بگل گفتا که رفتم بار دیگر
ز سر گیرم هم امشب کار دیگر
چو روز این کار مینتوانم اکنون
بشب این قرعه برگردانم اکنون
بگفت این و فرود آمد ز منظر
ز پیش گل بنزد آن سمنبر
فگنده بود هرمز جامهٔ خواب
میی بر لب گرفته بر لب آب
ربابی در بر و تنها نشسته
بتنهایی ز نااهلان برسته
یقین میدان که تو در هیچ کاری
چو تنهایی، نیابی هیچ یاری
جوان چون دید روی دایهٔ پیر
زخنده شکّرش آمیخت با شیر
بدایه گفت بی نوری تو امشب
چوبانگ طبل از دوری تو امشب
بیا بنشین و می بستان و می نوش
چو می خوردی سبک برخیز و مخروش
حریف آب دندان دل افروز
مکن بدمستی امشب همچو آن روز
سر دندان نمودم باتو ز آغاز
نگشتی کُند دندان آمدی باز
چرا باز آمدی ای جادوی پیر
که نتوان زد چو تو جادو بصد تیر
چرا آخر مرا بیدار کردی
ندانم تا چرا اینکار کردی
چو گرگ گرسنه ماندی معطل
مگر سیری نکردت بار اوّل
مرا کی دیو شب همخوابه باشد
که در شب دیو در گرمابه باشد
پس آنگه دایه آمد در مراعات
بدو گفت ای برخ ماه ازتو شهمات
تو میدانی که چون گل دیگری نیست
بزیبایی او سیمین بری نیست
بیا فرمان برو این کار را باش
چو دل بردی ز گل دلدار را باش
زبانبگشاد هرمز کای بلایه
ندانم چون تو جادو هیچ دایه
مرا گویی که ترک خویشتن کن
اگر خواهی و گرنه کار من کن
همه کارم نکو شدتا کنون من
بکار عاشقی آیم برون من
مرا با گل بهم پهلوی این نیست
بسی اندیشه کردم روی این نیست
بکاری خوض باید کرد مادام
کزو بیرون توان آمد سرانجام
چنین عشقی عفو فرمای از من
چو یخ بستم فقع مگشای از من
چو دادش این جواب از جای رفت او
میی بردایه ریخت و مست خفت او
بیامد دایه پیش گل دگر بار
دو چشمش گشته از غصه گهربار
بگل گفت از خرد بیگانهیی تو
که از بیگانگی دیوانهیی تو
درین سودا چو دیوت رهنمونست
که این هم نیز نوعی از جنونست
به سالوسی رگ جانم گشادی
بعشوه نان در انبانم نهادی
مرا در کار خود بر دام بستی
تو چون صیاد در گوشه نشستی
چرا باید کشیدن فقر و فاقه
که من نه صالحم این را نه ناقه
میم بر ریخت لختی سرزنش کرد
ز من خود رازمانی خوش منش کرد
چو حلقه بر درم زد او بخواری
چو خاک ره شدم از بردباری
تو خود دانی که چون من آن شنودم
دهن بربستم و خاموش بودم
زهرمز یافتم من حصهٔ خویش
برو اکنون توخود گو قصه خویش
میاور در میانم ای دل افروز
که من خود را برون آوردم امروز
ازین پاسخ دل گل موج خون ریخت
گهر زانموج از چشمش برون ریخت
سمند شادی او لنگی آورد
دلش چون چشم سوزن تنگی آورد
از آن غم دیده تر لب خشک برجست
بسوی بام شد دل داده از دست
ز سوزش تفت بر گردون رسیده
ز آه او ز آهن خون چکیده
عروس آسمان را خواب برده
خروس صبحدم را آب برده
نه ماه آن شب از آن ماتم برآمد
نه زان غم صبحدم رادم برآمد
همه شب آن ز دل افتاده در کوی
چو پرگاری بسر میگشت هر سوی
ز درد دل سرودی زار میگفت
خوشی با دل بهم اسرار میگفت
که ای دل کار خود کردی و رفتی
بآخر خون من خوردی و رفتی
برو در عشق جانان راه جان گیر
بعشقی زنده شو ترک جهان گیر
اگر یک دم دهد در عشق دستت
بسی خوشتر بود از هرچه هستت
گلی از عشق در جانم شکفته
ولیک از چشم جانانم نهفته
همه گلها ز گل آرد برون سر
گل جانم ز دل آرد برون سر
چو من در عشق دستی خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
کجایی ای مرا چندین غم از تو
دلم نادیده شادی یک دم از تو
تویی شمع جهان افروز پیوست
منم پروانهٔ جان بر کف دست
تویی خورشید غرق نور مانده
منم چون ذرّه از تو دورمانده
تویی چون باز خوش برتر پریده
منم چون مرغ بسمل سر بریده
تویی چون روز با نور الهی
منم چون شب بمانده در سیاهی
تویی چون کوه سر بر اوج برده
منم چون کاه زیر گل فسرده
تویی دریای پر آب ایستاده
منم چون ماهی از آب اوفتاده
تویی چون چشمهٔ نیسان گشاده
منم چون تشنه حالی جان بداده
تویی تیغی چوآتش برگشاده
منم در پیش تیغت سر نهاده
فروبست از غمت بر من جهان دست
بکن رحمی بکن گر جای آن هست
بآخر چون سحرگه باد برخاست
زبیدوسرو و گل فریاد برخاست
سحرگه آه خونین برزد از دل
که گل را بوی خون میآید از دل
همه شب در میان خون بسر گشت
بهر دم بند عشقش سختتر گشت
عروس آسمان چون پرده درشد
مه روشن بزیر پرده در شد
برآمدصبح همچون دایهٔ پیر
ببر در روز را پرورده از شیر
خلیل شعر طفلان ستاره
بیکدم در کشید از گاهواره
چو شاه شرق در مغرب فرو بست
پدید آمد ز مشرق چتر زربفت
ز تف دل رخ گلرخ چنان شد
که رویش زرد همچون زعفران شد
چو کاهی از ضعیفی مبتلا گشت
هوای هرمزش چون کهربا گشت
بجست از جای تا گیرد ره بام
چو مرغی کو جهد از حلقهٔ دام
چو دیدش دایه لب بگشاد از خشم
که ای در عشق آبت رفته از چشم
بتیغ تیز دل برکندم ازتو
ز جور تو سپر بفکندم ازتو
ز ناخوش خویی تو چند آخر
مشو بر بام بشنو پند آخر
خرد در زیر پای آوردهیی تو
نکو پندم بجا آوردهیی تو
برون ناکرده سر از جیب هر روز
شوی دامن کشان در پای ازین سوز
اگر گویم بکش دامن زکینم
جهی با دست همچون آستینم
که میگوید تو گلروی بهاری
که تو همچون بن گل جمله خاری
که گفتت گل که تیره باد کامش
دهی ویران و آبادست نامش
بنزدیکی سماع سور خوشتر
که هم بانگ دهل از دور خوشتر
فگندی از پگاهی زلف بردوش
مگر شوریده خوابی دیدهیی دوش
در آن اندیشهیی تا بار دیگر
روی بر بام و سازی کار دیگر
نیاید ننگت ای بد نام آخر
توقف کن فرو آرام آخر
گلش گفت ای شده بی آگه از من
من اینم تو برو بگزین به از من
جهان بی او چگونه بینم آخر
دلم برخاست چون بنشینم آخر
دلش از عشق هرمز جوش میزد
بسوی بام میشد دوش میزد
چو شد بر بام هرمز بود در باغ
بیک دیدن نهادش بر جگر داغ
نقاب عنبرین از ماه برداشت
دل هرمز نفیر و آه برداشت
چنان دل بستهٔ او شد بیک راه
که باران بهاری ریخت بر ماه
برون افتاد چون آتش زبانش
ز حسرت آب آمد در دهانش
بدان شکّر چنان دندان فرو برد
که دندان گفتیش تا جان فرو برد
دلش دیوانهٔ زنجیر اوشد
مریدی گشت و زلفش پیراو شد
قضا رفته قلم تقدیر رانده
شد او ناکام در زنجیر مانده
بزیر چشم روی دوست میدید
رخ چون برگ گل در پوست میدید
ز عشق گل چنان شد هرمز از وی
که شد چون گل ز هرمز عاجز از وی
جهان چندانکه جزع از آب دم زد
ز سودا در دلش طغرای غم زد
چو دل سر در ره پیوندش آورد
بمویی زلف گل دربندش آورد
چو هرمز حلقهٔ زلفش چنان دید
دل خود چون نگینی در میان دید
ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو
هزاران حرف مشکین داشت بررو
سیاهی بود هر یک حرف گویی
که بنویسند بر شنگرف گویی
ز مشگ تازه جیم ومیم میدید
که یعنی ملک جم اقلیم میدید
از آن گل مینمودش جیم با میم
که یعنی ملک جم دارم در اقلیم
ز جیم و میم او هرمز همی سوخت
الف با یی ز عشقش می درآموخت
دلش میگفت در عالم زنم من
چو جیم و میم او برهم زنم من
خرد میگفتش ای دل دم زن آخر
هجا آموختی برهمزن آخر
دل هرمز بپیش عشق بنشست
نهاد انگشت و لوح آورد در دست
نخستین حرف او بود از معانی
کالف چیزی ندارد تا بدانی
ولی زلفش الف با پیچ دارد
گهی بر سر گهی بر هیچ دارد
سر زلف چو سینش بی بهانه
کشیده کاف کفری در زمانه
بسی دل طرّهٔ زلفش بخواری
بطا با دوخته در خرده کاری
میان بسته بعشق او در اطراف
بسان لام الف از قاف تا قاف
چو جیم جعد را آورد در پیچ
هزاران دل چو واوعمرو بر هیچ
ز دل این حرفها هرمز فرو خواند
چو وقت عین عشق آمد فرو ماند
چو نقد عین بودش دام بنهاد
ز عین عشق برتر گام بنهاد
چو دل از ابجد جان برگرفت او
بپیش عشق لوح از سر گرفت او
چو بی مقصود و بی مقصد شد آخر
چو طفلی باسر ابجد شد آخر
چنانش عشق گل در کار آورد
که هر مویش بعشق اقرار آورد
ببین تاکار و بار عشق چندست
که هر دم صد جهان برهم فگندست
ز عشقست این همه رونق جهان را
ز عشقست اتصالی جسم و جان را
نبودی ذرّهیی گر عشق را خواست
نبودی ذرّهیی بر ذرّهیی راست
چو عالم سر بسر طوفان عشقست
ز ماهی تا بماه ایوان عشقست
اگر عشق ایچ افسون برنخواند
نه از سودای خویشت وارهاند
دمی در عشق اگر از جان برآید
از آن دم صد جهان طوفان برآید
از آن دم دان که مرغ صبحگاهی
بعشقی میدهد بر خود گواهی
ازان دم دان که مرغان بهاری
منادی میکنند از گل بزاری
ازان دم دان که بلبل در سحرگاه
بصد زاری زند با عاشقان آه
ازان دم دان حضور جاودانی
وگرنه مردهیی در زندگانی
اگرچه خاص هر شب چون رسولی
کند بهر تو نوراللّه نزولی
ترا از بس که غوغای فضولست
کجا یک لحظه پروای نزولست
که هرگز غفلت آمد مست مانده
چو دستی شد مثل بر دست مانده
نه با آن دست کار تو دهد ساز
نه بتوانی برید از خویشتن باز
دم ای عطار هم اینجا فروبند
چه میگویی که در سودا فرو بند
کسی گوهر بر دیوانه آرد
کسی اسرار در افسانه آرد
فسانه نیست این لیکن بهانهست
فسانه گوی کاین جمله فسانهست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری از عطار نیشابوری است که در آن داستان عاشقانهای بین هرمز و گلی رخ میدهد. هرمز به دنبال گلی میرود و با دایه او به گفتگو میپردازد. او از عشقش نسبت به گل میگوید و پشیمان است که به دنیای عشق وارد شده است. گل نیز با حسرت و غم از عشقاش سخن میگوید و در نهایت تحت تأثیر عواطفش به آسمان و بیداری دلش اشاره میکند. در این شعر، عشق و درگیریهای روحی و عاطفی به تصویر کشیده شده و به جایی میرسد که هر یک از شخصیتها از عشق و تأثیرات آن سخن میگویند و در نهایت به اوج احساسات خود دست مییابند. این شعر نمادی از جستجوی انسان برای عشق و زیبایی و همچنین درد و رنجهای ناشی از آن است.
هوش مصنوعی: گل گفت که دوباره به سر خواهیم آمد و امشب کار جدیدی انجام خواهیم داد.
هوش مصنوعی: اگر در روز نمیتوانم این کار را انجام دهم، حالا میتوانم در شب آن را تغییر دهم.
هوش مصنوعی: او این را گفت و از دیدگان ناپدید شد و به نزد آن زن زیبا رفت.
هوش مصنوعی: هرمز در حالتی خوابآلود، لبهایش را به نوشیدن شراب رسانده و در کنار آب نشسته است.
هوش مصنوعی: یک ساز زن در گوشهای نشسته و در تنهایی خود غمگین است، چون از ناملایمات و بیوفایی دیگران رنج میبرد.
هوش مصنوعی: به خوبی میدانم که در هیچ کاری، اگر تنها باشی، هیچ یاری نخواهی داشت.
هوش مصنوعی: جوان وقتی که چهرهٔ دایهٔ پیر را دید، لبخندش را با شیر مخلوط کرد.
هوش مصنوعی: امشب به خاطر نبودن تو، تمام شب را به تنهایی میگذرانم و صدای طبل از دور میآید.
هوش مصنوعی: بیا بنشین و نوشیدنی بگیر و بنوش. زمانی که میخوری، آرام و با نشاط برخیز و شلوغ نکن.
هوش مصنوعی: درد دل خود را با کسی در میان نگذار و دل را به خود مشغول نکن، امروز شب، شاد و سرمست باش، مانند روزهای خوب گذشته.
هوش مصنوعی: من از همان ابتدا با تو در ارتباط بودم، اما تو به دلایلی دوری کردی و حالا دوباره به سمت من برگشتی.
هوش مصنوعی: چرا دوباره به سراغ ما آمدی ای جادوگر سالخورده؟ که هیچکس نمیتواند با هزار تیر جادوی تو را تکرار کند.
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا مرا از خواب بیدار کردی، اما نمیفهمم که هدف از این کار چه بود.
هوش مصنوعی: اگر مانند گرگ گرسنه بمانی و در انتظار بگذاری، مگر اینکه بار اول از چیزی سیر شده باشی.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که دیو شب با من همخوابه شود در حالی که خودش در شب در حمام است؟
هوش مصنوعی: سپس پرستار آمد و در حین مراقبت به او گفت: ای کسی که مانند ماه زیبا هستی!
هوش مصنوعی: تو میدانی که هیچ گلی به زیبایی او نیست و هیچکس نمیتواند به زیبایی او برجسته باشد.
هوش مصنوعی: بیا به این کار بپرداز و مثل کسی رفتار کن که دل محبوبش را ربوده است.
هوش مصنوعی: هرمز زبانش را باز کرد و گفت: «ای بلایی که نمیدانم چگونه تو را توصیف کنم، هیچ قدرتی مانند تو وجود ندارد.»
هوش مصنوعی: به من میگویی که خود را رها کنم، اما اگر نمیخواهی چنین کنی، دست به کار من بزن.
هوش مصنوعی: تمام کارهای من تا به حال خوب بوده، اما حالا وقت آن است که به عشق بپردازم و از این مسیر خارج شوم.
هوش مصنوعی: من با گلابی که در کنارم است، مقایسه نمیشوم؛ زیرا به اندازهی زیاد دربارهاش فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که به این صورت نیست.
هوش مصنوعی: برای دستیابی به نتیجهای رضایتبخش، باید سخت کار و تلاش کرد، زیرا در نهایت میتوان از آن مشکلات و چالشها خارج شد.
هوش مصنوعی: این عشق عجیبی است که از من بگذری و مرا در بند خود رها نکنی، زیرا من همچون یخی سرد و سخت شدهام و اگر تو مرا رها کنی، به شدت شکسته میشوم.
هوش مصنوعی: وقتی او این پاسخ را شنید، از آنجا رفت و میخورد، به قدری مست شد که به خواب رفت.
هوش مصنوعی: دایه دوباره به سراغ گل آمد و چشمانش به خاطر غم، پر از اشک شده بود.
هوش مصنوعی: به گل گفت که تو از خرد و اندیشه دوری، و به همین دلیل دیوانهوار رفتار میکنی.
هوش مصنوعی: در این کار، مانند دیوانهای هستم که راهنمایی میکند و این وضعیت نیز خود نوعی جنون به شمار میآید.
هوش مصنوعی: با فریب و نیرنگ زندگیام را تحت تأثیر قرار دادی و با ناز و لطافت، نعمت و روزی را به من عطا کردی.
هوش مصنوعی: تو در کار خود مرا به دام انداختی، مثل یک صیاد که در گوشهای نشسته و منتظر شکارش است.
هوش مصنوعی: چرا باید رنج فقر و نیاز را تحمل کنم، در حالی که نه آدم خوبی هستم و نه بدی؟
هوش مصنوعی: میم مدتی به من خرده گرفت و از من به خاطر رفتارم انتقاد کرد، اما سپس مدتی خوشرفتار شد و رفتار خوب از خود نشان داد.
هوش مصنوعی: وقتی او با کمال تواضع به در خانهام زد، من در نتیجه صبر و بردباریام مانند خاکی در مسیر او ناچیز و افتاده شدم.
هوش مصنوعی: خودت میدانی که وقتی من این را شنیدم، دیگر چیزی نگفتم و ساکت ماندم.
هوش مصنوعی: از زهرمز سهم خود را به دست آوردهام، حالا تو خودت داستان خود را بگو.
هوش مصنوعی: ای دل افروز، تو را به کنار میگذارم، چون امروز خودم را از درون پیدا کردهام.
هوش مصنوعی: پس از شنیدن این پاسخ، دلش دچار درد و اشک شد. مانند گوهری از درون، اشکها از چشمانش به بیرون ریخت.
هوش مصنوعی: شادی او مانند یک اسب مغرور است که دلش را با یک حسرت کوچک و تنگ، درگیر کرده است.
هوش مصنوعی: از غم چشمهایم اشکهایم ریخته و لبهایم خشک شده است، قلبی که عاشق شده، از دست رفته و به سوی بام میرود.
هوش مصنوعی: از شدت سوز و دلتنگی، آتش به آسمان رسیده و از گریهاش، خون بر آهن چکیده است.
هوش مصنوعی: عروس آسمان را خواب گرفته و خروس صبحگاهی هم آبی به همراه دارد.
هوش مصنوعی: در آن شب اندوه، نه ماه روشن شد و نه صبحی از غم به وجود آمد.
هوش مصنوعی: او هر شب در کوچهها در جستجوی عشق و یاد محبوبش میگردد، گویی که به مانند پرگاری بیهدف در حال حرکت است و به هر سو میرود.
هوش مصنوعی: از آشفتگی دل، نغمهای گران به زبان میآورد و خوشیها را به دل میگوید.
هوش مصنوعی: ای دل، تو خودت به کارهای خود مشغول شدی و در نهایت به پایان رسیدی، و حالا که خون من را نوشیدهای، بیخبر رفتهای.
هوش مصنوعی: به سوی عشق محبوب برو و جان خود را در این راه حفظ کن. در عشق مشغول شو و از دنیای مادی دوری کن.
هوش مصنوعی: اگر برای یک لحظه در عشق دست من را بگیری، این لحظه بسیار شیرینتر از هر چیز دیگری است که داری.
هوش مصنوعی: عشقی در وجود من جوانه زده است، اما این احساس عمیق از چشمان محبوبم پنهان مانده است.
هوش مصنوعی: همه گلها از گل سر بیرون میآیند، اما جان من از دل بیرون میآید.
هوش مصنوعی: هرگاه من در عشق دستی قوی و خوش نداشته باشم، تنها در آتش سوخته و آسیبدیده فرود میآیم.
هوش مصنوعی: کجایی و چرا دل من به خاطر تو این قدر غمگین است، در حالی که یک لحظه خوشی هم از تو نمیبینم؟
هوش مصنوعی: تو همچون شمعی هستی که نور میافشاند و من دائماً به دور تو میچرخم و عاشقانه به تو نزدیک میشوم.
هوش مصنوعی: تو همچون خورشیدی هستی که در نور خود غرق شدهاست و من مانند ذرهای هستم که از تو فاصله گرفتهام.
هوش مصنوعی: تو مانند پرندهای خوش پرواز و آزاد هستی، اما من مانند مرغی هستم که سر بریده شده و بیزبان و ناتوان.
هوش مصنوعی: تو مانند روزی که با نور خداوند روشن است، من مانند شبی هستم که در تاریکی مانده است.
هوش مصنوعی: تو مانند کوهی هستی که در اوج خود قرار دارد، اما من مانند کاهی هستم که زیر گل پژمرده شدهام.
هوش مصنوعی: تو مانند دریای وسیع و پرآب هستی و من همچون ماهی هستم که از آن آب جدا شدهام.
هوش مصنوعی: تو مانند چشمهای هستی که جریان دارد و من مانند تشنهای هستم که جانم را برای درک تو فدای میکنم.
هوش مصنوعی: تو مانند شمشیری تند و آتشین هستی و من در برابر تو سر به زمین نهادهام.
هوش مصنوعی: غم تو بر من آنقدر سنگین شده که دنیا را از من گرفته است. اگر جایی برای رحم و محبت وجود دارد، ترحم کن و کمکم کن.
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی صبحگاه با وزش باد از درختان سرو و گلها صدا به پا شد و همه چیز را تحت تاثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: صبحگاهی، دل از اندوه و غم پر شده و صدای نالهای شبیه به خون از دل بلند میشود. بوی خون از دل، حس میشود که به گل نیز رسیده و آن را متاثر کرده است.
هوش مصنوعی: هر شب در میان درد و رنج سپری شد و به خاطر هر لحظه، عشقش به من بیشتر و بیشتر شد.
هوش مصنوعی: ماه روشن همچون عروسی که پرده را کنار زده، نمایان شده است و نور خود را بر زمین میتاباند.
هوش مصنوعی: صبح فرا میرسد مانند دایهای سالخورده که روز را از شیر خود پرورش داده است.
هوش مصنوعی: خلیل، شاعر معروف، مانند ستارهای در آسمان، از گاهوارهی کودکان شعر میسازد.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید، که نماد پادشاه شرق است، در مغرب غروب کرد، از سمت شرق پرچم زرین و زیبایی نمایان شد.
هوش مصنوعی: از شدت محبت و اندوه دل، چهره گلی به رنگ زرد در آمده که مانند زعفران شده است.
هوش مصنوعی: زمانی که او به خاطر ضعفش دچار مشکل شد، گرمای احساسش به گونهای تغییر کرد که مانند کهربا شد.
هوش مصنوعی: کسی از مکان خود بیرون میآید تا به هدفی بلند برسد، همانطور که پرندهای تلاش میکند تا از دام رهایی یابد.
هوش مصنوعی: زمانی که دایه او را دید، از خشم لب به سخن گشود و گفت: “ای کسی که در عشق، آبرویت را به باد دادهای.”
هوش مصنوعی: با تیزی احساساتم، از تو جدا شدم و به خاطر ظلم و ستمت، از خودم محافظت نکردم.
هوش مصنوعی: از بدخلقی و رفتار ناخوشایند خود دست بردار و به نصیحتهای دیگران گوش کن.
هوش مصنوعی: اگر تو دانایی و خرد را زیر پا بیندازی، من به تو نصیحت میکنم که این کار درست نیست.
هوش مصنوعی: هر روز دامن خود را به خاطر آتش درون میکشی و از جیب خود خارج نمیکنی.
هوش مصنوعی: اگر بگویم از دامن من فاصله بگیر، در واقع خودم را با دست مانند آستینم کنار میزنم.
هوش مصنوعی: تو مانند گلی هستی که در بهار شکفته شدهای، اما در عین حال همچون خاری هم در دل گلهای زیبای دیگر پنهان شدهای.
هوش مصنوعی: چه کسی به تو گفت که اگر به گل بدمی، به ویرانی و آبادانی او تأثیری خواهی داشت؟
هوش مصنوعی: شنیدن صدای موسیقی و جشن نزدیکتر از صدای طبل دور است و این حس شادی و سرور را بیشتر به دل میآورد.
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به زیبایی و جذابیت زلف معشوق اشاره میکند که بر دوش او افتاده است. گویا این زیبایی و حالت خوابآلود او، احساساتی پرشور و عاشقانه را در دل شاعر برمیانگیزد.
هوش مصنوعی: در آن تفکر فکر کن که دوباره بر بام بروی و کار جدیدی انجام دهی.
هوش مصنوعی: هیچگاه ننگ تو نباید ادامه یابد، ای بدنام. نهایتاً باید درنگ کنی و آرامش را پیدا کنی.
هوش مصنوعی: گل به او گفت: "ای بیخبر از من، من همین هستم. تو برو و کسی بهتر از من را انتخاب کن."
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم دنیا را بدون او ببینم؟ دلم علیه این واقعیت به طور عمیق ناراحت است.
هوش مصنوعی: دل او به شدت از عشق هرمز به تپش افتاده بود و شب گذشته به سوی بالا میرفت و میرقصید.
هوش مصنوعی: وقتی بر فراز بام هرمز قرار گرفت، در باغی زیبا به چشمش آمد که دیدنش به دلش آتش عشق زد و او را بسیار تحت تاثیر قرار داد.
هوش مصنوعی: چهرهی زیبای کسی که چون عطر مشک است، آشکار شد و دل هرمز پر از ناله و آه گشت.
هوش مصنوعی: آنچنان به او علاقهمند شد که مانند باران بهاری بر ماه میبارد.
هوش مصنوعی: زبانش مانند آتش بیرون میآمد و از شدت حسرت، آب در دهانش جمع شده بود.
هوش مصنوعی: شکر به قدری در دندان نفوذ کرده بود که انگار دندان گفته بود تا زمانی که جان در بدن است، شکر را میبلعد.
هوش مصنوعی: دل او تحت تأثیر زنجیر و اسارت عشق او قرار گرفته و به نوعی مجذوب او شده است و موهای او هم به مانند پیراهنی برای از خودگذشتگی و محبتش درآمده است.
هوش مصنوعی: سرنوشت دیگر تعیین شده و هیچ چیز نمیتواند آن را تغییر دهد. او که در این شرایط گیر کرده، با ناامیدی و بندگی مواجه است.
هوش مصنوعی: زیر چشم یار، چهرهای زیبا همچون برگ گل را میدید.
هوش مصنوعی: از عشق، هرمز به حالتی رسید که مانند گل شد و در برابر عشق آن گل، هرمز ناتوان گردید.
هوش مصنوعی: جهان به گونهای است که هرگاه از آب و زندگی خسته شود، در دلش غم و اندوهی عمیق شکل میگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی دل به عشق و ارتباطی نزدیک میرسد، مانند مویی که زلف گل را در بر میگیرد، آن عشق را به خود جلب میکند.
هوش مصنوعی: هرمز وقتی حلقهی موهای او را دید، دلش مانند نگینی در وسط یک جواهر درخشید.
هوش مصنوعی: از زنجیرها و پیچ و تابها به هر طرف، هزاران حرف سیاه بر روی آنها وجود داشت.
هوش مصنوعی: هر حرفی که به صورت سیاه بر روی سنگ سرخ نوشته شود، مانند این است که به زیبایی بر روی آن نقش بسته است.
هوش مصنوعی: از عطر خوش مشک تازه متوجه شدم که ملک جم، سرزمینهای زیادی را میبیند.
هوش مصنوعی: او از آن گل به زیبایی و دلربایی اشاره میکند و با این نام زیبا منظورش این است که من دارای قدرت و سلطنتی در زمین جم هستم.
هوش مصنوعی: از حرفهای جیم و میم، او هرمز سوخته است؛ الف هم به خاطر عشقش، درسی از میآموخت.
هوش مصنوعی: دلش میگوید که در این دنیا مانند جیم هستم و با او مانند میم، از هم جدا میشویم.
هوش مصنوعی: عقل به دل میگوید: ای دل، صحبت کن! بالاخره با یادگیری حروف، میتوانی ارتباط برقرار کنی و حرف خود را بزن.
هوش مصنوعی: دل هرمز در برابر عشق آرامش یافت و با دست خود انگشتش را بر روی لوحی قرار داد.
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که نخستین واژهای که بیان میشود، از مفهوم خاصی خالی است و هیچ چیزی از آن برداشت نمیشود تا بتوانی آن را درک کنی. در واقع، به نوعی اشاره دارد که در آغاز به هیچچیز نمیتوان پی برد.
هوش مصنوعی: زلف او به گونهای پیچیده است که گاهی بر روی سرش قرار میگیرد و گاهی به هیچ شکل و حالتی دیده نمیشود.
هوش مصنوعی: سر زلف او با نرمی و زیبایی خاصی به زیبایی کشیده شده، چون گناهی بیدلیل در این دنیا وجود ندارد.
هوش مصنوعی: بسیاری از دلها به خاطر زلفهای او دچار گرفتاری و مشکلات جزئی شدهاند.
هوش مصنوعی: عشق او برای من چنان احاطهای ایجاد کرده که مانند حرف "لام" در زبان عربی، از هر طرف مرا دربر گرفته است. من در این عشق به گونهای محصورم که تمام جوانب زندگیام تحت تأثیر آن قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: زمانی که جیمی زیبا به پیچ و تاب آمد، هزاران دل در عشق او گرفتار شدند، مانند کسی که از فرصت زندگی خود بی بهره است.
هوش مصنوعی: وقتی عشق حقیقی فرا رسید، هر چه در دل بود و گفته شده بود، دیگر معنایی نداشت و بیفایده شد.
هوش مصنوعی: وقتی که عشق واقعی و عینی شده بود، در دام عشق قرار گرفت و گامی فراتر از آن برداشت.
هوش مصنوعی: وقتی دل از این دنیا و حرفهای بیاهمیت جدا شد، او عشق را با تمام وجود پذیرا شد و به سوی آن رفت.
هوش مصنوعی: زمانی که انسان بدون هدف و مقصود زندگی کند، در نهایت به مانند کودکانی میماند که فقط حروف الفبا را یاد گرفتهاند و نمیدانند چگونه از آنها استفاده کنند.
هوش مصنوعی: عشق چنان تأثیری بر او گذاشت که هر تار مویش گواهی بر عشق اوست.
هوش مصنوعی: ببین عشق چه کار و بار سنگینی دارد که هر لحظه دنیا را به هم میریزد و تحت تأثیر قرار میدهد.
هوش مصنوعی: این همه زیبایی و شکوه در جهان نشان از عشق دارد و این ارتباط بین جسم و جان نیز به خاطر عشق است.
هوش مصنوعی: عشق همواره وجود داشته و اگر ذرهای از آن نبود، ذرهای هم بر حقیقت و واقعیت نداشتیم. به عبارتی، عشق اساس و بنیاد همه چیز است و از آن جدا نیستیم.
هوش مصنوعی: عشق مانند طوفانی است که سراسر عالم را در بر گرفته است و از آغاز تا پایان، عشق همچون یک کاخ باشکوه در آسمان وجود دارد.
هوش مصنوعی: اگر عشق جادو و افسون خود را بر نخواند، نه از آرزوی خود رها خواهند شد.
هوش مصنوعی: اگر لحظهای در عشق، انسانی از جان خود بگذرد، آن لحظه میتواند معادل یک طوفان بزرگ باشد که صدها جهان را تحت تاثیر قرار دهد.
هوش مصنوعی: از آن لحظه بدان که پرنده صبحگاهی به عشق خود شهادت میدهد، پس خود نیز بر عشق خود گواهی بده.
هوش مصنوعی: از آن لحظه آگاه باش که پرندگان بهاری در حال آوازخوانی هستند و خبر از شکوفههای گل میدهند.
هوش مصنوعی: از آن لحظه آگاه باش که بلبل در صبح زود به شدت ناله و فریاد میزند و دل عاشقان را به درد میآورد.
هوش مصنوعی: از آن لحظهای که به درک واقعی و حضور ابدی رسیدی، دیگر در زندگی مانند مردگان نخواهی بود.
هوش مصنوعی: هر شب مانند فرشتهای به سوی تو نوری از پروردگار به زمین میریزد.
هوش مصنوعی: به خاطر شلوغی و سر و صدای بیفایدهای که داری، حتی یک لحظه هم به فکر نزول و کاهش خود نیستی.
هوش مصنوعی: هرگز غفلت نکن که مانند کسی که دستی در حالتی باقی مانده، نمیتوانی بیتوجه بمانی؛ باید همیشه هوشیار و آگاه باشی.
هوش مصنوعی: نه با دست خودت میتوانی ساز بسازی و نه میتوانی از وجود خودت فاصله بگیری.
هوش مصنوعی: ای عطار، همین حالا در اینجا سخنت را خاتمه بده که در حال حاضر در غم و اندوه غوطهور هستی.
هوش مصنوعی: کسی ممکن است ارزشمندترین چیزها را به فردی که عقلش را از دست داده، بدهد، و کسی دیگر رازهای بزرگ را در قالب داستان ها بیان کند.
هوش مصنوعی: این واقعیت نیست، اما بهانهای برای بیان آن است. بگو که این همه داستانها و روایتها، فقط افسانهای بیش نیستند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.