گنجور

 
عطار

بگل گفتا که رفتم بار دیگر

ز سر گیرم هم امشب کار دیگر

چو روز این کار مینتوانم اکنون

بشب این قرعه برگردانم اکنون

بگفت این و فرود آمد ز منظر

ز پیش گل بنزد آن سمنبر

فگنده بود هرمز جامهٔ خواب

میی بر لب گرفته بر لب آب

ربابی در بر و تنها نشسته

بتنهایی ز نااهلان برسته

یقین میدان که تو در هیچ کاری

چو تنهایی، نیابی هیچ یاری

جوان چون دید روی دایهٔ پیر

زخنده شکّرش آمیخت با شیر

بدایه گفت بی نوری تو امشب

چوبانگ طبل از دوری تو امشب

بیا بنشین و می بستان و می نوش

چو می خوردی سبک برخیز و مخروش

حریف آب دندان دل افروز

مکن بدمستی امشب همچو آن روز

سر دندان نمودم باتو ز آغاز

نگشتی کُند دندان آمدی باز

چرا باز آمدی ای جادوی پیر

که نتوان زد چو تو جادو بصد تیر

چرا آخر مرا بیدار کردی

ندانم تا چرا اینکار کردی

چو گرگ گرسنه ماندی معطل

مگر سیری نکردت بار اوّل

مرا کی دیو شب همخوابه باشد

که در شب دیو در گرمابه باشد

پس آنگه دایه آمد در مراعات

بدو گفت ای برخ ماه ازتو شهمات

تو میدانی که چون گل دیگری نیست

بزیبایی او سیمین بری نیست

بیا فرمان برو این کار را باش

چو دل بردی ز گل دلدار را باش

زبانبگشاد هرمز کای بلایه

ندانم چون تو جادو هیچ دایه

مرا گویی که ترک خویشتن کن

اگر خواهی و گرنه کار من کن

همه کارم نکو شدتا کنون من

بکار عاشقی آیم برون من

مرا با گل بهم پهلوی این نیست

بسی اندیشه کردم روی این نیست

بکاری خوض باید کرد مادام

کزو بیرون توان آمد سرانجام

چنین عشقی عفو فرمای از من

چو یخ بستم فقع مگشای از من

چو دادش این جواب از جای رفت او

میی بردایه ریخت و مست خفت او

بیامد دایه پیش گل دگر بار

دو چشمش گشته از غصه گهربار

بگل گفت از خرد بیگانهیی تو

که از بیگانگی دیوانهیی تو

درین سودا چو دیوت رهنمونست

که این هم نیز نوعی از جنونست

به سالوسی رگ جانم گشادی

بعشوه نان در انبانم نهادی

مرا در کار خود بر دام بستی

تو چون صیاد در گوشه نشستی

چرا باید کشیدن فقر و فاقه

که من نه صالحم این را نه ناقه

میم بر ریخت لختی سرزنش کرد

ز من خود رازمانی خوش منش کرد

چو حلقه بر درم زد او بخواری

چو خاک ره شدم از بردباری

تو خود دانی که چون من آن شنودم

دهن بربستم و خاموش بودم

زهرمز یافتم من حصهٔ خویش

برو اکنون توخود گو قصه خویش

میاور در میانم ای دل افروز

که من خود را برون آوردم امروز

ازین پاسخ دل گل موج خون ریخت

گهر زانموج از چشمش برون ریخت

سمند شادی او لنگی آورد

دلش چون چشم سوزن تنگی آورد

از آن غم دیده تر لب خشک برجست

بسوی بام شد دل داده از دست

ز سوزش تفت بر گردون رسیده

ز آه او ز آهن خون چکیده

عروس آسمان را خواب برده

خروس صبحدم را آب برده

نه ماه آن شب از آن ماتم برآمد

نه زان غم صبحدم رادم برآمد

همه شب آن ز دل افتاده در کوی

چو پرگاری بسر میگشت هر سوی

ز درد دل سرودی زار میگفت

خوشی با دل بهم اسرار میگفت

که ای دل کار خود کردی و رفتی

بآخر خون من خوردی و رفتی

برو در عشق جانان راه جان گیر

بعشقی زنده شو ترک جهان گیر

اگر یک دم دهد در عشق دستت

بسی خوشتر بود از هرچه هستت

گلی از عشق در جانم شکفته

ولیک از چشم جانانم نهفته

همه گلها ز گل آرد برون سر

گل جانم ز دل آرد برون سر

چو من در عشق دستی خوش نیفتد

که جز در سوخته آتش نیفتد

کجایی ای مرا چندین غم از تو

دلم نادیده شادی یک دم از تو

تویی شمع جهان افروز پیوست

منم پروانهٔ جان بر کف دست

تویی خورشید غرق نور مانده

منم چون ذرّه از تو دورمانده

تویی چون باز خوش برتر پریده

منم چون مرغ بسمل سر بریده

تویی چون روز با نور الهی

منم چون شب بمانده در سیاهی

تویی چون کوه سر بر اوج برده

منم چون کاه زیر گل فسرده

تویی دریای پر آب ایستاده

منم چون ماهی از آب اوفتاده

تویی چون چشمهٔ نیسان گشاده

منم چون تشنه حالی جان بداده

تویی تیغی چوآتش برگشاده

منم در پیش تیغت سر نهاده

فروبست از غمت بر من جهان دست

بکن رحمی بکن گر جای آن هست

بآخر چون سحرگه باد برخاست

زبیدوسرو و گل فریاد برخاست

سحرگه آه خونین برزد از دل

که گل را بوی خون میآید از دل

همه شب در میان خون بسر گشت

بهر دم بند عشقش سختتر گشت

عروس آسمان چون پرده درشد

مه روشن بزیر پرده در شد

برآمدصبح همچون دایهٔ پیر

ببر در روز را پرورده از شیر

خلیل شعر طفلان ستاره

بیکدم در کشید از گاهواره

چو شاه شرق در مغرب فرو بست

پدید آمد ز مشرق چتر زربفت

ز تف دل رخ گلرخ چنان شد

که رویش زرد همچون زعفران شد

چو کاهی از ضعیفی مبتلا گشت

هوای هرمزش چون کهربا گشت

بجست از جای تا گیرد ره بام

چو مرغی کو جهد از حلقهٔ دام

چو دیدش دایه لب بگشاد از خشم

که ای در عشق آبت رفته از چشم

بتیغ تیز دل برکندم ازتو

ز جور تو سپر بفکندم ازتو

ز ناخوش خویی تو چند آخر

مشو بر بام بشنو پند آخر

خرد در زیر پای آوردهیی تو

نکو پندم بجا آوردهیی تو

برون ناکرده سر از جیب هر روز

شوی دامن کشان در پای ازین سوز

اگر گویم بکش دامن زکینم

جهی با دست همچون آستینم

که میگوید تو گلروی بهاری

که تو همچون بن گل جمله خاری

که گفتت گل که تیره باد کامش

دهی ویران و آبادست نامش

بنزدیکی سماع سور خوشتر

که هم بانگ دهل از دور خوشتر

فگندی از پگاهی زلف بردوش

مگر شوریده خوابی دیدهیی دوش

در آن اندیشهیی تا بار دیگر

روی بر بام و سازی کار دیگر

نیاید ننگت ای بد نام آخر

توقف کن فرو آرام آخر

گلش گفت ای شده بی آگه از من

من اینم تو برو بگزین به از من

جهان بی او چگونه بینم آخر

دلم برخاست چون بنشینم آخر

دلش از عشق هرمز جوش میزد

بسوی بام میشد دوش میزد

چو شد بر بام هرمز بود در باغ

بیک دیدن نهادش بر جگر داغ

نقاب عنبرین از ماه برداشت

دل هرمز نفیر و آه برداشت

چنان دل بستهٔ او شد بیک راه

که باران بهاری ریخت بر ماه

برون افتاد چون آتش زبانش

ز حسرت آب آمد در دهانش

بدان شکّر چنان دندان فرو برد

که دندان گفتیش تا جان فرو برد

دلش دیوانهٔ زنجیر اوشد

مریدی گشت و زلفش پیراو شد

قضا رفته قلم تقدیر رانده

شد او ناکام در زنجیر مانده

بزیر چشم روی دوست میدید

رخ چون برگ گل در پوست میدید

ز عشق گل چنان شد هرمز از وی

که شد چون گل ز هرمز عاجز از وی

جهان چندانکه جزع از آب دم زد

ز سودا در دلش طغرای غم زد

چو دل سر در ره پیوندش آورد

بمویی زلف گل دربندش آورد

چو هرمز حلقهٔ زلفش چنان دید

دل خود چون نگینی در میان دید

ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو

هزاران حرف مشکین داشت بررو

سیاهی بود هر یک حرف گویی

که بنویسند بر شنگرف گویی

ز مشگ تازه جیم ومیم میدید

که یعنی ملک جم اقلیم میدید

از آن گل مینمودش جیم با میم

که یعنی ملک جم دارم در اقلیم

ز جیم و میم او هرمز همی سوخت

الف با یی ز عشقش می درآموخت

دلش میگفت در عالم زنم من

چو جیم و میم او برهم زنم من

خرد میگفتش ای دل دم زن‌ آخر

هجا آموختی برهمزن آخر

دل هرمز بپیش عشق بنشست

نهاد انگشت و لوح آورد در دست

نخستین حرف او بود از معانی

کالف چیزی ندارد تا بدانی

ولی زلفش الف با پیچ دارد

گهی بر سر گهی بر هیچ دارد

سر زلف چو سینش بی بهانه

کشیده کاف کفری در زمانه

بسی دل طرّهٔ زلفش بخواری

بطا با دوخته در خرده کاری

میان بسته بعشق او در اطراف

بسان لام الف از قاف تا قاف

چو جیم جعد را آورد در پیچ

هزاران دل چو واوعمرو بر هیچ

ز دل این حرفها هرمز فرو خواند

چو وقت عین عشق آمد فرو ماند

چو نقد عین بودش دام بنهاد

ز عین عشق برتر گام بنهاد

چو دل از ابجد جان برگرفت او

بپیش عشق لوح از سر گرفت او

چو بی مقصود و بی مقصد شد آخر

چو طفلی باسر ابجد شد آخر

چنانش عشق گل در کار آورد

که هر مویش بعشق اقرار آورد

ببین تاکار و بار عشق چندست

که هر دم صد جهان برهم فگندست

ز عشقست این همه رونق جهان را

ز عشقست اتصالی جسم و جان را

نبودی ذرّهیی گر عشق را خواست

نبودی ذرّهیی بر ذرّهیی راست

چو عالم سر بسر طوفان عشقست

ز ماهی تا بماه ایوان عشقست

اگر عشق ایچ افسون برنخواند

نه از سودای خویشت وارهاند

دمی در عشق اگر از جان برآید

از آن دم صد جهان طوفان برآید

از آن دم دان که مرغ صبحگاهی

بعشقی میدهد بر خود گواهی

ازان دم دان که مرغان بهاری

منادی میکنند از گل بزاری

ازان دم دان که بلبل در سحرگاه

بصد زاری زند با عاشقان آه

ازان دم دان حضور جاودانی

وگرنه مردهیی در زندگانی

اگرچه خاص هر شب چون رسولی

کند بهر تو نوراللّه نزولی

ترا از بس که غوغای فضولست

کجا یک لحظه پروای نزولست

که هرگز غفلت آمد مست مانده

چو دستی شد مثل بر دست مانده

نه با آن دست کار تو دهد ساز

نه بتوانی برید از خویشتن باز

دم ای عطار هم اینجا فروبند

چه میگویی که در سودا فرو بند

کسی گوهر بر دیوانه آرد

کسی اسرار در افسانه آرد

فسانه نیست این لیکن بهانهست

فسانه گوی کاین جمله فسانهست