گنجور

 
عطار

بگوش خود شنودستم ز هر کس

که موری را بسالی دانهٔ بس

ز حرص خود کند در خاک روزن

گهی گندم کشد گه جوگه ارزن

اگر بادی برآید از زمانه

نه او ماند نه آن روزن نه دانه

چو او را دانهٔ سالی تمام است

فزون از دانهٔ جستن حرام است

مثال مردم آمد حال آن مور

که نه تن دارد و نه عقل و نه زور

شده در دست حرص خود گرفتار

بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار

همی ناگاه مرگ آید فرازش

کند از هرچ دارد خوی بازش

هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت

دلش باید ازو ناکام برداشت

چو بستاند اجل ناگاه جانش

سر آرد جملهٔ کار جهانش

نه او ماند نه آن حرصش که بیش است

کدامین خواجه صد درویش پیش است