گنجور

 
عطار

من این نکته ز درویشی شنودم

که گفت اندر طواف کعبه بودم

یکی سرگشتهٔ بسرشته از نور

شده تیرش کمان و مشک کافور

مرا از هرچه باشد بیش یا کم

یکی مسواک بود از مال عالم

بدو گفتم که ای پیر کهن‌زاد

گر این مسواک می‌خواهی، ترا باد

جوابم داد آن پیر سخن‌ساز

که من وایِستْ دَر را چون کنم باز؟

که گر گردد درِ وایِست بازم

نیاید تا ابد دیگر فرازم

فرو بستم من این در را به صد سال

کنون چون برگشایم آخرِ حال؟

تو نامُرده نگردد حرص تو کم

که درد حرص را خاکست مرهم

نشیبِ حرص شیبی بی‌فراز است

درازیِ امَل کاری دراز است

به کِرمِ قز نگر کاندر جوانی

کند زیر کفن خود را نهانی

ز حرص خویش و سرگردانی خویش

بسی چپ راست برگردد پس و پیش

چو از گشتن نمانَد در تنش روز

نهد خود را بدست خویش در گور

به هر چیزی که گِرد آورْد صد بار

به یک ره در میان گردد گرفتار

مرا آید ز بوتیمار خنده

لب دریا نشسته سرفکنده

فرو افکنده سر در محنتِ خویش

نشسته تشنه و دریاش در پیش

همیشه با دلی تشنه در آن غم

که «گر آبی خورم دریا شود کم»

درین معنی تو بوتیمار خویشی

کزین محنت ز بوتیمار بیشی

تو بوتیمار با آبی در آتش

بخور تو اینچ داری این زمان خوش

دمی خوش باش غوغا را که دیده‌ست؟

بخور امروز فردا را که دیده‌ست؟

ز دنیا رشته‌تاری را بمگذار

که شد از سوزنی عیسی گرفتار

سخاوت کن که سرهای بخیلان

نمی‌زیبد مگر در پای پیلان

چنان بندی‌ست بر جانشان نهاده

که ابروشان نبیند کس گشاده

بخیلان را ز بخل خویش پیوست

نه دنیا و نه دین در هم زند دست

ز خر طبعی‌ست این کز چوب بسیار

جوی ندهی و جان بدهی زهی کار!