گنجور

 
عطار

چو دایه آن دو دلبر را چنان دید

دو جان هر دو بیرون ازجهان دید

بگل گفت ای چمن پرنور از تو

دماغ بلبلان مخمور از تو

قمر را روی تو تشویر داده

شکر را پستهٔ تو شیر داده

ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی

چو اینجا آمدی از جای رفتی

میان باغ آخر خیز ای گل

ز مستی ماندهیی مستیز ای گل

ترا هر جایگه راییست دیگر

ولی هر کار را جاییست دیگر

گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر

عرق میریخت چون باران ز تشویر

بآخر از کنار راه برجست

بعشرت بر میان جان کمر بست

گرفته بود دست دایه در دست

بدیگر دست دست هرمز مست

میان باغ میشد در میانه

یکی زانسو یکی زینسو روانه

بکنج باغ در، خلوتگهی بود

که آن در خورد خورشید و مهی بود

قران کردند مهر و ماه با هم

بدان برج آمدند از راه باهم

نشستند و میآوردند حالی

دو دل پر آرزو و جای خالی

ازان مجلس چو دوری چند برگشت

فلک در دور ازان خوشی بسر گشت

چو هرمز مست شد برداشت رودی

بگفت از پردهٔ رازی سرودی

بزاری زخمه را میخست بر رود

ز خون دیده پل میبست بر رود

چو‌آب زر ز ابریشم فرو ریخت

دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت

سرودی گفت هرمز کای دلارام

جهان چون جانستان آمد بده جام

چو آتش آب در ده کاسهیی زود

که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود

پیاپی ده می کهنه بنوروز

که دل پر عشق دارم سینه پر سوز

بیار آن آب چون آتش زمانی

که نیست از دی و از فردا نشانی

چو ریزان شد شکوفه از درختان

میی در ده چو روی نیکبختان

بیا تا بانگ جوی آب بینی

شکوفه بینی و مهتاب بینی

بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک

کشیده ما بچادر روی برخاک

می سر جوش را در ده صلایی

که دردمانه سر دارد نه پایی

بگفت این وز عشق روی دلبر

بسر میگشت و خون میکرد از بر

جوان و مست و عاشق در چنین حال

دلی بس پر سخن لیکن زبان لال

چنین جایی کسی با دل نماند

که چه دیوانه چه عاقل نماند

بیامد دایه و بر گل زد آبی

شد آن آب از رخ گل چون گلابی

گل بی خویشتن از عشق و مستی

درامد از هوای می پرستی

بصحن باغ شد با دلبر خویش

ز نرگس کرد پرخون زیور خویش

صبا از قحف لاله جرعه میخورد

چمن چون نوعروسی جلوه میکرد

ز یکیک برگ نقاشان فطرت

نموده خرده کاریهای قدرت

عروسان چمن برقع گشاده

هزاران بچهٔ بی شوی زاده

چمن درخاصیت چون مریم آمد

که فرزند چمن عیسی دم آمد

چو بسراینده شد آن سرو آزاد

برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد

گل و بلبل همه شب راز گفتند

حدیث عشقبازی باز گفتند

جوانی بود و مستی و بهاری

جهان ایمن زهی خوش روزگاری

گل و هرمز بهم انباز گشته

ز خون شیشه سنگ انداز گشته

بدستی زلف گل آورده در چنگ

بدستی خورده می از جام گلرنگ

چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی

بخلوتگاه رفتند از لب جوی

ز بی صبری دل هرمز همی جست

که تا با گل مگر درکش کند دست

بنقدی وصل شیرودنبه میدید

بران آتش دل چون پنبه میدید

درآمد همچو مرغی سوی دنبه

بچربی دایه را میکرد پنبه

چو آگه شد زبان بگشاد دایه

که مارا نیست بر سالوس پایه

چو مویم پنبه شد در پنبه کردن

مرا پنبه مکن در دنبه خوردن

چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی

چو کرم پیله پشمم در کشیدی

ز گفت دایه گل تشویر میخورد

از آن تشویر شکّر شیر میخورد

ز شرم او عرق میریخت از گل

نهان میکرد گل در زیر سنبل

بر دایه دلی پر غم نشسته

ز خجلت بر گلش شبنم نشسته

بآخر دایهٔ مسکین برون شد

کنون بشنو که حال هر دوچونشد

چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت

بزیر لب زیک شکّر سخن گفت

بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز

ز مخموری دو بادامت سحرخیز

قمر همسایهٔ سی کوکب تو

شکر همشیرهٔ لعل لب تو

تویی شمع و شکرداری بخروار

منم بر شمع تو پروانه کردار

چو بر عشقست پروانه دماغی

گزیرش نبود از روغن چراغی

چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من

بیک شکّر بده پروانهٔ من

ز صد شکّر مرا آخر یکی ده

اگر بسیار ندهی اندکی ده

بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را

که صدقه باز گرداند بلا را

بده یک بوسه چه جای ملالست

که امشب چاشنی باری حلالست

نخستین کوزه در دردی زنی تو

اگر بخیه بدین خردی زنی تو

مباش آخر بدین باریک ریسی

که یک یک نخ چنین بر من نویسی

ترا چون ملک خوزستانست امروز

بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز

چوشد جانم ز جام خسروی مست

بیک بوسه دلم را کن قوی دست

بآخر چون بسی باهم بگفتند

چو شیر و چون شکر با هم بخفتند

گل از سر چون صلای ناز درداد

متاع عیش را آواز در داد

ز شوخی چون زحد بگذشت نازش

بلب عذری چو شکّر خواست بازش

خوشا آن کینه و آن عذرجویی

که آن دم خوشترست از هرچه گویی

چو دورخ هر دو روبارو نهادند

ز بوسه قفل با یکسو نهادند

دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند

ببوسه اسب در شهرخ فگندند

چو جوزا آن دو مهوش روی در روی

ببوسه دیده هر یک موی بر موی

دودست اندر کش آوردند هر دو

سخنهای خوش آوردند هر دو

حکایت چون ز شکّر برتر آید

بسی از شهد و شکّر خوشتر آید

چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز

دو شکرشان بهم بادام در مغز

چو باهم هر دو دلبر دوست بودند

دو مغز و هر دو در یک پوست بودند

زده اسباب شادی دست درهم

بپای افتاده دو سرمست در هم

زبان بگشاد هرمز در شب تار

که صبحا برمدم جزبر لب یار

مدم زنهار ای صبح از فضولی

دمی دیگر مکن خلوت بشولی

مدم کامشب بهم کاریست ما را

بشب در روز بازاریست ما را

چو شمعی تا بروزم زنده امشب

بمیرم گر زنی یک خنده امشب

تویی ای صبح امشب دستگیرم

نفس گرمی برآری من بمیرم

هر آنکس را که با ماهیست حالی

برو یک دم شبی، ماهی چو سالی

شب وصل یکه دل خرّم نماید

بسی کوته تر از یکدم نماید

دل هرمز در آن شب جوش میزد

ز بیم روز نوشا نوش میزد

بگل میگفت کای تنگ شکر پاش

که ما گشتیم از لعلت گهرپاش

گلی در تنگ آوردیم و رستیم

بشکّر تا بگردن در نشستیم

ازین داد وستد با حور زادی

بآخر بستدیم از عمر دادی

بکام خویش دیده چشم بد را

بکام دل رسانیدیم خود را

ندانم تا مرادر دلفروزی

چنین شب نیزخواهد بود روزی

چنین شب نیز با چندین سلامت

نبیند خلق تا روز قیامت

بآخر چون شکر بر شهد خستند

بپسته بر گشادن عهد بستند

که گر مهلت بود در زندگانی

بهم رانیم عمری کامرانی

سمنبر با شکر لب قول میکرد

دلش فریاد و جان لاحول میکرد

میان هر دو شد چون عهد بسته

گلش گفتا که کردی لعل خسته

کشیده داردست ای مایهٔ ناز

که بسیاری خوری از ما شکر باز

بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم

کلید بوسه در دریا فگندیم

جوابش داد هرمز کای سمنبوی

چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی

تو آتش در جهان افگندی امشب

گلی زان بر جهان میخندی امشب

نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش

شوم از شربتی آب تو خاموش

مگس چون نیست شکّر هست قوتم

بسوی پرده بر چون عنکبوتم

کسی را آنچنان گنج نهانی

دهن بندد بآب زندگانی

ز راه کور بر میبایدت خاست

نیاید کارم از آبی تهی راست

نداده بادهیی آسوده امشب

بآبم میدهی پالوده امشب

چو هستم شکّرت را چاشنی گیر

بچربی نیز خواهم روغن از شیر

چو شکّر هست لختی شیرباید

چه میگویم هدف را تیر باید

ز پسته چند بیرون افگنم پوست

که پسته کار بیگاریست ای دوست

لبت را چون زکوة آب حیاتست

چو از هر جاترا بیشک ز کوتست

چو من درویشم از بهر نباتی

بدین درویش بیدل ده ز کوتی

چه میخواهی ز من زین بیش آخر

نبودت هیچکس درویش آخر

چو تو با من بیک نعمت کنی ساز

خداوندت یکی را ده دهد باز

بشکّر در ده آواز سبیلی

که نیکو نبود از نیکو بخیلی

هوی میخواند هرمز را بتعلیم

که بگذارد الف بر حلقهٔ‌میم

چو هرمز آن الف را مختلف کرد

دو ساق خویش گل چون لام الف کرد

بگردانید روی آن سیم تن حور

که بادا آن الف از میم من دور

نخواهد یافت الف بر میم من راه

الف چیزی ندارد بوسه در خواه

ترا جز بوسه دادن نیست رویی

نیابد آن الف زین میم مویی

اگر تو همچو سیمی دیدی این میم

ندارد هیچ کاری سنگ در سیم

دل سنگینت این میخواهد از کار

که تو سنگی دراندازی بیکبار

سر دندان به شکّر تیز کردی

که شفتالوی بادانگیز خوردی

ببوسه گر دلت با ما رضا داد

ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد

وگر راضی نیی دم بر زن از پوست

شبت خوش باداینک رفتم ای دوست

چو سالم نیست بیست از من میازار

زکوة از بیست باید داد ناچار

چو من درزاد خویش از بیست طاقم

مکن چون بیست عقد از جفت ساقم

چو مقصود من از تو هست دیدار

تو چون من باش اگر هستی خریدار

ببستان قدر گل چندانست ای دوست

که زیر پرده با غنچه ست هم پوست

چو از پرده برآید چست و چالاک

ببویند و بیندازند در خاک

چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر

چو عود خام سوزندش بمجمر

نگین کز کان بدست آورده حکاک

کند از چرخ گردنده دلش چاک

بمهر من مکن زنهار آهنگ

که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ

مرا خواهی هوای خویش بگذار

مر این درجم بجای خویش بگذار

بمهر من نیابی جز شکر چیز

بمهر درج من منگرد گر نیز

کلید درج محکم دار امروز

که تاچون گردد آن کار ای دل افروز

ز گل هرمز بجوش آمد دگربار

که در شورم مکن ای خوش نمک یار

ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی

که رعنایی ز گل نبود غریبی

بکام دل چه میگیری جدایی

فراغت نیستت تا کی نمایی

گواهی میدهی بر خویشتن تو

ولی عاشق تری باللّه ز من تو

ز روباهی بپرسیدند احوال

ز معروفان گواهش بود دنبال

چو دل با تو کند در کاسه دستی

چرا در کاسه گیری دست مستی

دلت از نقش عشقم دور چون شد

که نقش از سنگ نتواند برون شد

بلی در سنگ بودت نقش آتش

بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش

چو میدانی تو کردار زمانه

چرا شوری درین زنبور خانه

چو در کاری بخواهی کرد آرام

در اوّل کن که پیدا نیست انجام

روا باشد که دوران زمانه

بود ما را در انجام از میانه

عجب نبود که ندهد عمر من داو

مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو

وگر حاصل نمیداری تو کامم

شدم، انگار نشنودی تو نامم

درین معنی نیفتادت بد از من

لبت گر یک شکر صد بستد از من

بدندان گر لبت را خسته کردم

ببوسه مرهمش پیوسته کردم

بدندان زان لب لعلت گزیدم

که تا خون از لب لعلت مزیدم

چوخوردی خونم از لب باز کردم

که خوش خوش از لبت خون بازخوردم

کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب

که در بی مهریت بی ماهم امشب

چو گفت این خواست تا برخیزد از جای

گلش افتاد همچون زلف در پای

که گل را این چنین مپسندی آخر

بیک حمله سپر بفگندی آخر

گلم زان پیش تو افگند بادم

مشو از خط که سر بر خط نهادم

دل خود دانهٔ دام تو کردم

خرد را خطبه برنام تو کردم

چو سر بر پایت آرم سرفرازم

چو جان در پایت افشانم بنازم

درون جانی ای در خون جانم

ندانم جز تو کس بیرون جانم

زهی دلسوز یار ناوفادار

زهی غمخواره دلبند جگرخوار

چو دامن روی من در پای دیده

وزین سرگشته، دامن درکشیده

ز بیمهری مشو ای مه ز من دور

که نه هرگز بود بی مهر مه نور

چو دل را در میان خط کشیدی

خطی در دل کشیدی و رمیدی

چو حلقه تا بدر بازم نهادی

چو شمعم سوختی گازم نهادی

کنون از خشم من دم سرد کردی

دلم را شهربند درد کردی

چوخاک راه پیشت بردبارم

چو خون دیده سر نه بر کنارم

چنین نازک مباش ای جان من تو

که از گل برنتابی یک سخن تو

بسی میلم ز عشرت از تو بیشست

ولی بیمم ز رسوایی خویشست

گل شیرین بشکّر لب گشاده

فسون میخواند سر بر خط نهاده

بآخر آن فسون هم کار گر شد

دل هرمز از آن دلبر دگر شد

بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار

مگیر از من چو گل از یک دم آزار

چو کامم برنمیآری کنون من

بکام تو دهم خطّی بخون من

چو با من مینسازی کژ چه بازم

من دلسوخته با تو بسازم

بگفت این و شکر در تنگ آورد

ز زلفش ماه در خرچنگ آورد

گهی دزدید از آب زندگانی

بلب بردش ز شکّر رایگانی

گهی بر انگبین زد قند او را

گهی بگسست گردن بند او را

گهی شکّر ز مغز پسته خورد او

گهی لعلش بمرجان خسته کرد او

گهی با سیم کار او چو زر کرد

گهی با دوست دست اندر کمر کرد

گهی صد حلقه زانزلف زره پوش

بیکدم کرد همچون حلقه در گوش

گهی از پسته عنّابش بخست او

ببوسه بر شکر فندق شکست او

ز سیبش کرد شفتالو بسی باز

مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز

بخفتند آن دو دلبر همچنین مست

که تا باد سحرگه بر زمین جست

سپاه روز چون بر شب غلو کرد

نسیم صبح جان را تازه رو کرد

بگوش آمد ز دریای سیاهی

خروش مرغ شبگیر از پگاهی

ز باد صبح گل سرمست برجست

نگر گل چون بود در صبحدم مست

چو گل برخاست هرمز نیز برخاست

صبوحی را ز گلرخ باده درخواست

گلش گفتا ز بویی میزنی خوش

خمارت میکند از مستی دوش

بدست خود می مخموریم ده

وزان پس درشدن دستوریم ده

بباید رفت چون روزست و ما مست

که تا برمانیابد چشم بد دست

که چون پیمانه پر گردد بناکام

بگرداند سر خود در سرانجام

بگفت این و میی خورد و میی داد

دم از آب قدح میزد پریزاد

چو کرد آب قدح را آن پری نوش

شد او همچون پری در آب خاموش

بیفتادند هر دو مایهٔ ناز

ز مستی سرگران کرده ز سرباز

یکی سر در کنار آن نهاده

غمش سر در میان جان نهاده

یکی را پای آن یک گشته بالین

نهاده یار را بالین سیمین

دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه

وزین عالم وزان عالم اثر نه

ز خوب و زشت دنیا باز رسته

بکلّی از نیاز و ناز رسته

شنودم از یکی مستی بآواز

که می زان میخورم کز خود رهم باز

چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند

سپیده صد هزاران زرده بفگند

سپیده از پس بالا درآمد

دُر صبح از بن دریا برآمد

چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر

دو دلبر دید پای هر دو در قیر

نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای

نه می مانده، نه مجلسخانه برجای

جهان روشن شده، شمعی نشسته

شرابی ریخته، جامی شکسته

همه خانه قدح پاره گرفته

زمین سیمای میخواره گرفته

درآمد دایه و فریاد در بست

زبانگش دلگشای از جای برجست

چو هرمز دید گل را جست بر پای

که تا بدرود کردش مست برجای

چو می بدرود کرد آن رشک مه را

ز بوسه بدرقه برداشت ره را

گل خورشید رخ برخاست و دایه

روان دایه پس گل همچو سایه

بسوی قصر شد، وان روز تا شب

ز شوق آن شبش میگفت یا رب

گهی میکرد ازان مستی خمارش

گهی زان ناز و آن بوس و کنارش

گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد

گهی زان آرزو فریاد میکرد

گهی زان خوشدلیها باز میگفت

گهی میخاست، گاهی باز میخفت

کنون بنگر که گردون چه جفا کرد

که تا آن هر دو را از هم جدا کرد

فلک گویی یکی بازیگر آمد

که هر ساعت برنگی دیگر آمد

فلک دانی که چیست ای مرد باهش

یکی بیگانه پرور، آشنا کش

بدین چون مدّتی بگذشت از ایام

گل و هرمز نیاسودند از کام

گهی کام و گهی ناکام بودی

گهی جام و گهی پیغام بودی

گهی با هم گهی بی هم نشسته

گهی هم غم گهی همدم نشسته

جهان بر کام خود راندند یک چند

ولیک از کار آن هر دو فلک خند

نمی کرد آسیاب چرخ در کوب

از آن بود آسیا بر کام جاروب

گل از دل دانهیی در خورد میکاشت

بعشرت آسیا بر گرد میداشت

چه شادی و چه غم آنجا که او شد

همه در آسیای او فرو شد

ندانستند از اوّل این جهان را

که آخر چه درآید از پس آنرا

جهان با یک شکر صد نیش نی داشت

دمی شادیش سالی غم ز پی داشت

اگر گل بر جهان خندید یک روز

ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز

ز دنیا آدمی را خرّمی نیست

کسی کوخرّمست او آدمی نیست