گنجور

 
۳۷۲۱

عطار » اسرارنامه » بخش هشتم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

 

... مثالی بیش نیست ای مرد غافل

گرفتار آمدی در بند تمییز

مثالست این چه می بینی نه آن چیز ...

... که با حق مهتر دین گفت الهی

بمن بنمای اشیا را کماهی

اگر پاره کنی دل را به صد بار ...

... هر آن نقشی که در عالم پدیدست

دری بستست و حس آنرا کلیدست

کلید و در از آن پیدا نماند ...

عطار
 
۳۷۲۲

عطار » اسرارنامه » بخش دهم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

 

سبویی می ستد رندی ز خمار

که این ساعت گرو بستان و بردار

چو خورد آن باده گفتندش گرو کو ...

... تو این ساعت که عقل و هوش داری

نه بنیوشی سخن نه گوش داری

در آن ساعت که عقل و هوش شد پاک ...

عطار
 
۳۷۲۳

عطار » اسرارنامه » بخش دهم » بخش ۴ - الحکایه و التمثیل

 

... بدان عنبر فروش آمد که زر داشت

بدو گفت این ز من بستان بده زر

کزین بهتر نبینی هیچ عنبر ...

... دگر روز آن به فخری باز گویی

مکن گر بنده طاعت بهایی

که آن شرکی بود اندر خدایی ...

عطار
 
۳۷۲۴

عطار » اسرارنامه » بخش یازدهم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

 

... تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد

یکی آمد فریب او بنشناخت

گرفتش پای و اندر گلخن انداخت ...

... چو مردی زنده جاوید گشتی

خدا را بنده جاوید گشتی

چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست ...

... که یکسان است با تو آتش و آب

چو راه پنج حس در خواب بستت

چرا ذوقی ندارد جان مستت ...

... که بیداری به بیداری توان یافت

وگرنه شبنم تاریک روشن

درین دریا بود چون شیر و روغن ...

عطار
 
۳۷۲۵

عطار » اسرارنامه » بخش دوازدهم » بخش ۳ - الحکایه و التمثیل

 

... سلاح و اسب و گنجم بی شمار است

بر من چارصد پیل است دربند

ندیمان و حکیمان هنر مند ...

... بخندید آن زمان دیوانه و گفت

که نتوانی به گل خورشید بنهفت

تو ای غافل کژی در عشق و من راست ...

... همه دل عاشق روی ایاز است

هنوزش بنده ناحق شناس است

یکی نیکو مثل زد پیر هندو

که این و آن نیاید راست هر دو

چو آن خر بنده بر یک خر نشستی

دگر خر را رسن بر دست بستی

ترا دل در دو خر بینم نهاده ...

... درین اندیشه ها کردیم بسیار

نه آن راز نهانی روی بنمود

نه مقصود ی سر یک موی بنمود

مگر این راز اینجا گفتنی نیست ...

عطار
 
۳۷۲۶

عطار » اسرارنامه » بخش دوازدهم » بخش ۶ - الحکایه و التمثیل

 

... که گویی چون نگار ستان چین است

ندانم بام بستانت چه سان است

که زندان تو باری بوستان است ...

... از آن بر بام زندان دزد داریم

ز دیری گاه من در بند آنم

که سحر صحن گردون بازدانم ...

... که داند کاین کله دار ان افلاک

کمر بسته چرا گردند در خاک

که داند کاین هزاران مهره زرین ...

... در آن گردش نه مستند و نه هشیار

نه در خوابند زان حالت نه بیدار

شبان روز ی از آن در جست و جویند ...

... چو جوزا از تو چون برنا کمر جست

برین پستی ازو نتوان کمر بست

به زیر چنگ خرچنگ اندری تو ...

... چه می ریزی میان ریگ روغن

دلت در سیر نطع چرخ بستی

برو دنبال زن بر ریک و رستی ...

عطار
 
۳۷۲۷

عطار » اسرارنامه » بخش دوازدهم » بخش ۷ - الحکایه و التمثیل

 

... ز بهر درد سر سرداد بر باد

ز بس کان بی سر و بن درد سر برد

سر دردش نبود از دردسر مرد ...

... برونت چون مناره اندرون هیچ

میان بستی چو موری لنگ در راه

که بر مویی روان گردی سوی ماه ...

... چه جویی چون نیابی خویش را باز

چه بنشینی بجوی از خویشتن راز

همه بر تو تو بر هیچی زهی کار ...

عطار
 
۳۷۲۸

عطار » اسرارنامه » بخش دوازدهم » بخش ۱۲ - الحکایه والتمثیل

 

... لباس سوک یافت از درد نایافت

چه گر کوه این حقیقت را کمر بست

بریخت آخر که بادش بود در دست ...

... اگر ماهست می بینی که هر ماه

سپر بندازد از حیرت درین راه

زمین خود خاک بر سر دارد از غم ...

عطار
 
۳۷۲۹

عطار » اسرارنامه » بخش سیزدهم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

 

خراسی دید روزی پیر خسته

که می گردید اشتر چشم بسته

بزد یک نعره و در جوش آمد ...

... عزیزا بی تو گنجی پادشایی

برای خویشتن بنهاد جایی

اگر رأیش بود بردارد آن گنج ...

... ترا بهر چه می باید خبر داشت

که آن گنج از چه بنهاد از چه برداشت

جو تو اندر میان آن نبودی

زمانی کاردان آن نبودی

چو شه گنجی که خود بنهاد برداشت

چرا پس خواجه این فریاد برداشت ...

عطار
 
۳۷۳۰

عطار » اسرارنامه » بخش پانزدهم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

 

... تو بگذر زانک این هنگامه سردست

اگر کودک نیی بنگر پس و پیش

بهنگامه مه ایست ای دوست زین پیش ...

... بمردی در میان آخر چه خواهی

برو زین گرد نای آبنوسی

چه زین درنده درزی می بیوسی ...

... شدی چون چنبر دف حلقه در گوش

ترا چون چنبر گردون فرو بست

چرا در گردنش چنبر کنی دست ...

... که جان برچنبر حلقت رسانی

اگر صد گز رسن باشد بناکام

گذر بر چنبرش باشد سرانجام ...

... که تا روزی بکام دل نشینی

چو بنشستی برانگیزد بزورت

بزاری می دواند تا بگورت

تو تا بنشسته در دار فانی

نشسته رفته و می ندانی

مثالت راست چون گردست پیوست

که گرد آنگه رود بی شک که بنشست

ز دور نه سپهر یک ده آیت ...

عطار
 
۳۷۳۱

عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۱ - المقاله التاسعه عشر

 

... دروغ و خشم و بخل و غفلت و ناز

همه سر در کمینت می شتابند

که تا چون بر تو ناگه دست یابند

همه ریگیست اگر در هم زند دست ...

... اگر حق یک درم از داده خویش

ز تو بستاند ای افتاده خویش

چنان ناحق شناسی تو گیرد ...

... قناعت کن درین بیغوله چاه

قناعت کن بآبی و بنانی

حساب خود چه گیری باز یابی ...

... برو هر روز ساز نیم نان کن

دگر بنشین و کار آن جهان کن

فراغت در قناعت هرک دارد ...

عطار
 
۳۷۳۲

عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل

 

... بکل کون از من می بخواهند

بنفروشم که دانم بهتر ارزد

که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد ...

... اگر چون خاک ره زر خواهدت بود

ز خاک راه بستر خواهدت بود

ترا چرخ فلک در چرخه انداخت ...

عطار
 
۳۷۳۳

عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۸ - الحکایه و التمثیل

 

... شده در دست حرص خود گرفتار

بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار

همی ناگاه مرگ آید فرازش ...

... دلش باید ازو ناکام برداشت

چو بستاند اجل ناگاه جانش

سر آرد جمله کار جهانش ...

عطار
 
۳۷۳۴

عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۹ - الحکایه و التمثیل

 

... ببین تا چند جان کند آن ستم کار

که تا شد هم به بند خود گرفتار

موافق گفت با هم مرد رهبر ...

... فغان زین عنکبوتان مگس خوار

همه چون کرکسان در بند مردار

فغان از حرص موش استخوان رند ...

... ز تو پهلو تهی کرده ست پیوست

تو گاو نفس در پروار بستی

به سجده کردنش زنار بستی

به مکر آن گاو کز زر سامری کرد ...

... اگر در چاه مانی همچو روباه

بدرد گرگ نفست در بن چاه

عطار
 
۳۷۳۵

عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۱۱ - الحکایه و التمثیل

 

... هنوز این سگ نیاوردست سیری

تو سگ را بند کن روزی نهادست

که گردن بسته با سگ گشادست

فرو ماندی همی چون مبتلایی ...

عطار
 
۳۷۳۶

عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۱۴ - الحکایه و التمثیل

 

... نیاید تا ابد دیگر فرازم

فرو بستم من این در را به صد سال

کنون چون برگشایم آخر حال ...

... نمی زیبد مگر در پای پیلان

چنان بندی ست بر جانشان نهاده

که ابروشان نبیند کس گشاده ...

عطار
 
۳۷۳۷

عطار » اسرارنامه » بخش بیستم » بخش ۳ - الحکایه و التمثیل

 

... دلش از صحن این صحرا برون بود

تنش را بسته با صحرای خون بود

بآب چشم صحرا کرده پر گل ...

... خودش می کشت و خود ماتم همی کرد

چو سوی هستی خود راه یابند

سر خود در کنار شاه یابند

چگونه آورد پروانه آن تاب

که بنشیند بر شمع جهان تاب

نبودش طاقت وصل چنان شاه ...

عطار
 
۳۷۳۸

عطار » اسرارنامه » بخش بیست و یکم » بخش ۱ - المقاله الحادیه و العشرون

 

... ز بی صبری دلت گر سخت خسته است

صبوری کن مگر در وقت بسته است

اگر خواهی که یک همدم گزینی ...

... زفان را خوی کم ده بر سخن تو

ز سی دانش در سی بند کن تو

نخست اندیشه کن آنگه سخن گو ...

... مخور حسرت ز غم های کهن بار

که نبود این سخن ها را بن و بار

چو عیسی باش خندان و شکفته ...

... اگر خصمی شود بر تو بداندیش

به نیکویی زفان بندش کن از خویش

مدان زنهار خصم خرد را خوار ...

... مدار از غافلی پند مرا خوار

یکایک کار بند و بهره بردار

ترا گر در ره اسرار کارست

مدان کس را که به زین یادگارست

بدان این جمله و خاموش بنشین

زفان در کام کش وز جوش بنشین

صبوری پیشه کن اینک طریقت ...

عطار
 
۳۷۳۹

عطار » خسرونامه » بخش ۱ - بسم اللّه الرحمن الرحیم

 

بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت

طلسم گنج جان هردو جهان ساخت ...

... بصد دستش فرو برد و برآورد

شب تاریک را آبستنی داد

ز ابطانش فلک را روشنی داد ...

... که شد خشک آن ز گرما هم به سالی

ز راه آستین آبستنی داد

ز روح محض طفلی بی منی داد ...

... چو چشمه در ترازو زن زبانه

که تا بنمایی اینجا زور بازو

بهای خود ببینی در ترازو ...

... ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش

چو سر بنهد بنفشه در جوانیش

دهد خرقه بپیری جاودانیش ...

... درآمد پشهیی از لاف سرمست

خوشی بر فرق کوه قاف بنشست

چو او برخاست زانجا با عدم شد ...

... عدد شد ناپدید و یک عسل گشت

هزاران نقش بر یک نحل بستند

ولی جز آن همه درهم شکستند ...

... ترا در خاک ره چون توتیا کرد

چو مرگ آمد ترا بنمود باتو

ندانستی که آن او بود یا تو ...

... بلی قومی که گم گشتند ازان ذات

فقالوا ربنا رب السموات

ولی قومی که در ره خیره گشتند ...

... ز پنهانیت پیدا می ندانیم

جهان پر آفتابست و ستم نیست

اگر خفاش نابیناست غم نیست ...

... که هر کازادی گردن ندارد

قبول بندگی کردن ندارد

ندارم هیچ جز بیچارگی من ...

... مگردان زیر خاکم خاکساری

چو دربندد دری از خاک و خشتم

دری بگشای در گور از بهشتم ...

... عمل کان از من آید چون من آید

که از لاف و منی آبستن آید

چو فضلت هست بی علت الهی ...

... بسی نم ریخت این چشمم تو دانی

بیک شبنم گرم بخشی توانی

اگر گویم بسی وگر نگویم ...

عطار
 
۳۷۴۰

عطار » خسرونامه » بخش ۲ - در نعت سیدالمرسلین خاتم النبیین صلی اللّه علیه و آله و سلم

 

... جهان از مشک خلقش نافه جویی

خدا را در حقیقت اوست بنده

لباس اصطفا در بر فکنده ...

... چرایی تو کثیرالصمت کافلاک

ز نطق تست رقاصی طربناک

چرایی دایم الفکر اینت بس نیست ...

... دو عالم خورد با هم کوس ازان نور

چو او در بندگی داد قدم داد

خداوندش چنین کوس و علم داد ...

... سخن گفت از زبان وحی در جانش

که بنگر قاب قوسین الهی

مثال بندگی و پادشاهی

بدست او یکی وان چیست ایمان ...

... ز دو گیسوت مهر و ماه تابی

ز حسنت جنة القلبست پر نور

ز نورت جنة الفردوس پرحور ...

... برات هشت خلد و هفت اختر

تو بنشسته طویل الحزن جاوید

ز تو هر ذره میتابد چو خورشید ...

... چنان عالی چرا اینجا فرو بود

ترا ام القری کی در حسابست

نبی امی ازام الکتابست

چو دارد خط حق نقش دل خویش

چه بنویسد چنان خطیش در پیش

چو علم اولین و آخرین داشت ...

... نهی بر کار من مهر مروت

میان از بهر فرمان بسته دارم

که نامت حرز جان خسته دارم ...

عطار
 
 
۱
۱۸۵
۱۸۶
۱۸۷
۱۸۸
۱۸۹
۵۵۱