گنجور

 
عطار

شنودم من که موشی تیز دیده

ز چنگ گربگان خون ریز دیده

برون آمد ز سوراخی چنان تنگ

که با تنگی او بودی جهان تنگ

به کنج خانه‌ای کاو را گمان بود

قضا را خایهٔ مرغی نهان بود

بسوی بیضه آمد پای برداشت

ولی دستش نداد از جای برداشت

نه بر وی چنگل او را ظفر بود

نه دندانش به بردن کارگر بود

چو بسیاری به گِرد بیضه درگشت

عجایب حیله‌ای بر ساخت برگشت

بیامد بانگ زد موشی دگر را

به پیش او فرو گفت این خبر را

درآمد موش زیر بیضه درشد

دو دست و پای او گردش کمر شد

گرفتش موش دیگر زود دنبال

کشیدش تا به پیش خانه در حال

ز بیرون گربه در پس کمین داشت

مگر آن شیردل بر موش کین داشت

بجست از پس بسوی موش گستاخ

مگر بس تنگ بود آن موش‌سوراخ

در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه

گرفت آن موش با آن بیضه در راه

به چنگل گربه برکند از همش زود

خلاصی داد از حرص و غمش زود

ببین تا چند جان کند آن ستم‌کار

که تا شد هم به بند خود گرفتار

موافق گفت با هم مرد رهبر

مثال موش با موش سیه سر

الا ای روز و شب در حرص پویان

به حیلت هم چو مور و موش جویان

حریصی بر سرت کرده فساری

ترا حرص است و اشتر را مهاری

شبان‌روزی چو اختر روز کوری

اسیر حرص روز و شب چو موری

مدان خون خوردن خود را تنعم

فغان از حرص موش و مور مردم

فغان زین عنکبوتان مگس‌خوار

همه چون کرکسان در بند مردار

فغان از حرص موش استخوان رند

همه سگ‌سیرتانِ زشت‌پیوند

اگر نه معدهٔ خون خواره بودی

کجا مردم چنین بیچاره بودی؟

شبان‌روزی فتاده در تک و تاز

که تا کار شکم را چون دهد ساز

بمانده در غم آبی و نانی

که تا پر گردد این دوزخ زمانی

ز هر رنجی که مردم را ز خویش است

تقاضای شکم از جمله بیش است

شکم از تو برآورد آتش و دود

ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود

اگر صوفی ببیند زلهٔ تو

نشیند بی شکی در پلهٔ تو

همی پر کن که گر در تو دلی هست

ز تو پهلو تهی کرده‌ست پیوست

تو گاو نفس در پروار بستی

به سجده کردنش زنار بستی

به مکر آن گاو کز زر سامری کرد

سجود آن گاو را خلق از خری کرد

ترا تا گاو نفست سیر نبود

اگر صد کار داری دیر نبود

شکم چون پر شد و در ناز افتاد

قوی باری ز پشتت باز افتاد

ترا در چاه تن افتاد جانی

بدست او ز جایی ریسمانی

به حیلت گرگ نفست را زبون کن

برآی از چاه او را سرنگون کن

اگر در چاه مانی همچو روباه

بدرّد گرگ نفست در بن چاه