گنجور

 
عطار

شنودم من که غولی روستایی

به شهر آمد بدست بی‌نوا‌یی

ندیده بود اندر ده مناره

تعجب کرد و آمد در نظاره

یکی را گفت این نیکو درختی‌ست

همانا دست‌کشت نیک‌بختی‌ست

بگو تیمار‌دار‌! کار این کیست‌؟

کجا شد برگ این و بار این چیست‌؟

جواب او چنین گفتند در حال

که این بارآورد طنگی به‌هر سال

کسی را دردسر گر هست و سخت است

همه داروش طنگ این درخت است

بسی بگریست مرد از بی نوایی

که مُرد از دردسر این روستایی

بدو گفتند بر شو طنک کن باز

که تا بی دردسر گردی سرافراز

سلیم القلب بر روی مناره

روان شد عالمی در وی نظاره

چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست

فرو افتاد و گردن خُرد بشکست

به نادانی چنین پاکیزه استاد

ز بهر درد سر سرداد بر باد

ز بس کان بی سر و بن درد سر برد

سر دردش نبود از دردسر مرد

از آن سر داد بر باد آشکاره

که مسجد برد برتر از مناره

الا ای چون الف افتاده بر هیچ

برونت چون مناره اندرون هیچ

میان بستی چو موری لنگ در راه

که بر مویی روان گردی سوی ماه

ترا در راه چندان تفت و بادست

که پیل از وی به گردن برفتادست

چنین بادیت در راه و تو چون مور

به مویی می‌شوی بر مه زهی کور

چه اگر اعمی بسی از خود بلافد

به شب در چاه مویی چون شکافد‌؟

چه جویی چون نیابی خویش را باز

چه بنشینی بجوی از خویشتن راز

همه بر تو تو بر هیچی زهی کار

بگو چون است بر هیچ این همه بار

توی و تو نه آن طرفه معجون

نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون