گنجور

 
عطار

درآمد آن فقیر از خانقاهی

نهاده بر سر از ژنده کلاهی

یکی گفتش بطیبت ای خردمند

کلاه ار می‌فروشی قیمتش چند

جواب این بود آن درویش دین را

بکل کون نفروشم من این را

بسی خلقم خریدار کلاه‌اند

بکل کون از من می بخواهند

بنفروشم که دانم بهتر ارزد

که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد

چه دانی تو که من در سر چه دارم

چو من خود بی سرم افسر چه دارم

دلا بیدار شو گر هست دردیت

که ناوردند بهر خواب و خوردیت

گرفتم جملهٔ عالم بخوردی

ندانی جستن از مردن بمردی

ترا تا کی ز تو ای آفت خویش

تویی آفت تو هم برخیز از پیش

بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی

چه سنگین دل کسی، گویی کلوخی

بکن هرچت همی باید کژ و راست

اگر این را نخواهد بود واخواست

اگر چون خاک ره زر خواهدت بود

ز خاک راه بستر خواهدت بود

ترا چرخ فلک در چرخه انداخت

که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode