به روم

 

... ولی گر عذب نبود جهل باشد

چو بنیادی نهد مرد سخن ساز

نشاید مختلف انجام و آغاز

که گر شاگرد بد بنیاد باشد

نشان آفت استاد باشد ...

... همی گفت ای سپهر هیچ در هیچ

زهی بند و طلسم پیچ در پیچ

نیابد هیچکس سر رشته تو ...

... جهانی در جهانی مرد و زن بود

بهر صد گام طاقی بسته بودند

بطاق آسمان پیوسته بودند ...

عطار
 
 
۱
۱۸۶
۱۸۷
۱۸۸
۱۸۹
۱۹۰
۵۵۱