گنجور

 
عطار

شنودم من که وقتی پادشاهی

که رویی داشت درخوبی چو ماهی

ز بهر گوی بازی رفت بیرون

وزو هر لحظه صد دل خفت در خون

چو گوی حسن در میدان بیفکند

فلک از گوی او چوگان بیفکند

رخش لاف جهان آرای می‌زد

جهان را حسن او سرپای می‌زد

خرد بر خاک راه او نشسته

عرق برگرد ماه او نشسته

غم عشقش زهی سودای بی سود

لب لعلش زهی حلوای بی دود

چو سرمستی در آن میدان همی گشت

وزو نظارگی حیران همی گشت

مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز

که گلخن تافتی بیچاره تا روز

بدید از دور روی آن نکو را

که داند تا چه کار افتاد او را

ز عشقش آتشی در جانش افتاد

که دردی سخت بی درمانش افتاد

دلش در عشق معجون جنون ساخت

رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت

دم سرد از جگر می‌زد چو کافور

فرو می‌برد آب گرم از دور

بمانده در عجب حالی مشوش

ز دست دل دلی در دست آتش

نفس ازجان چون دوزخ بینداخت

ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت

همی بدرید جان آن عاشق مست

بجای جانش آمد جامه در دست

جهان بر چشم او زیر و زبر شد

بیفتاد وز مستی بی خبر شد

چگونه پر زند در خون و در گل

میان راه مرغ نیم بسمل

بدان سان پر زد آن مسکین بی بار

زهی عشق و زهی دردوزهی کار

بآخر هم چنان تا ده شبان روز

میان خاک بود افتاده تا روز

برون آمد بمیدان یوسف عهد

بزیر چتر چون خورشید در مهد

بتک استاد گلخن تاب در حال

دل و جان پرسخن لیکن زفان لال

چو شاه گوی زن چوگان برآورد

دل درویش را از جان برآورد

چو از چوگان زلفش یافت بویی

بسر می‌شد ز خود بی خود چو گویی

وزیرش وقت دید و جای خالی

ز گلخن تاب رمزی گفت حالی

که او ده سال از عشقت شب و روز

نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز

چو هستت این گدا از نیک خواهان

مراعاتیش کن چون پادشاهان

اگرچه نیست رنگش راز گویی

بسوی او فرو انداز گویی

اگرچه ننگ باشد از چنین بار

غریبی نبود از شاهان چنین کار

شه از لطفی که او را بود در تاخت

بسوی آن گدا گویی بینداخت

بعاشق گفت گویم ده بمن باز

چرا ماندی چنین آخر دهن باز

چو از شاه این سخن بشنید درویش

بخاک افتاد و می‌افتاد در خویش

ز چشمش اشک ریزان شد چو باران

همی لرزید چون برگ چناران

ز جان صد جام خون بر جامه کرده

جهانی گرد او هنگامه کرده

برآوردی بدردی باد سردی

که تا هنگامه حالی سرد کردی

بآخر در میان خاک و خواری

بگلخن باز بردندش بزاری

دلش مستغرق دریای اندوه

ز چشم او زمین چون چشم در کوه

هوا از راه او سردی گرفته

ملک از روی او زردی گرفته

چو لختی با جهان هستی آمد

دگر ره خروش مستی آمد

فغان می‌کرد وز هر سوی می‌رفت

چو باران اشگ او برروی می‌رفت

چو برقی چون در آن صحرا بمانده

چو باران اشگ بر صحرا بمانده

دلش از صحن این صحرا برون بود

تنش را بسته با صحرای خون بود

بآب چشم صحرا کرده پر گل

جهانی درد صحرا کرده بر دل

نه یک محرم که با او راز گوید

نه یک هم دل که رمزی باز گوید

اگرچه خوردن و خفتن نبودش

ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش

بدل می‌گفت شاهی عالم افروز

که عالم جمله ملک اوست امروز

اگر فرمان دهد در پادشاهی

سپه گیرد ز ماهش تا بماهی

وگر یک مردش آرد روی برمن

ز نامردی نجنبد موی بر من

برون می‌آید از گلخن گدایی

ببوی وصل زین سان پادشایی

اگر برگویم این راز آشکاره

بیک ساعت کنندم پاره پاره

چه سازم چون کنم چون کارم افتاد

خرم در گل بخفت و بارم افتاد

بآخر مدت ده سال پیوست

ز عشق پادشاه از پای ننشست

همه شب تا بروز و روز تا شب

ستاده بر درش می‌گفت یا رب

قرار و خواب و آرامش برفته

ببد نامی خود نامش برفته

زهی دولت که خورشید سرافراز

بپیش ذرهٔ خود می‌شود باز

چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ

خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ

چو چشمش بر جمال شاه افتاد

بلرزید و میان راه افتاد

چو شه در روی آن دلداده نگریست

سر او در کنار آورد و بگریست

دل پر جوش او را مرهمی کرد

خودش می‌کشت و خود ماتم همی کرد

چو سوی هستی خود راه یابند

سر خود در کنار شاه یابند

چگونه آورد پروانه آن تاب

که بنشیند بر شمع جهان تاب

نبودش طاقت وصل چنان شاه

برآورد از زمین تا آسمان آه

گلاب از دیده‌ها بر خویشتن زد

بزد یک نعره و جان داد و تن زد

دو دم از خلق آن حیران برآمد

یکی بی جان دگر با جان برآمد

برو ای هم چو گلخن تاب عاجز

که تاب وصل شاهت نیست هرگز

برو سودا مپز ای پارهٔ خاک

که مستغنیست از تو حضرت پاک

هر آن طاعت که چندان پاک کردند

فدای راه مشتی خاک کردند

خطاب آمد که ای پاکان درگاه

سجود آرید آدم را بیک راه

که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک

ز استغنای خود بر پارهٔ خاک

که ذات ما ازینها بی نیازست

چه جای سجده و جای نمازست

برو ای گلخنی گلخن همی تاب

درین آتش بصد شیون همی تاب

برو تا چند ازین تزویر و دستان

که بیهوده بسی گویند مستان

اگر سلطان بسوی تو کند رای

چه سازی چون نه جان داری و نه جای

نه جان آنک حالی پیش آری

نه جای آنکه نزد خویش آری