گنجور

 
عطار

الا ای شهسوار رخش معنی

به فکرت بحر گوهر‌بخش معنی

به هر گوهر که تو منظوم کردی

جهانی سنگدل را موم کردی

چو تو موم آوری از سنگ خارا

کنی از موم شمعی آشکارا

چنان پیدا کنی آن شمع روشن

که از شمعت شود صد جمع روشن

جهان روشن ز شمع خاطر توست

مشو غایب که جمعی حاضر توست

چو تو بر می‌فروزی شمع آفاق

چراغی بر فروز از بهر عشّاق

چنین گفت آنکه بودش در سخن دست

که هر دم زیوری نو بر سخن بست

که سلطان سپاهان خواهری داشت

که چون سرو خرامان منظری داشت

به خوبی در همه عالم علَم بود

جهان‌افروز نام آن صنم بود

ز بازی‌های چرخ نا‌مساعد

به بستر بر فتاد آن سیم‌ساعد

شهنشه زود هرمز را فرستاد

که ما را ناتوانی دیگر افتاد

نگه کن علّت و بشنو سخن زود

مکن تقصیر، تدبیری بکن زود

چو پاسخ یافت هرمز از بر شاه

روان شد تا سرای خواهر شاه

سرایی دید چون گنجی ذخیره

که در خوبی او شد چشم خیره

به پیش صفّه تخت زر نهاده

جهان‌افروز بر وی سر نهاده

زده حوران به‌گرد تخت او صف

گرفته عنبر و کافور بر کف

گلاب و عود بر بالین نهاده

به‌گردش خوانچهٔ زرّین نهاده

نقابی بر رخ چون مه کشیده

به‌زیر چشم رخ بر شه کشیده

به‌سوی تختش آمد شاهزاده

همه دل‌ها سوی آن ماه داده

جهان‌افروز چون در وی نظر کرد

جهان بر چشم خود زیر و زبر کرد

رخی چون آفتابی دید رخشان

لبی مانندهٔ لعل بدخشان

چو سروش قد و چون مه روی دیدش

زمرّد خطّ و مشکین‌موی دیدش

ز خطّش ماه سر می‌تافت از راه

به‌زیبایی خطی آورده بر ماه

خطش برگرد مه بر هم زده دست

ز سبزه بر گل تر نخل می‌بست

چو زلفش مشک باری‌ها نمودی

خط او خرده کاری‌ها نمودی

خط او حلقه گرد ماه می‌زد

میان شهر زلفش راه می‌زد

به‌خوبی روی او هم آن هم این داشت

که بر مه خوشه‌های عنبرین داشت

سمن‌بر ماه را در خوشه می‌دید

وزان خوشه دلی در گوشه می‌دید

مهی و خوشه بسته عنبرینش

چو مشک تازه پنجه خوشه‌چینش

چو رخ بنمود آن درّ شب‌افروز

جهان‌افروز را تاریک شد روز

تن سیمین او بر نرم مفرش

به‌جوش آمد چو دریایی پر آتش

به‌جانش آتشی سخت اندر افتاد

بلرزید و ازان تخت اندر افتاد

چنان می‌تافت زان آتش درونش

که پیراهن همی‌سوخت از برونش

سیه شد پیش چشمش روزگارش

هزیمت گشت از او صبر و قرارش

کجا در عشق ماند صبر کس را

که دل طاقت نیارد یک نفس را

چو شد بی‌هوش آن دلخواه بی‌صبر

بسی باران بریخت آن ماه بی ابر

کنیزان گرد او حیران بماندند

گلاب و مشک چون باران فشاندند

چو آن دلداده لختی گشت هشیار

چو مستی پر گنه بگریست بسیار

ز حال خود خجل گشت و عجب ماند

چو کشت تشنه زان غم خشک لب ماند

به‌دل گفتا بلاست این یا پزشک است

که روی من ازو غرق سرشک است

به‌جا آورد هرمز کان سمن‌بر

ز عشق هرمز افتاده‌ست مضطر

برفت و نبض او آورد در دست

چو نبض او بدید از جای برجست

بگفتا یافتم زین کار بهره

که دارد زشت باد این خوب چهره

به سامانش بباید ساخت درمان

مگر درمان پدید آید به سامان

بگفت این و ز دیوان رفت بیرون

جهان‌افروز ازو خوش خفت در خون

به یاران گفت دل پر سوز ماندم

که در کار جهان‌افروز ماندم

ندانم چون کنم با او جفایی

چو می‌دانم کزو بینم بلایی

من آنجا با دل اندوهگینم

نکو بودم که در بایست اینم

ولیکن چون کنم چون کار افتاد

جهان را این چنین بسیار افتاد

بدو گفتند یاران شادمان باش

که گفتت کز چنین غم سرگران باش

ترا زین جای صد شادی‌ست امروز

که دو شهزاده بر شاهند دلسوز

جهان افروز و گلرخ یار داری

چرا پس از جهان تیمار داری

کسی کاو یافت پهلو زین دو همدم

چرا پهلو نساید با دو عالم

نیاید زان صنم کارم فروتر

دو عاشق چون سه باشند این نکوتر

ز سه کمتر نشاید هیچ مایه

ناِستد دیگ پایه بی سه‌پایه

کنون در عاشقی مایه تو داری

تجارت کن که سرمایه تو داری

ز دو معشوق کارت بهتر آید

برهٔ دو مادری فربه‌تر آید

چو دو حلقه زنی بر در زمانی

که گر زان نبودت زین در نمانی

تراست اندر پزشکی آب در جوی

که نانت پخته شد اکنون ز دو سوی

خوشی می‌باز عشقی در نهان تو

مکن دل ناخوش از کار جهان تو

چنان در خنده آمد زان سخن شاه

که بست از خندهٔ‌ او بر سخن راه

همه شب خسرو از وسواس تا روز

چو شمعی تا سحر می‌سوخت از سوز

چو پیدا شد دف زرّین دوّار

ستاره ریخت در دف سیم انوار

طبیبی را بر گل رفت خسرو

ز بهر درد دادش داروی نو

چو خالی بود گل چون نیم غمزی

بگفتش از جهان‌افروز رمزی

که تا آن دلبرم در بر گرفته‌ست

ز جان خویشتن دل برگرفته‌ست

جهان از روی گلرخ چون نگار است

جهان‌افروز باری در چه‌کار است

چه گر از گل دلی پر سوز دارم

چرا دل بر جهان افروز دارم

ز گلرخ گو دلم پر سوز می‌باش

جهان گو بی جهان افروز می‌باش

بگفت این و برفت از پیش گلرخ

سوی قصر جهان افروز فرّخ

همه شب در غم، آن ماه دل افروز

که تا بیند رخ خسرو دگر روز

به‌دست دیو داده رشتهٔ دل

شده یکبارگی سرگشته دل

چو خسرو را بدید از دردناکی

چو لعلی شد رخش از شرمناکی

دلش را شرمساری کارگر شد

مهش از شرم زیر حجله در شد

چو مه را شهربند حجله کرد او

کنار خود ز پروین دجله کرد او

چو سیب هرمز از خط شد پدیدار

فرو بارید بر رخ دانهٔ نار

به رخ بر از دو نرگس رود می‌کرد

بران سیبش کلوخ امرود می‌کرد

چو دست سیمگون از بر بکردی

اساس عشق محکم‌تر بکردی

رگ دل چون به‌دست آورد جانانش

تن خود را رگی می‌دید با جانش

چو دستش سخت داشت و روی رگ سود

دلش از مهر خسرو سست‌رگ بود

چو دست شاه شد بر روی رگ راست

دل دختر چو خون در رگ به‌تک خاست

به رگ در شد دل در خون نهاده

برای دستبوس شاهزاده

رگ دختر ازان پس زود می‌جَست

که می‌زد هر زمانش بوسه بر دست

نشسته آن دو دلبر روی در روی

به‌زیر چشم دیده موی در موی

بنای عشق هر دو گشته محکم

به‌یک ره حلقه‌شان افتاده در هم

همی‌گفتند بی پیغام و آواز

نهان از یکدگر با یکدگر راز

نمودند از کنار چشم اشارت

گرفتند از میان ترک عبارت

جهان افروز با دل گفت صد راه

که ای دل نیست این دلبر به جز شاه

همه ترتیب شاهان دیده‌ام زو

سخن جز بر ادب نشنیده‌ام زو

مرا دل می‌زند کاو پادشاه‌ست

که بر وی فرّ یزدانی گواه‌ست

چو این اندیشه بر دل راه داد او

دل خود را بدان دلخواه داد او

به‌خسرو گفت کای داننده استاد

شهت از بهر آن اینجا فرستاد

که تا در کار من بندی دلی را

به‌زودی بر گشایی مشکلی را

دلم را در درون، آتش فگندی

تو سوز من برون، بر یخ چه بندی

تو با من در درون مانی، ز بیرون

مرا با تو چه باید کرد اکنون

مکن این‌، سرکشی از سر برون کن

درونم سوختی‌، درمان کنون کن

همی‌گفتم درون آیی تو بر من

چه دانستم برون آیی تو بر من‌‌!

چه کرده‌ستم به‌جایت ای زبون‌گیر

دو رویی از برونت او برون گیر

شد آتش در درون من پدیدار

بپل بیرون مبر این شیوه کردار

همی تا دست بر دستم نهاده‌ست

ز دست او دل از دستم فتاده‌ست

چه غم بود این کزو بر جانم آمد

ازین محنت برون نتوانم آمد

سرم سودای این سرکش گرفته‌ست

درونم شعلهٔ آتش گرفته‌ست

ز سر تا پای من در سوز مانده‌ست

ندانم تا جهان‌افروز مانده‌ست

درین محنت ز چشم بد بترسم

ز رسوایی خود بر خود بترسم

به‌یک ره عقل رفت و بیم جان‌ست

کدامین عقل که‌این سودا نه آنست

به‌یک دم عشق تا در کارم آورد

بسی دیوانگی‌ها بارم آورد

گر این غم در دلم دارم نهان من

چه سازم با رخ چون زعفران من

وگر رویم بپوشم زیر پرده

چه سازم با دل تیمار خورده

مرا این درد بی‌درمان ز دل خاست

مرا این آتش سوزان ز دل خاست

اگر صد سال بیماری‌م بودی

بسی به زین نگونسار‌یم بودی

بلای من به‌درمان من آمد

چه شور‌ست این که در جان من آمد

اشارت کرد‌، شه را نزد خود خواند

به اعزاز‌ش به‌نزد خویش بنشاند

بدو گفتا نپرسی خود که چونی

ز سوز اندرونی و برونی

پس احوال تبم را شرح می‌پرس

درازی شبم را شرح می‌پرس

طبیبانی که از دمساز پرسند

ز رنجوران ازین به باز پرسند

چو دمسازان اگر بیمار داری

ازین به کن مرا تیمار داری

چو از دل‌گرمی‌ام داری خبر تو

مسوز از تاب هجرم بیشتر تو

تو درمان کن که من در دوستداری

نی‌ام دور از طریق حق‌گزاری

به‌هر کامی ترا کامی ببخشم

به‌هر گامی‌ت اکرامی ببخشم

امید اندر من و تیمار من بند

طبیبی کن دل اندر کار من بند

مرا زین کار خود جز خستگی نیست

که در کار منت دلبستگی نیست

نمی‌اندیشی از بیماری من

تو گویی می‌نبینی زاری من

مگر از من نمی‌یابی مراعات

بدی را نیکویی نبود مکافات